محمد مهر
شگفتانگيز نيست كه آدمي از گذشته تا به امروز با قصهها مأنوس بوده و قصههاي ديو و پريان و يكي بود، يكي نبود را دنبال كرده است. گيرم كه در دوره ما قصهها صورتي ديگر يافتهاند و سينما و هنرهاي تصويري به واقع قصهگوهاي مدرن و امروزي هستند، اما در اينكه آدمي يافتههاي حكمتآميز خود از زندگي را در قالب قصهها ميريخته ترديدي وجود ندارد. چند وقت پيش قصهاي كوتاه از زبان قصهگويي در قالب يك فايل ويدئويي به دستم رسيد كه مبهوتكننده بود. چون يكي از حكمتهاي بزرگ زيستن را در يك قصه كوتاه و موجز ريخته بود. با هم به اين قصه گوش بدهيم: يك روز پسري از پدرش پرسيد ارزش زندگي كردن چيست؟ پدرش به جاي جواب دادن يك تكه سنگ به پسر داد و گفت برو اين سنگ را در بازار بفروش، اما هر كس كه قيمت سنگ را پرسيد تو كاري نكن جز اينكه دو انگشتت را بالا ببري - به نشانه عدد دو- بعد از آن كه پسر به بازار رفت، زني از او پرسيد قيمت اين سنگ چقدر است ميخواهم بخرم و بگذارم در باغچهام. پسر اما چيزي نگفت و فقط دو انگشتش را بالا آورد، زن از حركت پسر اين گونه برداشت كرد كه منظور او دو دلار است و در ادامه گفت من اين سنگ را دو دلار از تو ميخرم. پسر به خانه برگشت و به پدرش گفت زني حاضر شده اين سنگ را به قيمت دو دلار از من بخرد. پدر گفت پسرم حالا از تو ميخواهم سنگ را برداري و به موزه ببري. هر كس خواست سنگ را از تو بخرد و قيمت را پرسيد تو چيزي نگو فقط دو انگشت خود را بالا ببر، پسر بعد از آن به موزه رفت. در آن جا مردي از او خواست سنگ را بخرد. پسر اما بدون اينكه چيزي بگويد فقط دو انگشت خود را بالا برد، مرد گفت 200 دلار؟ من اين سنگ را ميخرم. پسر متعجب و با عجله به خانه برگشت و به پدرش گفت مردي حاضر شده است اين سنگ را به قيمت 200 دلار از ما بخرد. پدر گفت پسرم آخرين جايي كه از تو ميخواهم سنگ را به آنجا ببري فروشگاه سنگهاي قيمتي است. سنگ را به صاحب فروشگاه نشان بده، اما چيزي نگو و اگر قيمت را پرسيد فقط دو انگشت خود را بالا ببر. پسر به فروشگاه سنگهاي قيمتي رفت و آن سنگ را به صاحب فروشگاه نشان داد. صاحب فروشگاه به پسر گفت اين سنگ را از كجا آوردهاي؟ اين يكي از كميابترين سنگهاي جهان است. من اين سنگ را بايد بخرم. اين سنگ را چقدر ميفروشي؟ و پسر دو انگشت خود را بالا برد. صاحب فروشگاه گفت 200 هزار دلار؟ من حاضرم اين قيمت را براي سنگ قيمتي تو بپردازم. پسر كه نميدانست چه بگويد با عجله و مبهوت نزد پدر بازگشت و گفت پدر صاحب فروشگاه ميخواهد سنگ را به قيمت 200 هزار دلار از ما بخرد. اين جا بود كه پدر رو به پسر كرد و گفت حالا ارزش زندگي را درك ميكني؟ ديدي؟ مهم نيست كه از كجا آمدهاي؟ مهم نيست كه كجا به دنيا آمدهاي. رنگ پوست و مقدار پولي كه داري مهم نيست. مهم اين است كه چه نقطهاي را براي ايستادن انتخاب كردهاي و چه آدمهايي اطراف تو را احاطه كردهاند. مهم اين است كه بودنت را در چه جاهايي انتخاب كردهاي، اما اگر نداني چه نقطهاي را براي زندگي انتخاب كني، شايد كل زندگيات را به خيال اينكه يك تكه سنگ دو دلاري هستي از دست بدهي.
ببين كجاي زندگي ايستادهاي؟
بگذاريد با سرعت بيشتري اين قصه را مرور كنيم. پسري از پدر ميپرسد ارزش اين زندگي چيست؟ اين پرسشي است كه اغلب آدمها در برهههاي مختلف زندگي از خود ميپرسند. بسياري از وقتها ما واقعاً در برابر معناي زندگي مستأصل ميمانيم. درست مثل اينكه نميدانيم با اين زندگي چه بايد بكنيم، مثل دستفروشي كه جنسها روي دستش مانده باشد، در حالي كه هواي توفاني و باراني هم احاطهاش كرده است. پسري از پدر ميپرسد ارزش زندگي چيست؟ و پدر در نهايت به او ميگويد ارزش زندگي بسته به اين است كه تو زندگي خودت را كجا ببري. ممكن است جايي ببري كه به تو بگويند زندگي تو پشيزي نميارزد و ممكن است جايي ببري و تصويري خاكستري از زندگي به تو نشان بدهند و ممكن است اين زندگي را ببري جايي و آنها به تو بگويند زندگي تو معركه است و گوهري كه در اختيار توست بسيار قيمتي است.
دو نكته اساسي و مهم در اين قصه غني و ارزشمند مطرح ميشود: اول اينكه نگاه كن ببين زندگي خودت را پيش چه كساني ميبري و دوم اينكه كجا ايستادهاي؟ در واقع اين دو ارزش زندگي مرا به من نشان خواهند داد، دو مؤلفهاي كه البته با هم در داد و ستد هستند، چون من وقتي پيش كساني ميروم كه ارزش زندگي مرا به من بگويند در يك مكان حضور يافتهام و از آن سو هم وقتي در جايي ايستادهام با كساني در آنجا ملاقات خواهم كرد كه درباره ارزش زندگي با من سخن ميگويند.
اگر تو زندگيات را بر سر بازارها ببري- بازار در اينجا نماد شلوغي و هياهو و گم شدنهاي ارزشها و نبودن متر و ميزان دقيق است- بر زندگي تو قيمتي بسيار نازل خواهند گذاشت، چون آنجا كه تو زندگيات را بردهاي متر و ميزاني نيست، آنها همه فروشندهاند و مدعياند و ميان آنها خريداري نميتوان يافت و بيشتر از آن كه گوش باشند، دهانند. گوهرشناسان آنجا
نگاه كن خريدار تو چه كسي است؟
در اين قصه پدر ميخواهد به پسر گوشزد كند كه دو راه بيشتر در برابر او وجود ندارد. يا اينكه من بدانم قيمت و بهاي واقعي اين سنگ چيست- يعني بدانم و به اين آگاهي و معرفت رسيده و به ارزش و حكمت زيستن پي برده باشم- يا اينكه دستكم سنگ را پيش گوهرشناسان- افرادي كه ميتوانند گوهر وجود انسان را بيابند و دريابند و آن را نشان دهند- ببرم، آدمهايي كه به صدق و راستي و صلح درون رسيده باشند و سر من كلاه نگذارند. توجه كنيد جاي دومي كه پسر آن سنگ قيمتي را ميبرد يعني موزه، نماد و نشانهاي از آدمهايي است كه در علم و شناخت خود رسوب كردهاند و مثل فسيلهاي موزه سخت و متصلب شدهاند، ميدانند كه آن سنگ ارزش دارد اما حرص و ولع و وسوسه اجازه نميدهد كه ارزش آن سنگ را به آن پسر نشان دهند بنابراين باز به ثمن بخس ميخواهند آن سنگ را از چنگ او درآورند، اما آن فروشگاه سنگهاي قيمتي نماد و نشانه اوليا و مؤمنيني است كه هرگز كلاه كسي را از سرشان برنميدارند و در بازشناسي ارزش گوهر يك زندگي و فرد، كمفروشي نميكنند و از دايره صدق و صلح درون خارج نميشوند، بنابراين قيمت حقيقي آن سنگ را ميگويند و خريدارش هستند.
