حسين كشتكار
كودك دوباره سؤالش را تكرار كرد: «يعني واقعاً اونا وجود ندارن؟»پدر چشمغرهاي به او رفت و دوباره مشغول ور رفتن با تلفن همراهش شد. مادر كه از سؤالهاي تكراري فرزند خسته شده بود با حالتي كلافه گفت: «بس كن ديگه بچه. ميخواي شب خوابهاي بد ببيني؟»
كودك در حالي كه با گيسهاي بافتهشدهاش بازي ميكرد، گفت: «اونها توي آسمون روي كرههاي ديگهاي زندگي ميكنن؟»
پدر همانطور كه نگاهش به تلفن همراهش بود بدون اينكه سر بلند كند رو به مادر گفت: «خانوم! 100 بار به شما گفتم نذارين بچه تا ديروقت بيدار بمونه. چه معني ميده بچه 6-5 ساله پا به پاي بزرگترها بيدار بمونه؟ نتيجهاش ميشه همين حرفا ديگه.»
پدر رو به دخترش ادامه داد: «اينها همهاش قصه است عزيزم. اونا اصلاً وجود ندارن. اصلاً بگو ببينم اين چيزها رو كي بهت گفته؟»
كودك بدون توجه به سؤال پدر دوباره گفت: «اگه وجود ندارن چرا شبها كه همه خوابن ميان تو اتاق من؟»پدر كه از حرفهاي دخترش تعجب كرده بود آب دهانش را قورت داد و خطاب به مادر گفت: «ببين وروجك اين موقع شب چه چيزهايي داره ميگه. بايد كار مادرت باشه. حتماً باهاش در اين باره صحبت كن كه ديگه جلوي بچه درباره اين چيزها حرف نزنه.»
دختر همچنان بدون توجه به عكسالعمل پدر ادامه داد: «مادربزرگ كه چيزي نگفته. من خودم ميدونم.»
پدر نگاهش را از صفحه تلفن همراهش برداشت و چشمانش را در چشمان دخترك دوخت و گفت: «اصلاً هر كي گفته عزيزم. اينها همهاش الكي و دروغه. نبايد به اين چيزها فكر كني.»
دخترك گفت: «چشم بابا جون. هرچي شما بگين ولي من ميدونم الكي الكي هم نيست. اونا وجود دارند.»
پدر هاج و واج دخترك را نگاه كرد بعد گفت: «يعني چي كه وجود دارند؟ من ميگم اين چيزها اصلاً وجود ندارن. اونوقت باز تو ميگي الكي نيست. از كجا ميدوني كه وجود دارند؟»
كودك در حالي كه با انگشتان دستش بازي ميكرد گفت: «آخه تا حالا چند تا از اونها رو ديدم. شبها كه ميخوابم وقتي چراغها خاموشه ميان پيشم و ميخوان منو ببرن باهاشون الاكلنگبازي كنم.» مادر با چشماني گرد شده و كنجكاو گفت: «ميخوان تو رو ببرن الاكلنگبازي؟ درباره كي حرف ميزني عزيزم؟» پدر با عصبانيت حرف او را قطع كرد و گفت: «بفرما، تحويل بگير خانوم. ببين اين بچه فكرش درگير چي شده. همين مونده بود كه خيالاتي بار بياد. مادر شما داره مغز بچه رو شستوشو ميده و با خرافات پر ميكنه.» مادر با شنيدن اسم مادرش با تندي گفت: «چرا مادر منو مقصر ميكني؟ اون بيچاره كه از اين حرفها بلد نيست.» پدر گفت: «پس كار كيه توي اين خونه؟ به غير از من و تو و مادرت مگه آدم ديگهاي هم هست؟ نكنه فكر ميكني من يادش دادم؟»
كوچولو نگاهي جدي به پدر كرد و گفت: « اونا خيالي نيستن. خودم يكيشون رو ديدم. كلي هم با هم صحبت كرديم. تازه اسمش رو هم بهم گفته. اسمش...»
پدر نگذاشت دخترش حرفش را تمام كند. دستي بر سر او كشيد و گفت: «فراموشش كن عزيزم. گفتم كه اونا اصلاً وجود ندارن. ديگه هم دوست ندارم دربارهشون و درباره موجودات خيالي صحبت كني.»
كودك با ناراحتي گفت: «ولي...»
پدر باز هم حرف او را قطع كرد و گفت: « ولي بي ولي... الان هم از وقت خوابت گذشته. ديگه شببهخير.» پيشاني دخترش را بوسيد و رو به مادر گفت: «خانوم! بچه رو ببر تو اتاقش بخوابون.»
