کد خبر: 898799
تاریخ انتشار: ۱۹ اسفند ۱۳۹۶ - ۲۱:۰۷
«جستارهايي در نسبت محمد مصدق با افول نهضت ملي ايران» درگفت‌وشنود با دكتر محمدحسن سالمي
راوي خاطرات و تحليل‌هايي كه در پي مي‌آيد، اگرچه بيشتر به تسليم‌نامه تاريخي 27 مرداد1332آيت‌الله كاشاني به دكتر مصدق شهرت دارد، اما شاهد بسياري از فراز و فرودهاي اين رويداد معاصر است

احمدرضا صدري

راوي خاطرات و تحليل‌هايي كه در پي مي‌آيد، اگرچه بيشتر به تسليم‌نامه تاريخي 27 مرداد1332آيت‌الله كاشاني به دكتر مصدق شهرت دارد، اما شاهد بسياري از فراز و فرودهاي اين رويداد معاصر است. او درگفت‌وشنودي كه مي‌خوانيد، پاره‌اي روايت‌ها و داوري‌هاي خود درباره عملكرد وكارنامه مصدق را بازگفته است. اميد آنكه مقبول افتد.

بسياري بر آنچه ميان آيت‌الله كاشاني و دكتر مصدق در دوره دوم نخست وزيري او گذشت، نام«اختلاف» گذارده‌اند. بهتر است در اين گفت‌وشنود، سخن را از اين نقطه آغاز كنيم كه ديدگاه شما در اين باره چيست؟
به نام خدا. من دراين باره از تعبير اختلاف استفاده نمي‌كنم، چون قضيه تا حدودي شخصي مي‌شود. انگار كه مثلاً كسي از وجنات ديگري خوشش نيامده باشد! به نظر من مشكل از وقتي شروع شد كه در 30تير، آيت‌الله كاشاني با هر چه داشت، به ميدان آمد و قوام‌السلطنه را از ميدان بيرون انداخت و مهار كار را به دست دكتر مصدق داد، اما او قدر اين موفقيت را ندانست.30‌تير در تاريخ معاصر ما واقعه بي‌نظيري است كه متأسفانه درباره آن چندان صحبت نمي‌شود. البته دكتر مصدق در خانه‌اش نشسته بود و نمي‌خواست برگردد. مردم واقعاً به خواست آيت‌الله كاشاني در مقابل سرنيزه سينه سپر كردند. قوام‌السلطنه رسماً دستور دستگيري آيت‌الله كاشاني را داده بود. آيت‌الله كاشاني صراحتاً به شاه نوشتند كه اگر تا24 ساعت ديگر دكتر مصدق برنگردد، من لبه تيز انقلاب را متوجه دربار خواهم كرد! آن روزها نه مصدق، نه قوام‌السلطنه، نه رزم‌آرا و نه هيچ كس ديگري، جرئت نداشت با اين صراحت با شاه حرف بزند. شجاعت آيت‌الله كاشاني و همراهي و جانبازي مردم، قيام 30‌تير را به پيروزي رساند. اگر اين قيام به پيروزي منجر نمي‌شد، قطعاً همه تقصيرات متوجه آيت‌الله كاشاني مي‌شد و ديگران كمترين آسيبي نمي‌ديدند. ايشان همه اطمينانش را روي دكتر مصدق گذاشت و به نظر من اين بزرگ‌ترين اشتباهي بود كه صورت گرفت.

چرا؟ آيا تصور مي‌كنيد دكتر مصدق قادر نبود نهضت را به سرانجام برساند؟
خير، چون او قبلاً از حل مسئله نفت عاجز مانده بود و قول‌هايي هم كه به مردم داده بود، نتوانسته بود اجرا كند. او نمي‌خواست برگردد. مي‌خواست برود، منتها در عين حال وجاهت ملي خود را هم از دست ندهد و مثلاً بگويد اگر نتوانستم كار كنم يا بيايم، تقصير بقيه بود! اگر 30تير نتيجه نمي‌داد، مي‌گفت چون وزارت‌جنگ را به من ندادند، اينطور شد!

به نظر شما درخواست وزارت‌جنگ از شاه چه وجهي داشت؟
بهانه بود. ما درآن دوره داشتيم با انگليس مي‌جنگيديم. شاهِ زمان نهضت‌ملي هم كه شاه بعدها نبود كه ارتش و ساواك قدرتمند در اختيارش باشد. او با كمي بحث به خواسته مبارزين و آيت‌الله كاشاني تن مي‌داد و در دست ما مثل موم بود. در30 تير هم گفته بود مصدق اگر خودش مي‌خواهد برود، شما هم هر كسي را كه مايليد بياوريد، اما مصدق اصرار كرد كه وزارت‌ جنگ را بگيرد. معلوم نبود وزارت‌جنگي كه شاه سه امير خودش را در آنجا بگذارد، به چه درد مصدق مي‌خورد؟ به نظر من اصرار بيهوده بود. چون كاملاً معلوم بود كه شاه چنين اختياري را به كسي نمي‌دهد. بعد هم رفت مجلس و با اينكه هنوز كابينه‌اش را اعلام هم نكرده بود، گفت اختيارات تام مي‌خواهد. در چنين شرايطي آيت‌الله كاشاني با دو خط اعلاميه، همه مردم را مي‌ريزد در خيابان‌ها و آن پيروزي بزرگ رقم مي‌خورد و دكتر مصدق در روز ششم مرداد، به جاي دست شما درد نكند، براي آيت‌الله كاشاني خط و نشان مي‌كشد و نامه مي‌نويسد اگر مي‌خواهيد من كار كنم، شما دخالت نكنيد!

چرا اين نامه را نوشت؟
چون آيت‌الله كاشاني گفته بودند:«آقا! شما را مردم آورده‌اند، نه جمال امامي. اين مردم در خيابان‌ها با خون خودشان نوشته‌اند يا مرگ يا مصدق! دنبال اين مردم برويد. سرلشكر وثوق كه مأمور شماست در كاروانسرا‌سنگي مردم كفن‌پوش كرمانشاه را كه به حمايت از شما به تهران آمدند، زجر داده و حتي آب را به رويشان بسته است. شما او را معاون وزارتخانه‌اي كرده‌ايد كه ما به خاطرش خون داديم تا توانستيم آنجا را از عمّال شاه پس بگيريم.» من واقعاً نمي‌دانم مصدق چه فكري كرده بود كه به رهبر حقيقي پيروزي 30تير بگويد شما دخالت نكن! چطور هر آدم بي‌سرو‌پايي حق داشت در سرنوشت مملكت دخالت كند، اما اين مرد بزرگ كه همه حثيتش را وقف نهضت كرده بود، حق نداشت؟ شكاف آنها از اينجا پيدا شد. البته آيت‌الله كاشاني يك عارف از خودگذشته بود و آن روزها براي اينكه بين مردم اختلاف نيفتد، اين نامه را منتشر نكرد و كلامي در اين باره حرف نزد. اين نامه بعد از28 مرداد منتشر شد. مهندس حسيني نامه‌اي به آيت‌الله كاشاني نوشت و ايشان ناچار شد در پاسخ او، نامه مصدق را منتشر كند تا معلوم شود كه قضيه از چه قرار بوده است. از موضع‌گيري‌هاي دكتر مصدق كاملاً مشخص بود كه او نمي‌خواست با آيت‌الله كاشاني همكاري كند.

در قضيه اختيارات شش‌ماهه كه آيت‌الله كاشاني با آن مخالفت كرد، مجلس براساس چه منطقي، حقوق حقه خود را به دكتر مصدق واگذار كرد؟
آيت‌الله كاشاني پس از آنكه نتوانست مصدق را از صرافت گرفتن اختيارات شش‌ماهه از مجلس منصرف كند، تصميم گرفت دو، سه ماهي از تهران دور شود. مصدق هم از اين فرصت استفاده كرد و لايحه اختيارات شش‌ماهه را به مجلس برد. او واقعاً در شرايط عادي، در برابر آيت‌الله كاشاني قدرت ابراز وجود نداشت. مجلس كه كاملاً مرعوب شده بود، رأي موافق داد و آيت‌الله كاشاني هم هر چه اعتراض كرد، فايده نداشت و عملاً نوشداروي بعد از مرگ سهراب بود. آيت‌ا‌لله كاشاني معتقد بودند قانون اساسي بايد موبه‌مو اجرا شود، چون حتي قانون بد هم بهتر از بي‌قانوني است. مصدق هم كه تافته جدا بافته نبود و بايد به قانون اساسي تمكين مي‌كرد. جالب اينجاست كه او با وجود داشتن اختيارات هم باز خراب كرد!

چطور؟
او با اختياراتي كه گرفت، بودجه رفراندوم را تصويب كرد، در حالي كه مجلس هيچ وقت اين كار را نمي‌كرد، ولي حالا ديگر خودش شده بود مجلس و هر كاري كه دلش مي‌خواست مي‌كرد و اما اينكه پرسيديد نمايندگان چرا از حقوق حقه خود گذشتند و اين اختيارات را دادند؟دليلش اين بود كه شاه و قوام هر دو شكست خورده بودند و اينها هم دلشان مي‌خواست دوباره وكيل و به مراكز قدرت نزديك شوند، لذا براي خودنمايي رأي دادند. البته در آن مجلس بعضي‌ها از جمله حائري‌زاده مخالفت كردند، اما صدايشان به جايي نرسيد.

بعد هم كه دكتر مصدق اختيارات يكساله گرفت. اين فرآيند چطور عملي شد؟
بله، در شش‌ماه اول - كه اختيارات مجلس را هم در اختيار داشت- كاري از پيش نبرد و بعد آمد و درخواست اختيارات يكساله كرد. آيت‌الله كاشاني، حائري‌زاده، بقايي، مكي و... همگي مخالفت كردند، ولي خليل ملكي به او گفت:« اين راه به جهنم مي‌رود، ولي ما تا جهنم با شما مي‌آييم!» او هم مثل بسياري ديگر از اطرافيان مصدق مي‌دانست كه او دارد به سوي جهنم مي‌رود!منتها بعدها حضرات براي اين كار مصدق، توجيهات جالبي دادند.

ظاهراً شما شاهد برخي ديدارهاي نيمه‌خصوصي آيت‌الله كاشاني با دكتر مصدق هم بوده‌ايد. دراين باره چه خاطراتي داريد؟
همين‌طور است. آيت‌الله كاشاني تازه از سفر حج برگشته بودند كه دكتر مصدق به ديدار ايشان آمد و خواست دست آقا را ببوسد كه اجازه ندادند. من به لحاظ رعايت ادب، زياد در اتاق نماندم تا راحت حرف بزنند. ظاهراً مصدق آمده بود كه كدورت‌هاي قبلي را از بين ببرد، اما متأسفانه از بين نرفت. يكي از بهانه‌هاي دكتر مصدق در اين باره، توصيه‌نويس‌هاي آيت‌الله كاشاني براي ادارات و مسئولان بود. چند سال قبل، فردي به اسم علي رهنما يك كتاب هزار و100 ‌صفحه‌اي نوشته و از اول تا آخرش به آيت‌الله كاشاني ايراد گرفته كه ايشان دائماً براي اين و آن توصيه مي‌نوشت و همين باعث شد كه مصدق آن واكنش را نشان بدهد! سؤال من اين است كه اگر ادارات دولتي كارشان را درست انجام بدهند و مردم كارشان راه بيفتد، چه نيازي به توصيه پيدا مي‌شود. موضوع اين بود كه صداي مردم به گوش مسئولان نمي‌رسيد و كسي گوش به حرفشان نمي‌داد اما در خانه آيت‌الله به روي همه مردم باز بود و مردمي كه نمي‌توانستند صدايشان را به گوش كسي برسانند، مي‌آمدند و پيش ايشان درددل مي‌كردند. آقا هم هيچ وقت نمي‌گفتند اين كار را بكنيد يا آن را نكنيد. برخلاف ديگران هرگز نگفتند به فلاني، فلان منصب را بدهيد يا بگيريد، بلكه هميشه مي‌نوشتند به كار اين بنده خدا رسيدگي شود. دكتر مصدق كه خودش با توصيه مستوفي‌الممالك وارد دانشگاه سوربن شد، نبايد از توصيه‌نويسي خاطره بدي داشته باشد! چطور ايشان حق داشته با توصيه موفق شود، ولي ديگران حق نداشته‌اند؟

قضيه توصيه نويسي براي دكتر مصدق چيست؟
همسر بنده، نتيجه مرحوم حسن مستوفي است. موقع ازدواج، نزد مادربزرگ ايشان دختر مستوفي رفتيم. ايشان تعريف كرد كه يك روز پدرش(مستوفي‌الممالك) عصباني آمد خانه و گفت اين محمدخان( دكتر مصدق) از پاريس نامه نوشته كه يك تصديق دروغ برايش بنويسم تا بتواند دانشگاه برود! تصديق دروغ هم اين بود كه بايد مي‌نوشت ايشان در استخدام دولت است و بايد كارش را ظرف دو سال تمام كند و سركارش برگردد. ما گفتيم آقا! حالا شما اين نامه را بنويسيد كه درسش را بخواند. به هر حال ايشان با اين توصيه وارد دانشكده حقوق سوربن پاريس شد و به محض اينكه نام‌نويسي كرد، به سوئيس رفت و گفت من در دانشكده بوده‌ام. نمي‌دانم در آنجا چطور متوجه نمي‌شوند كه يك فرد نمي‌تواند در عرض سه ماه هم تحصيلش را تمام كند و هم دكترا بگيرد! به هر حال ايشان با اين توصيه‌نامه كارش را پيش مي‌برد.

شما از نزديك شاهد اكثر رويدادهايي كه آيت‌الله كاشاني در آن نقش برجسته‌اي داشتند بوده‌ايد...
من پنج ساله بودم كه پدرم فوت كردند. ايشان بسيار متمول بودند و خيلي هم به آيت‌الله كاشاني مي‌رسيدند و مريد ايشان بودند. به همين دليل زماني كه آيت‌الله كاشاني از زندان انگليسي‌ها فرار كردند، به منزل پدرم كه از ملاكين بزرگ كرمانشاه بودند آمدند و ماه رمضان را مهمان ما بودند و بعد كه خواستند به تهران تشريف ببرند، مرا به زور با خودشان به تهران آوردند و من عملاً در خانه ايشان بزرگ شدم. به همين دليل بسيار به ايشان نزديك بودم و ايشان هم لطف داشتند و مأموريت‌هاي مهم را به من مي‌دادند...
... بنابراين قطعاً در جريان تصميم شاه براي بيرون رفتن از ايران و انصراف او هستيد. با توجه به اينكه دراين باره زياد سخن گفته مي‌شود، شنيدن روايت شما در اين بخش براي ما مغتنم است.
بله، مرحوم دايي من، مصطفي كاشاني از قبل از نهضت ملي با شاه خيلي دوست بود و با هم به اسب‌سواري و شنا مي‌رفتند و تنيس بازي مي‌كردند. ايشان به خط خودش نامه‌اي خطاب به شاه نوشت كه رفتن شما به صلاح نيست و آيت‌الله كاشاني امضا كردند. بعد من همراه دايي‌ام رفتيم دربار كه نامه را تحويل شاه دهيم.

در همان روز9 اسفند؟
بله، در همان روز9 اسفند. وقتي رسيديم، ديديم ثريا دارد گريه مي‌كند. دايي مصطفي را كه ديد، التماس كرد كه شما به شاه بگوييد نرود! دايي من در ازگل باغ داشت و گاهي با شاه به آنجا مي‌رفتند، به همين دليل به دايي من مي‌گفت ازگلي! دايي مصطفي نامه را به شاه داد. خواند و گفت:«اگر بمانم پدرت تاج و تخت مرا نگه مي‌دارد؟» دايي مصطفي گفت:«پدر من اهل نگه‌داشتن تاج و تخت كسي نيست،اگر ماندي، خودت بايد از تاج و تخت محافظت كني!»شاه بعد از دريافت اين نامه، رفت بالاي بالكن و به مردم اعلام كرد نخواهد رفت. به خانه كه برگشتم، آقا به شوخي گفتند:«كل حسن! حالاست كه روزنامه‌ها و مطبوعات مي‌نويسند كه من شاهي شده‌ام، عوام‌الناس متوجه نخواهند شد كه برايشان چه فداكاري بزرگي كرده‌ام!»