و چه كسي است كه در اين ميان سود ميكند و به ثمن بخس، متاع دروني و جوهر وجود خود را نميفروشد؟ توجه كنيد كه اگر شما سنگ خود را نزد كسي ببريد كه در كيسه خود يك سكه بيشتر ندارد، حتي اگر او بسيار از آن سنگ استقبال كند و كل دارايياش را بخواهد صرف آن سنگ كند بيشتر از يك سكه نصيب شما نخواهد شد، اما اگر آن سنگ را نزد كسي ببريد كه هزار سكه در كيسه او باشد، حتي اگر او مثل نفر اول خيلي هم ذوقزده نشده باشد ممكن است شما براي آن سنگ 100 سكه گيرتان بيايد. حال كسي را تصور كنيد كه بينهايت سكه در كيسه خود داشته باشد و هيچ خساستي هم در ميان نباشد. تصور كنيد چنين وجودي را كه بياندازه بخشنده است و بياندازه در خزانهاش دارايي دارد در آن صورت چه كسي در اين خريد و فروش سود خواهد برد. آيه شگفت و زيبايي در قرآن وجود دارد كه در آنجا خداوند در قامت يك خريدار ظاهر ميشود: «إِنَّ اللَّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِينَ أَنْفُسَهُمْ وَ أَمْوَالَهُمْ بِأَنَّ لَهُمُ الْجَنّه/ در حقيقت خدا از مؤمنان جان و مالشان را به بهاى اينكه بهشت براى آنان باشد خريده است.»
عاقبت جفت شدن با بدحالان و خوشحالان چيست؟
دوباره بازگرديم به قصه آغاز: بنگر كه كجا ايستادهاي؟- حكما ميگويند كه انسان بايد مختصات دقيق سه جا را بداند تا به رستگاري برسد. جايي كه از آن آمده است، جايي كه در آنجاست و جايي كه خواهد رفت به خاطر اينكه فهم و معرفت ما نسبت يه اين مكانها در نوع زندگي ما سايه ميافكند- و با چه كساني دمخوري؟
دومين مؤلفهاي كه در قصه «ارزش زندگي» مورد توجه قرار ميگيرد، اين است كه تو تعيين كني با چه كساني ميخواهي باشي و آنها را وارد زندگيات كني؟ ما عموماً در اين باره كاملاً فعالانه و هشيارانه رفتار نميكنيم. اينكه ميگويم چه كساني را وارد زندگي خود ميكنيم و با آنها دمخور ميشويم صرفاً نشست و برخاستهاي فيزيكي و مرئي نيست. وقتي ما از راه ميرسيم و مثلاً شبكهاي از تلويزيون را انتخاب ميكنيم در واقع به واسطه انتخاب آن برنامه و آن شبكه دست كساني را ميگيريم و ميآوريم به خانههايمان و با آنها دمخور ميشويم. نشان به آن نشان كه طي آن فيلم با آدمهاي آن فيلم ممكن است بخنديم، گريه كنيم، خشمگين شويم و خودمان را در آن موقعيتها قرار دهيم. كتابي كه من براي خواندن انتخاب ميكنم در واقع دمخور شدن با آدمهاي آن كتاب است و خوشحالي و بدحالي آن آدمها به تعبير مولانا جفت شدن با بدحالان و خوشحالان آثار خود را در ما به جا ميگذارد. پس من بايد هشيارانه انتخاب كنم كه چه كساني وارد زندگي من ميشوند، چون حضور آنها ميتواند معناي زندگي مرا بسازد. آنها در عين حال كه بازتابدهنده معناي زندگي من- به واسطه حضورشان در زندگي من- هستند، در عين حال ميتوانند معناي زندگي مرا دچار دگرگوني كنند. در واقع همانگونه كه ابرها بر زمين ميبارند و به واسطه تماسي كه با زمين دارند گِل و لاي سراپاي آنها را فراميگيرد. ترشح، طبيعتِ هر تماسي است و ترشح روحي و ذهني هم يك حقيقت غير قابل انكار است. ما وقتي در جايي نشستهايم حتي وقتي سخني نميگوييم آن ترشحها در ما وجود دارد. حتي سكوت و حالات چهره هم نوعي ترشح است، بنابراين هر تماسي كه ما با آدمهاي پيرامون خود ميگيريم به نوعي وارد گفتوگو با آنها ميشويم، حتي اگر اين گفتوگو به سكوت و به زبان بدن صورت گيرد.