مادر رو به كوچولو كرد و گفت: «بريم تو اتاقت. از وقت خوابت خيلي گذشته.» دخترك با بيميلي گفت: «نه. ميخوام توي اتاق شما بخوابم كه وقتي اونا اومدن شما هم ببينين.» پدر با تندي حرف او را قطع كرد و گفت: «باز كه از اين حرفها زدي! اين چيزها واقعيت نداره. حالا برو توي اتاق خودت بخواب و به چيز ديگه هم فكر نكن.» بعد چشمكي حواله كوچولو كرد و با لبخند گفت: «شببخير خوشگلم.» دختر كوچولو دست در دستان مادر، با اكراه به سوي اتاق خوابش رفت. مادر او را در تخت خواباند و پتو را بر رويش مرتب كرد و لپ او را نيشگون گرفت و گونهاش را بوسيد.
دخترك مادر را نگاه كرد گفت: «مامان...»
مادر با لبخند گفت: «جون مامان...»
كوچولو آب دهانش را قورت داد و گفت: «من تا حالا چند بار يكي از اونها رو ديدم. نصف شبها كه همه جا تاريكه همهاش مياد پشت پنجره.»
مادر لبخندي زد و نگذاشت دخترش ادامه دهد و گفت: «شنيدي كه بابا چي گفت. اونا وجود ندارن عزيزم. از بس به اين چيزها فكر كردي خيال كردي اونها رو ميبيني. حالا راحت بگير بخواب.»
كوچولو سؤال كرد: «يعني شما ميگي آدم فضاييها اصلاً وجود ندارن؟»
مادر جواب داد: «نه كه وجود ندارن. عزيزم اينها فكرهاي الكيه. من نميدونم تو اين چيزها رو از كي شنيدي؟ چيزي به اسم آدم فضايي اصلاً وجود نداره. حالا ديگه وقت خوابه. اگه بخواي چراغ رو برات روشن ميگذارم.»
كوچولو با اضطراب گفت: «باشه خاموش نكن.»
مادر پيشاني دخترش را بوسيد و پتو را روي فرزندش مرتب كرد. در آستانه در مادر با صداي كوچولو متوقف شد: «مامان يعني بشقاب پرندهها هم واقعي نيستن؟»
مادر جواب داد: «آره عزيزم. چيزي به اسم بشقاب پرنده وجود خارجي نداره. حالا بگير بخواب عزيزم. شببهخير...» دخترك دوباره سؤال كرد: «يعني آدم فضايي هم...؟»
مادر گفت: «آدم فضايي كجا بود؟ معلومه كه الكيه.»
دخترك پرسيد: «پس سفينه آدم فضايي نمياد آدم رو با خودش ببره؟»
مادر با تعجب گفت: «دخملم تو الان موقع خوابته. اين چيزها چيه كه ذهن تو رو مشغول به خودش كرده؟» دخترك بلند شد و در رختخوابش نشست و گفت: «مامان اگه اينا الكيه پس چرا فيلمهاش تو موبايل بابا هست؟» مادر در حاليكه دخترك را دوباره ميخواباند گفت: «آهان! پس بگو اين چيزها از كجا به ذهنت رسيده. اينا همهاش فيلمه و واقعي نيست. بگير بخواب.» مادر در اتاق دختر را بست و به سراغ پدر كه هنوز مشغول بازي با تلفن همراهش بود آمد و گفت: «ميدوني مقصر اصلي اين قضيه كيه؟»
پدر بدون اينكه چشم از روي صفحه تلفن بردارد تلفنش را دست به دست كرد و گفت: «كيه؟» مادر با تندي گفت: «مقصر اصلي توهمات اون طفل معصوم، نه كار مادر منه و نه هر كس ديگه. اگر دخترمون دچار آسيب روحي و رواني بشه باعثش كسي غير از خودت نيست.» بعد به تلفني كه در دست شوهرش بود اشاره كرد و گفت: «اين فيلمهايي كه داخل موبايلته باعث شده بچهمون دچار توهمات بشه. 100 دفعه نگفتم اينا رو نشون بچه نده ؟...» هنوز حرف مادر تمام نشده بود كه صداي جيغ بلندي از درون اتاق خواب كودك بلند شد و چند لحظه بعد در باز شد و دخترك دوان دوان و هراسان در حاليكه گريه امانش نميداد خود را به آغوش مادر رساند و گفت: «مامان نگفتم اونها ميان...؟»