در قضيه اعتراض به انحلال مجلس هفدهم، حاميان مصدق به سركردگي داريوش فروهر به خانه آيت‌الله كاشاني حمله كردند و يك نفر را هم كشتند. بعد هم كه خود شما را دستگير كردند. از آن ماجرا برايمان بگوييد.
در آن روزها، آيت‌الله كاشاني به عنوان يكي از شخصيت‌هاي بزرگ و مؤثر در نهضت ملي نفت، هيچ تريبوني براي بيان عقايد خود نداشت. روزنامه‌ها كه عمدتاً ساز موافق با مصدق مي‌زدند. راديو هم كه دربست در اختيار دولت بود. ايشان گفتند من در منزل خودم مجلس روضه‌اي مي‌گيرم و به روشنگري مي‌پردازم. براي ما كاملاً روشن بود كه اگر مجلس منحل شود، شاه قدرت كامل پيدا مي‌كند كه مصدق را بر دارد. مصدق تلاش زيادي كرد كه مجلس را ببندد، ولي آيت‌الله كاشاني معتقد بود حتي وجود مجلس بد، بهتر از نبودن آن است. اصلاً ضرورتي براي انحلال مجلسي كه 56 نماينده آن به اشاره دكتر مصدق استعفا دادند، وجود نداشت. بعد هم آن كار زشتي كه در انتخابات كردند كه صندوق موافق و مخالف را جدا كردند و كنار برخي صندوق‌هاي مخالف، الاغي را نگه داشتند و روي آن نوشتند؛ آيت‌الله! آدم واقعاً نمي‌داند اين دردها را كجا ببرد؟
در هر حال مجلس در منزل آقا برگزار بود كه اطرافيان دكتر مصدق، از جمله پان ايرانيست‌ها، حزب ايراني‌ها و نيروي سومي‌ها، از روي پشت بام و ديوار و هر جايي كه دستشان رسيد، بالا آمدند و خانه را سنگباران كردند. عده زيادي زخمي شدند. مرحوم حدادزاده- كه از مريدان قديمي آقا بود- از خانه بيرون رفت تا اعتراض كند كه داريوش فروهر با چاقو او را زخمي كرد. بعد هم ديگران 16 ضربه چاقو به او زدند. بنده خدا وسط راه خانه و بيمارستان تمام كرد. هرچه به آقا گفتيم بروند داخل اتاق كه يك وقت سنگي چيزي به ايشان نخورد، گفتند خون من از بقيه رنگين‌تر نيست. آقاي صفايي به منزل دكتر مصدق تلفن زد و ماجرا را گفت و او در پاسخ فقط گفت آقا! ملت! آقا! ملت! آقاي صفايي برگشت و گفت اوضاع وخيم‌تر از چيزي است كه ما تصور مي‌كرديم... و آقا را به زور به اندروني بردند.

