کد خبر: 899629
تاریخ انتشار: ۲۵ اسفند ۱۳۹۶ - ۲۱:۰۱
از پنجره اتاق اشعه‌هاي نور خورشيد روي چشم‌هايم افتاد. چشم‌هايم را روي هم فشار دادم تا نور كمتري وارد آنها شود و سرم را زير پتو فرو بردم

حسين كشتكار

از پنجره اتاق اشعه‌هاي نور خورشيد روي چشم‌هايم افتاد. چشم‌هايم را روي هم فشار دادم تا نور كمتري وارد آنها شود و سرم را زير پتو فرو بردم. مادر دوباره پتو را از روي سرم كنار كشيد:«پاشو، زود پاشو ببينم. امروز كلي كار براي انجام دادن داريما، بايد همگي دست به دست هم بديم و كاراي خونه تكوني‌رو تموم كنيم.» انگار اصلاً دلم نمي‌خواست از خواب بگذرم يك چشمم را باز و سلامي كردم و دوباره چشمم را بستم. اين بار مادر خيلي محكم و جدي گفت:«مگه نميگم پاشو، كلي كار داريم.» ديدم انگار راهي ديگر جز اطاعت از فرمان مادر ندارم. با اكراه بلند شدم و همانطور نشسته كش و قوسي به خودم دادم و با مشت به سينه‌ام كوبيدم و گفتم:« حالا نميشه يه كم ديگه بخوابم؟» مادر در حال خارج شدن از اتاق گفت:« نه سهيل همه بيدار شدن. زود باش پاشو دست و صورتت‌رو بشور زود بيا سر سفره، صبحانه‌رو كه خورديم ميخوايم شروع كنيم.»
سر سفره پدر آخرين جرعه چاي را كه سر كشيد آستين‌هايش را بالا زد و رو به مادر كرد و گفت:«خب خانم جان! نوبت تقسيم كارهاست حالا امر بفرماييد تا همگي به انجام مأموريتمان مشغول شويم.» مادر يكي يكي وظايفي كه خودش، پدر و سهيلا بايد انجام مي‌دادند را توضيح داد. نوبت به من كه رسيد مادر گفت: « سهيل تو هم سراغ اتاق خودت برو و سعي كن تا ظهر همه كارهاي اتاقت رو تموم كني و كاري باقي نمونه چون براي بعدازظهر برنامه‌اي داريم كه اگه اتاقت رو با دقت و منظم تمام كردي نوبت به اون كار ميرسه.» پرسيدم: «چه كاري؟» مادر پارچه تنظيف را به دستم داد و گفت:« يه كاري كه دوست داري. نوبتش كه برسه خودت ميفهمي. حالا برو مشغول تميز كردن اتاقت شو.» در اتاقم اول از همه رفتم سراغ ميز مطالعه. موقع مرتب كردن چشمم به تبلتم افتاد. ياد برنامه بازي افتادم كه ديروز سعيد، همكلاسي‌ام روي تبلتم نصب كرده بود. هنوز فرصت نشده بود بازي را امتحان كنم. سعيد از بازي خيلي تعريف كرده بود. وسوسه شدم نگاهي بيندازم. فكري به ذهنم رسيد. تصميم گرفتم چند دقيقه بازي كنم و بعد سراغ مرتب كردن اتاق بروم. رفتم به آشپزخانه ديدم مادر و سهيلا مشغول نظافت هستند. به بهانه بوي كلر و شوينده به مادر گفتم: «مامان بوي كلر اذيتم ميكنه در اتاقمو ميبندم تا بوي كلر تو اتاق نياد.» بعد بدون اينكه منتظر موافقت مادرم بمانم فوراً در اتاق را بستم. تبلت را برداشتم و صدايش را بستم و سرگرم بازي شدم. از همان اول بازي فهميدم سعيد راست مي‌گفت بازي هيجان انگيزي بود و هر چه مي‌گذشت هيجان انگيز‌تر مي‌شد. دربازي يكي يكي مراحل را با موفقيت پشت سر مي‌گذاشتم و به مرحله بعدي مي‌رفتم. با پايان يافتن هر مرحله به خودم مي‌گفتم فقط همين مرحله را تمام مي‌كنم و بقيه‌اش را بعد از تمام شدن كار ادامه مي‌دهم اما دريغ از اينكه هيجان بازي گذشت زمان را از يادم برده بود و من آنقدر سرگرم شدم كه متوجه گذران وقت نشدم. با باز شدن در اتاق و صداي مادر كه گفت سهيل كارهايت تمام شد؟ به خودم آمدم. تازه فهميدم كه هنوز هيچ كاري انجام ندادم. همانطور كه تبلت در دستم بود،گفتم: «من، من، مگه شما تمام كردين؟...» مادر كه با ديدن تبلت و اوضاع نامرتب اتاق متوجه همه چيز شده بود گفت: «به‌به... به‌به. سهيل تا حالا داشتي بازي ميكردي؟ منو بگو فكر كردم الان مثل ما همه كارها رو تموم كردي!» گفتم:« ببخش مامان فقط خواستم بازي رو امتحان كنم ولي اصلاً نفهميدم چي شد! قول ميدم تا ظهر همه كارا رو رديف كنم.» مادر دستانش را به كمرش زد و خيلي جدي گفت:« تا ظهر تموم ميكني؟ فكر ميكني الان ساعت چنده؟ يه نيگا به ساعت بنداز. صد دفعه نگفتم اين تبلت آفت درس و مشق و كارات ميشه. از بس غرق بازي شدي نفهميدي چهار ساعت چطور گذشت! بسه ديگه. اون لعنتي رو بذار كنار. فعلاً پاشو بيا سر سفره ناهار. واسه اين كارت بايد تنبيه بشي.»بعد از ناهار مادر گفت:« سهيل الان ميري سراغ اتاقت و تا مرتب كردن اتاقت بيرون نميايي.» بعد به سهيلا گفت:« برو آماده شو ميخوايم بريم بيرون.» گفتم: « مامان، ميخواين اول بيام اون كاري كه گفتين رو انجام بديم بعدش من برم سراغ اتاقم؟» مامان گفت:« نه عزيزم تو برو سراغت اتاقت. من، بابات و سهيلا از پسش برميايم.» با اينكه نمي‌دانستم مادرم از چه برنامه‌اي حرف مي‌زند گفتم باشد پس من زود اتاقم را تمام مي‌كنم و به كمكتان مي‌آيم. سهيلا گفت:« نه جونم تو ديگه به اون كار نميرسي، كار خودتو تموم كن. اون كار پيشكش.» وقتي براي تميز كردن اتاقم مي‌رفتم از سهيلا پرسيدم:« حالا اون كار چي هست؟» سهيلا با كنايه گفت:« يادته بابا چند وقت پيش بهمون قول داد ميريم سينما؟ امروز وقتي تو اتاقت بودي بابا قول داد اگه كارها زود تموم بشه براي رفع خستگي اولش ميريم پارك و بعدش ميريم سينما.»مادر مايع شوينده و دستمال را دستم داد و گفت:«حالا تو به كارات برس تا ما هم بريم سينما. اين تنبيه تو باشه كه ديگه بازي گوشي نكني.»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر