احمد محمدتبريزي
سومين شهيد مدافع حرم استان زنجان «خيرالله صمدي» نام دارد كه بر اثر اصابت تركش خمپاره در محور بوكمال مجروح و حين انتقال به پشت جبهه به فيض شهادت نايل آمد. مردي از جنس جهاد و مقاومت كه خستگيناپذير در جبهههاي مقاومت حضور داشت. سالها رزمنده دفاع مقدس بود و پس از آن رزمنده مدافع حرم شد تا در آخر به جمع ياران شهيدش بپيوندد. دقايقي با برادر شهيد روحالله صمدي، به گفتوگو پرداختيم تا ايشان دورنماي بهتري از شهيد در مقابل ديدگانمان قرار دهد.
فضاي خانوادگيتان به لحاظ مسائل مذهبي و تربيتي از قديم چگونه بوده و شهيد از چه زماني فعاليتهاي انقلاب و جهادياش را شروع كرد؟
خانواده ما از سمت مادربزرگمان روحاني بود و مادربزرگم آن زمان قاري قرآن بود و به همين خاطر پدر و عموهايم همه قرآنخوان بودند. در شهرستان تكاب در آذربايجانغربي زندگي ميكرديم. خانوادهاي مذهبي داشتيم كه در منطقه به تدين، رعايت حلال و حرام و علاقهمند به روحانيت معروف بودند. خانهمان محل رفت و آمد روحانيون بود و در مناسبتهاي مختلف در خانه مراسم ميگرفتيم و روحانيون را دعوت ميكرديم. ما هشت خواهر و برادر هستيم و شهيد پنجمين فرزند است. پدرمان در 12 فروردين 1359 به رحمت خدا رفت. پدرم عاشق حضرت امام بود. با اين كه مدت كمي از انقلاب گذشته بود با اخلاص نسبت به انقلاب كار كرد. اين بينش پدر در خانواده و روي ما هم تأثير گذاشته و باعث شده بود ما هم از كودكي امام را بشناسيم و مقلد ايشان شويم. پدرم به علت حشر و نشر با روحانيون و كساني كه زمان شاه زنداني يا تبعيد بودند آگاهي خوبي نسبت به مسائل روز داشت. زمان تبعيد امام در تهران بود و اتفاقات شهر ورامين را برايمان تعريف ميكرد كه چه اتفاقاتي افتاد و رژيم دست به كشتار مردم زد. نسبت به جريانات سياسي و اجتماعي آشنا بود. شهيد 13 ساله بود كه پدرمان فوت كرد. از همان طفوليت خيلي به بسيج و بسيجي بودن علاقه داشت و بعد از وفات ايشان چون چند تن از بستگانمان در سپاه بودند به سپاه و بسيج ميرفت. در آخر در سال 60 يا 61 به صورت رسمي وارد سپاه شد.
در همين سالها رخت رزمندگي به تن كردند و در دفاع مقدس شركت كردند؟
بله، از همان سالهاي 62، 63 به جبهه رفت و در جبهه حضور داشت تا جنگ تمام شد. بعد از جنگ چند سال براي برقراري كامل امنيت در مرزها و در مناطق مرزي حضور داشت. بعدها كه بازنشسته شد همواره از همرزمان شهيدش ياد ميكرد. خيلي به شهيد احمد كاظمي و باكريها علاقه داشت. در جبهه شيفته رفتار و منش اين عزيزان شده بود و سعي ميكرد از اين فرماندهان بزرگ الگوگيري كند. اين اواخر آرام و قرار نداشت و ميگفت مقاومت پيروز خواهد شد ولي الان كه نياز است بايد از حرم اهل بيت دفاع كنيم. براي رفتن هم خيلي به زحمت افتاد. شهيد صمدي متولد 1347 بود و مشكلات جانبازي و شيميايي شدن را از زمان جنگ به همراه داشت و به همين خاطر خيلي موافق رفتنش به سوريه نبودند. در آخر موفق به اعزام شد و دورههاي سختي براي رفتن به سوريه ديد. حدود سه سال به صورت مستمر به سوريه ميرفت و ميآمد. آنجا هم منشأ اثرات خوبي بود. تا آخرين روزها كه عمليات براي فتح بوكمال انجام شده بود خداوند خواست تا برادرم را به دوستان شهيدش برساند.
به نوعي زندگي ايشان از همان جواني تا هنگام شهادت با جنگ و جهاد و مقاومت گره خورده بود؟
واقعاً همينطور است. ايشان در جبهه در مسئولیتهای دسته، گروهان و گردان حضور داشت و هميشه در عمليات و مناطق عملياتي بود. براي مرخصي هم به خانه نميآمد و بيشتر زمان جنگ را در منطقه حضور داشت. ما چهار برادر هستيم و شهيد انس و الفت خاصي با مادر داشت و مادرمان ترجيح ميداد خيرالله بيشتر همراهش باشد. يك روز مادر را براي كاري به بيرون بردم و آنجا به من ميگفت آقا خيرالله اين طور مرا بيرون نميبرد و اگر احساس ميكرد كوچكترين سرمايي باشد اجازه نميداد به من سخت بگذرد. زندگي مادر با او بود و رمز و راز و صفايي با هم داشتند. براي همين فراقش براي ما ضايعه غيرقابل وصفي است. هرچند خوشحاليم به آرزويش رسيد و خداوند پاداشش را از اين طريق داد. بعد از شهادتشان رسانههاي بيگانه گفتند كه يكي از نزديكان سردار سليماني را زديم. در جبهه كاملاً شناخته شده بود. كارهايي كه با اخلاص باشد در زمان حيات مشخص نميشود و بعداً معلوم خواهد شد شهدا چه انسانهاي بزرگي بودند.
شده بود در تمام اين سالها احساس خستگي يا انزوا به ايشان دست بدهد؟
هيچگاه براي حضور در جبهه و جهاد احساس خستگي نميكرد. كسالت و آثار شيميايي و مجروحيت در وجودش بود ولي وقتي ميرفت احساس نشاط، بالندگي و انرژي ميكرد. همسرش ميگفت وقتي اينجاست احساس كسالت ميكند و معلوم ميشود دلش براي جبهه تنگ شده است. در يكي از اعزامها مجروحيتي برايش پيش ميآيد و پايش آسيب ميبيند. ميگويند بايد به ايران اعزام شوي و چون قبلاً مشكلات جانبازي داشتي اين مجروحيت حالت را بدتر ميكند. دكتر كه بيرون ميرود، آقاخيرالله ميگويد من كلي كار دارم و الان نميتوانم برگردم. بلند ميشود و از بيمارستان بيرون ميزند.
از رفتنشان با شما يا خانوادهشان صحبت كرده بودند؟
چند سال قبل گروهي در زنجان قرار گذاشته بودند كه به سوريه بروند. در آزمونها شركت ميكنند و انگار در وهله اول فقط چند نفر باقي ميمانند. چند نفرشان به برادرم اصرار ميكنند كه بايد با هم برويم و فكر ميكنم در آخر به همراه هم ميروند اما اگر اشتباه نكنم آخرين بار تنها رفته بود. ايشان با لشكر قم و مازندران به سوريه ميرفت. از زنجان هم اعزام ميشد. گويا اخوي گروهي تشكيل داده بودند و آنجا مسئوليتي هم داشتند. با جوانان حشر و نشر داشت و بعد از شهادتش سر مزار ميآيند و از رفاقتشان ميگويند.
در رابطه با شهادت صحبتي داشتند؟
هميشه ميگفت ميخواهم شهيد شوم. پس از جنگ ما ميگفتيم جنگ ديگر تمام شده و شهادتي نيست ولي پاسخ ميداد من ميدانم شهيد خواهم شد. من ميگفتم مسائل علمي و درس و تحصيلت را ناقص گذاشتهاي و براي ادامه تحصيلت كاري كن، ميگفت اين چيزها به دردم نميخورد. به خواهرهايم گفته بود بعد از شهادتم قدر و منزلتم به خوبي مشخص ميشود و مردم ميفهمند من چه كسي بودهام. واقعاً هم همينطور است و من خيلي چيزها را نميدانستم و تازه بعد از شهادت متوجه كارهايش شديم. مثلاً يك روز فرزند شهيدي سر مزارش آمد و خيلي بيتابي ميكرد. دليل بيتابياش را كه پرسيدم گفت شما نميدانيد ايشان 11 خانه براي روستائيان نيازمندان ساخته بود. گروهي داشتند و با افرادي كه تمكن مالي داشتند كار ميكرد. خودش يك حقوق پاسداري داشت و افراد توانمند را ميشناخت و با هم كار ميكردند. جزو خيرين بود.
گويا اين خبر بودن و دست به خير داشتن يكي از ويژگيهاي اخلاقي ايشان بود؟
وجودش منشأ خير و بركت بود. براي خانواده و ديگران منشأ خبر بود. مردم مدافع ارزشها هستند و براي آقاخيرالله مراسم تشييعي برگزار كردند كه در زنجان بينظير شد. از بس كه دستگيري از ديگران داشت مردم هنوز در مساجد براي شهيد بزرگداشت ميگيرند. يك روز كه براي انجام كاري به اداره ثبت احوال رفته بودم آنجا هم از كارهاي خوب و خير شهيد ميگفتند. هميشه دنبال اين قضيه بود كه مشكلات مردم را حل كند و به دنبال مشكلات مردم بود. خداوند در وجودش نيرويي قرار داده بود كه به ديگران خير برساند. نام «خيرالله» واقعاً زيبنده شهيد بود.
از آخرين روزهايشان در منطقه از همرزمان و دوستانشان چيزي شنيدهايد؟
بله، يكي از فرماندهان و از دوستانش نقل ميكرد كه يك روز در منطقه گرد و خاك شديدي ميشود. آقاخيرالله به دوستش ميگويد اينجا لباس داري تا من دوش بگيرم. دوستش ميگويد لباسي كه در حد شما باشد نداريم و به حلب كه برويم به شما لباس سرداري ميدهيم. آقاخيرالله هم ميگويد فكر نميكنم به حلب برگردم و شما اين لباس را به پسرم اميرمحمد بدهيد. يك كليپي از اعزامشان هست كه از زير قرآن رد ميشود و ميگويد يادتان نرود آن جعبه را براي پسرم بفرستيد. اواخر كه صحبت و خداحافظي ميكرد خيلي خاص خداحافظي ميكرد. بچههايم ميگفتند عمو طوري خداحافظي ميكند كه انگار ميداند خبري هست. به يكي از دوستانش گفته بود من رفتم و اميرمحمد را به شما سپردم. چند بار روي اين جمله تأكيد كرده بود.
شما آمادگي شهادتشان را داشتيد؟
اخوي، انسان توانمند، چابك و قدرتمندي بود. با وجود تمام جراحتها، ورزش ميكرد و بدنش را آماده نگه ميداشت. دورههاي نظامي ديده بود و ما باور نميكرديم كه اتفاقي براي آقاخيرالله بيفتد. شهيد خيرالله صمدي به قدري انساني نيكخو و خوشرفتار بود كه هيچ وقت از جنگ و دشمن ترسي نداشت. هميشه به دنبال دفاع از ميهن و حق بود به همين دليل اگر مرگ او به هر نحوي جز شهادت اتفاق ميافتاد همه ما تعجب ميكرديم. او به واقع شايسته شهادت بود و حالا به آرزوي خود رسيد.
شهيد صمدي چند فرزند دارند؟
دو فرزند دارند. فرزند بزرگترشان پسري 26 ساله است. شهيد مراسم عروسي پسرش را فراهم كرد، يك هفته بعد به سوريه رفت و به شهادت رسيد. يك دختر هفت ساله هم به نام زينب دارد كه اول ابتدايي است. دخترشان در تولد حضرت زينب(س) به دنيا آمد و اخوي ميگفت دخترم هديه حضرت زينب(س) است. اولين بار هم كه به مقاومت پيوست ميگفت من براي به دنيا آمدن دخترم نذر كردم هر زماني حرم حضرت زنيب(س) به مخاطره افتاد من بايد بروم و از حرم دفاع كنم. همين موضوع هم انگيزههاي برادرم را براي رفتن دوچندان كرده بود.
قطعاً نبودنشان براي خانواده و بچههايشان خيلي سخت است.
از جانب خدا صبري به همسرش عنايت شده و ايشان ميگويد حضور شهيد را هميشه در زندگي احساس ميكنم و هيچگاه احساس تنهايي نميكنم. دختر كوچكشان بيقراري ميكند و بعضي اوقات خواب پدرش را ميبيند. تصور ما اين بود كه همسر و فرزندان نتوانند به اين زودي با شهادت آقاخيرالله كنار بيايند ولي خدا عنايت كرده و هر چند براي همه مشكل است ولي صبر و تحمل اين داغ را دارند.