چه شد كه شما را دستگير كردند؟درآن دستگيري، چه اتهامي داشتيد؟
ساعت دو بعد از نصف شب، از منزل آقا راه افتادم كه بروم منزل خودمان - كه چند منزل بالاتر بود- كه يك افسر شهرباني آمد و مرا به كلانتري احضار كرد. من هم بدون آنكه فكري كنم، با او راه افتادم و به كلانتري رفتم! در آنجا كسي نبود و به من گفتند بايد برويم باغشاه. بعد هم چند تا چوب ، چماق و چاقو را كنار من گذاشتند و مرا به باغشاه بردند. در آنجا مرا در حياط خانه نگه داشتند و ساعت چهار صبح از من بازجويي كردند. از كلمات و لحن كسي كه بازجويي مي‌كرد، فهميدم توده‌اي است. پرسيدم مرا چرا به اينجا آورده‌ايد؟ گفت براي اينكه امشب يك نفر را كشته‌اي! من در ورقه بازجويي نوشتم قاتل مرحوم حدادزاده شخص دكتر محمد مصدق است، چون طرفدارانش با شعار مصدق پيروز است و مصدق مظهر نيروي سوم به منزل آيت‌الله كاشاني حمله و همه را زخمي كردند! افسر وقتي اين را خواند سيلي محكمي در گوشم زد. من گفتم مي‌توانيد سيلي ديگري هم بزنيد، ولي حرف همين است كه گفتم. آن روز تا شش بعد ازظهر مرا نگه داشتند و بعد محاكمه كردند. بعد هم به زندان شهرباني فرستادند. با ورود من، صداي صلوات و زنده‌باد آيت‌الله كاشاني بلند شد! فهميدم14 نفر ديگر را هم گرفته‌اند. از جمله مرحوم محسن تجرد كه از دوستان قديمي و باوفاي آقا بود. مرا به زندان انفرادي انداختند كه در آن هيچ چيزي نبود و زمينش هم ساروج بود. من چنان از بي‌خوابي و فشار خسته شده بودم كه گرفتم تخت خوابيدم. يادم نمي‌آيد در عمرم اينقدر راحت خوابيده باشم. دكتر مصدق وقتي فهميده بود مرا دستگير كرده‌اند، گفته بود:«خوب كسي را گير انداخته‌ايد، پدر بزرگش اين را خيلي دوست دارد. همان جا نگهش داريد!» البته بستگان ما مخصوصاً مرحوم حاج محمدعلي گرامي با چندين سند و قباله خانه و مغازه آمدند و ضمانت دادند كه از تهران بيرون نمي‌روم و آزادم كردند.

در اين دوران ترور شخصيت آيت‌الله كاشاني به شكل فزاينده‌اي اوج گرفت. از آن دوران برايمان بگوييد.
آيت‌الله كاشاني در 30 تير آيت‌الله زمان بودند، ولي در 28 مرداد، كريم پورشيرازي در روزنامه‌اش روي عمامه ايشان عكس پرچم انگليس را كشيد! در 30 تير، آقا با يك اعلاميه مردم را به خيابان كشاندند و آنها با خون خودشان نوشتند يا مرگ يا مصدق، ولي در فاصله كمتر از يك ماه، توده‌اي‌ها و روزنامه‌هاي وابسته به دولت، كاري كردند كه مردم به كلي از آنها دلسرد شدند و در روز 28 مرداد حتي يك نفر نگفت درود بر مصدق. اين كاري بود كه خود مصدق زمينه‌هايش را فراهم كرده بود. آيت‌الله كاشاني براي حمايت از مصدق، حتي جلوي روحانيت و مرحوم نواب صفوي و فدائيان اسلام هم ايستاد. آنها مي‌خواستند ايشان با محوريت اسلام كار كند، ولي ايشان مي‌گفت:« حالا داريم با خارجي مي‌جنگيم، اگر اين حرف را بزنيم، ممكن است دانشگاهي‌ها و بعضي از اقشار پشت سر ما نيايند، ما به همه نيروها نيازمنديم.»

شما اين استدلال را قبول داريد؟
بله، چون مردم در آن دوران نه خيلي از سياست سر در مي‌آوردند، نه دين را خوب مي‌شناختند. 80 درصد مردم بيسواد بودند و از رجالي كه پشت سر هم به آنها دروغ گفته بودند، مأيوس شده بودند. آيت‌الله كاشاني زحمات زيادي براي بيداري مردم كشيدند.

چه شد كه در27 مرداد1332، نامه آيت‌الله كاشاني به دكتر مصدق را شما برديد و برخورد دكتر مصدق با شما چگونه بود؟
به دايي مصطفي تهمت زده بودند كه افشار طوس را با ماشينش برده و به همين دليل در جايي در شميران پنهان شده بود، در نتيجه من، همراه با مرحوم مصطفوي- كه داماد آقا بود- نامه را برديم. براي من خيلي عجيب بود كه خانه مصدق كه قبلاً هميشه شلوغ بود، آن روز چقدر خلوت بود. اين روزها در خاطرات بعضي‌ها مي‌خوانم كه همه اطرافيان دكتر مصدق در خانه دكتر شايگان يا كس ديگري جلسه گذاشته بودند كه تكليف آينده مملكت را تعيين كنند كه جمهوري يا چيز ديگري باشد. به همين دليل هيچ كدام آنجا نبودند. دكتر مصدق قبلاً مرا تو خطاب مي‌كرد، ولي آن روز با احترام حرف زد. وقتي پرسيدم چرا مرا به زندان انداختيد؟ گفت براي اينكه بيرون شلوغ بود و تو را مي‌كشتند! نامه را دادم. مطالعه كرد و داد جواب كوتاهش را تايپ كردند. سپس امضا كرد و به من داد. در اين بين خبر دادند كه هندرسون آمده است. دكتر مصدق كه هميشه اظهار بي‌حالي و ضعف مي‌كرد، يكمرتبه به سرعت برق از روي تختش پايين پريد! موقعي كه من خواستم بيرون بروم، به پشتم زد و گفت: «اين حرف‌ها را باور نكنيد، اين حرف توده‌اي هاست!»منظورش آن بود كه آقا گول توده‌اي‌ها را خورده و شايعه كودتا دروغ است. در فاصله‌اي كه آنجا بودم، حتي يك بار هم احوال آقا را نپرسيد. اين همان نامه‌اي است كه به جاي «مستظهر»م به پشتيباني ملت ايران، نوشته بود «مستحضر»م! آقا نامه را خواندند با عصبانيت آن را جلوي ما و دكتر علوي پرت كردند و گفتند:« شما خواستيد كه بنويسم، او دارد اين كارها را مي‌كند كه آبرومندانه برود و اين حرف‌ها هيچ فايده‌اي ندارند!» آقا معتقد بودند كه مصدق لجباز است و مي‌خواهد برود و با رأي مجلس هم برود. من نامه اول را با آقاي مصطفوي بردم عكاسي مهتاب كه كپي برداري كرد، اما نامه دوم را چون مهر شده بود، بعد از اينكه آقا پرت كردند، بردم. من سعي كردم از همه مكتوبات آقا عكس بگيرم. مرحوم آقا مي‌گفتند:«خدا كند روزي بتواني حقايق را به همه بگويي.» بعد هم كه به اروپا رفتم، به برادرم و به مرحوم آقاي گرامي گفته بودند:« شايد حسن بتواند كاري بكند.» براي خود من هم خيلي نامه مي‌نوشتند و توصيه مي‌كردند كه حقايق را بگويم.

اين نامه براي شما هم شهرت آورد، هم دردسر. اينطور نيست؟
همين طور است. من موقعي كه به اروپا رفتم، از زندان‌هايي كه در زمان رزم آرا، ساعد و مصدق رفتم، خاطرات تلخي داشتم. من تصميم داشتم حقوق سياسي بخوانم، ولي اقوام گفتند پزشكي بخوان كه به سياست مربوط نباشد! من اين نامه را سال‌ها نگه داشتم و منتشر نكردم. در زمان شاه كه فايده نداشت و همه ما داشتيم عليه او مي‌جنگيديم. وقتي يكسري حرف و حديث‌هايي درباره نصايح آقا و پاسخ مصدق منتشر شد، ديگر سكوت را جايز ندانستم. اين نامه اولين بار بعد از انتشار كتاب «گذشته چراغ راه آينده است» چاپ شد، يعني 16 سال قبل از انقلاب. مي‌خواستم بگويم واقعيت اينطور نيست كه آقايان مي‌گويند. برخلاف تيتر كتاب آقاي رهنما «روحانيت در بستر نهضت نفت» مي‌خواستم اثبات كنم كه اين نهضت نفت بود كه از بستر جنبش روحانيت حركت كرد. اينها مشروطه را هم انكار مي‌كنند كه با روحانيت بود. موقعي كه آقاي ايرج افشار نوشت كه اين كاغذ سنديت ندارد، من جواب ايشان را دادم، ولي متأسفانه چاپ نكردند. يكي از ايرادهايي كه گرفته بودند اين بود كه اين كاغذ تاريخ ، شماره ورود و... ندارد، درحالي كه نامه‌هاي متعددي از دكتر مصدق وجود دارد كه اينگونه است. او بارها همين جواب را داده بود كه من مستحضر به پشتيباني ملت هستم و عملاً هم در 28 مرداد، شاهد اين استحضارشد!
با تشكر از فرصتي كه در اختيار ما قرار داديد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر