جلال آل احمد داستان نون والقلم را در سالهاي پاياني دهه 30 نوشت و نهايتاً در سال 1340 منتشر شد. ماجراي اين داستان در دوران صفويه اتفاق ميافتد، آنگاه كه جماعتي از متصوفه در پي آنند كه حكومت را از حاكم بستانند اما به دليل گرفتار آمدن در چنبره ضعفها و ناتوانيهاي خويش، نهايتاً از حاكم رودست ميخورند و راهي جز فرار به هندوستان و البته بردن حرمسراي سلطان به آن ولايت براي تقديم به حاكم هند نميبينند.
نگاه جلال به جماعت صوفي، بس موشكاف و واقعي است و بعيد نيست كه از ارتباط نزديك با بخشهايي از آنان نشئت گرفته باشد، خاصه اينكه به اذعان خود و دوستانش، در دوران جواني يك دوره از رياضت را نيز تجربه كرده است. از سوي ديگر نويسنده در توصيف حالات اين نحله، به آنان خوشبين نيست و به نظر ميرسد كه در توصيف آنان، اوصاف مشتركي بين اين گروه و فرقه بهائيت ميبيند. او در دوراني اين قصه را نوشت كه بهائيان به مدد حمايتهاي رژيم شاه، به مقام و منال فراواني رسيده بودند و نويسنده كه هميشه عادت داشت با يك تير چند نشان را بزند، دراين قصه آن فرقه نورسيده را نواخته است. درمجموع توصيفات آل احمد از متصوفه، همچنان تازه و به روز به نظر ميرسد. او اين توصيفات را در خلال كشمكش عقيدتي و اخلاقي دوتا ميرزا بنويس شهر يعني«ميرزا اسدالله»و«ميرزا عبدالزكي» مطرح كرده است، آنجا كه مينويسد: «جان دلم كه شما باشيد، از قضاي كردگار در همان ولايتي كه ميرزا بنويسهاي ما زندگي ميكردند، از 40-30 سال پيش يك عده قلندر پيدا شده بودند كه اعتقادهاي مخصوص داشتند و حرف و سخن تازهاي آورده بودند و كمكم دكان و دستگاهي به هم زده بودند و اين آخر سريها، يعني در زمان سرگذشت ما، تكيههاي شهر را بدل كرده بودند به « بست» كه هيچ كس بياجازه آنها نميتوانست واردشان بشود و پچپچ افتاده بود تو مردم و خيلي حرفها راجع بهشان ميزدند و گرچه درست است كه وارد شدن به قصه آنها براي راويان اخبار، يعني پا را از گليم قصه درازتر كردن، اما چون سرگذشت دو تا ميرزاي ما خواهناخواه به كار قلندرها و به اوضاع كلي آن زمانه ربط پيدا كرده، حالا تا ميرزا بنويسهاي ما روانه سفر بشوند، ميرويم ميبينيم آن روزها دنيا دست كه بوده و قلندرها كه بودند و ميانهشان با حكومت چرا به هم خورده بود؟» مقالي كه درپي ميآيد، درپي خوانش و تبيين توصيفات آل احمد از رويكردهاي سياسي و اجتماعي متصوفه در ايران معاصر است. اميد آنكه تاريخپژوهان و علاقهمندان را مفيد آيد.
همه تكليفهاي شرعي را از دوش مردم برداشته بودند!
بخش آغازين مجلس چهارم داستان نون والقلم، به مرور عقايدي ميپردازد كه صوفيان براي مردم اين روزگار آورده بودند. آل احمد در اين بخش به درستي اشاره دارد كه اين جماعت اساساً درپي آن بودهاند كه تكاليف ديني را از دوش بشر بردارند و از اين رهگذر، مرام و مسلك خود را براي خلقالله جذاب و فريبا جلوه دهند. او در اين باب ميگويد:
«جانم براي شما بگويد، آداب و اعتقادهاي اين قلندرها از اين قرار بود كه مركز عالم خلقت را نقطه ميدانستند و همه تكليفهاي شرعي را از دوش مردم برداشته بودند و ميان خودشان به رمز و كنايه حرف ميزدند و حروف ابجد را مشكلگشاتر از هر طلسمي ميدانستند و به جاي بسمالله ميگفتند استعينبنفسي و به جاي لاالهالاالله ميگفتند لاالهالاالمركبالمبين و خيال ميكردند اسم اعظم را گير آوردهاند و دفتر دستكهاي مذهبيشان پر بود از نقطه و حروف تكتك مثل ف ، صاد ، دال و همين جور... و براي هر حرفي و نقطهاي هم معنايي قايل بودند. اسم شبشان هم تبرزين بود كه يا هر كدامشان يكي داشتند يا اگر نداشتند شكلش را پشت دستشان خال ميكوبيدند و گرچه شايد بوي كفر بدهد اما خلاصه اعتقادشان اين بود كه به جاي پرسيدن خدايي كه در آسمانهاست و احتياجي به نماز و روزه آدمهاي مفنگي ندارد و همه دعا ثناهاي بشر خاكي در مقابل عظمتش در حكم پر مگسي هم نيست، بهتر است آدميزاد دو پاي خاكي را بپرستيم تا شايد از اين راه يك خرده بيشتر بهش رسيده باشيم و احتياجاتش را يك كمي بيشتر برآورده باشيم و از اينجور حرفهايي كه اگرعاقبت به كفر هم نكشيده باشد دستكم وسيله تكفير شده و باعث خونريزي فراوان. از قضاي كردگار در آن شهر و ولايت هم همين جورها شده بود. يعني ملاها و آخوندها، قلندرها را تكفير كرده بودند و از مسجدها بيرونشان كرده بودند و حكومتيها گوش خوابانده بودند و چون مردم را سرگرم ميديدند كاري به كار اين دعويها نداشتند.»
آنها جل و پلاسشان را در تكيهها پهن كردند
خاستگاه اجتماعي متصوفه نيز در زمره نكاتي است كه آل احمد آن را در داستان نگاري خويش واننهاده است. يارگيري از ميان مردمان بينوا وتهيدست از جمله رويكردهاي صوفيه در طول حيات خويش بوده است. آنها پس از رسيدن به مال و مكنتي از بيابانگردي روي گرداندند و به سوي شهرها روي كردند. از سوي ديگر به خاطر اينكه خرج خود را از مسلمانان جدا كنند، به جاي برگزيدن مساجد به عنوان منزل و مأواي خويش، به تكيهها روي آوردند:
«از آن طرف در زمان سرگذشت ما جنگ طولاني شيعه و سني با دولت همسايه و سنيكشيهايي كه در داخله شهرها و ولايات شده بود رُس مردم را كشيده بود و با اينكه خود جنگ تمام شده بود و از بكشبكش فعلاً خبري نبود، اما آثار خرابي و كشتار هنوز بود و خيلي طول داشت تا زندگي به روال عادياش برگردد. توي هيچ دهي محض نمونه هم كه شده يك قاطر قلچماق پيدا نميشد و دكانهاي اسلحهفروشي توي شهرها هنوز ناهار بازار داشتند و تا دلت بخواهد شل ، افليج و چشم ميل كشيده توي كوچهها پلاس بود به گدايي. هر چهار، پنج سال يكدفعه هم قحطي ميآمد يا ناخوشي ميافتاد توي مردم يا گاو ميري تو دهات و از اينجور بلاها. در همچين روزگاري بود كه قلندرها پيازشان كونه كرده بود. كار قلندرها هم از اينجا شروع شد كه اول تكتك بعد دستهدسته از بيابانگردي دست كشيدند و آمدند توي شهرها، چراكه ديگر توي دهات چيزي پيدا نميشد و دهاتيها براي زندگي خودشان هم درمانده بودند. قلندرها همين جور كه عدهشان تو شهر زياد ميشد براي آنكه نان و آبي فراهم كنند، شروع كردند به نقالي و مداحي و كمكم كه جمعيت پاي نقلشان زيادتر ميشد جرئتي پيدا ميكردند و گريز به صحرای كربلاي مردم هم ميزدند و همين جور يواشيواش مردم را دور خودشان جمع كردند و كردند تا پا گرفتند و جُل و پلاسشان را توتكيهها پهن كردند و ماندگار شدند.»
ميرزاكوچك جفردان از خمره تيزاب به درميآيد!
آل احمد در ادامه توصيفات خويش از خاستگاههاي اجتماعي صوفيان، پس از اشاره به نحوه يارگيري آنها از ميان جماعت بيابانگرد، به رويكردهاي شهري آنها نيز نگاه مياندازد. او در اين عرصه علاوه بر رواج خرافات، نوعي رويكرد حمايتي براي افراد فراري از جنگ يا متخلف را از عوامل گرمي بازار قلندرها قلمداد ميكند. او اذعان دارد كه خريدن جان فراريان و دادن پول خون آنها از جمله راههاي جذب به صوفيه بوده است:
«جان دلم كه شما باشيد، قضيهاي كه باعث رونق بازار قلندرها شده بود اين بود كه رئيسشان، ميرزاكوچك جفردان 40،30 سال پيش از وقايع قصه ما- يعني درست همان وقتها كه ميرزابنويسهاي ما ميرفتند مكتب- خودش را آخر عمري توي يك خمره تيزاب انداخته بود و سر به نيست كرده بود و مريدهاش چو انداخته بودند كه غيبش زده و بهزودي ظهور ميكند و دنيا را پر از عدل و داد ميكند و هر كدام قلندرها كه در مجلسي مدحي يا نقلي ميگفت حتماً اشارهاي هم به اين قضيه ميكرد و ديگر خيليها باورشان شده بود روز و شب منتظر بودند. از اين گذشته يك بازارگرمي ديگر قلندرها اين بود كه تو شهر چو انداخته بودند كه اگر باز جنگ شد هر كه قرعه سربازي به اسمش درآمد و نخواست برود جنگ، بيايد تو يكي از تكيهها بست بنشيند تا قلندرها بروند پول خونش را بدهند و جانش را از حكومت بخرند. سبيل شست هفتادتايي از عاقل مردهاي شهر را هم چرب كرده بودندكه هر جا مينشستند با قسم و آيه شهادت ميدادند كه ميرزاكوچك جفردان، قبل از اينكه غيبش بزند، پول خون آنها را داده و جانشان را خريده. وگرنه خدا عالم است استخوانهاي آنها حالا تو كدام ميدان جنگ دم بيل كدام دهاتي بايد زير و رو ميشد و همين جورها كمكم گوش مردم شهر را پر كرده بودند و گدا گشنههاي هر محلي را تو تكيه همان محل جمع كرده بودند و برو بيايي و دم و دستگاهي.»
تراب تركش دوز در تكيه زنبورچيها!
واپسين بخش از توصيف ابتدايي آل احمد از حال و احوال درويشان در نون والقلم، معطوف به تمايلات اجتماعي و سياسي آنهاست. او در اين بخش، نحوه تعامل آنان با جامعه در دوران ضعف و قدرت را به نيكي تصوير ميكند و اينكه اين جماعت ظرفيتي گسترده براي جذب اشرار و پناه دادن به آنان دارند. از سوي ديگر اين بخش توصيفي جاندار از عادات رفتاري و تعلقات فردي آنهاست:
«از قضاي كردگار در روزگار قص، رئيس اين طايفه مردي بود به اسم تراب تركشدوز، از آن كلههاي نترس. 50 ساله، مردي با ريش جوگندمي و قباي دراز سفيد و سر اينجا، پا آنجا، يك قلندر حسابي و شهرت اين ترابتركشدوز از آنجا بود كه 40 روزه سر اشترپختر را از ميدان جنگ آورده بود كه سركرده قشون دشمن بود و اين قصه مال 10 سال پيش بود كه جنگ شيعه و سني تازه شروع شده بود. در آن زمان تراب تركشدوز كه تازه آمده بود شهر و تكيهنشين شده بود، به پا درمياني صدراعظم وقت چله نشسته بود و روزي يك بادام خورده بود و هر روز يكدفعه عكس اشترپختر را تمام قد به ديوار تكيه كشيده بود و جاي گردنش را با خط قرمز بريده بود تا روز چهلويكم چاپار مخصوص شاهي خاكآلود و خسته از راه رسيده بود و سر خشكيده و خونآلود يارو را پيش تخت قبله عالم انداخته بود و همين باعث شده بود كه مردم ترس برشان داشته بود و ديگر آزاري به قلندرها نميدادند كه هيچي، روزبهروز هم بيشتر دورشان جمع ميشدند و نذر و صدقه برايشان ميفرستادند. درست است كه قبله عالم از همان سربند ترسبرش داشته بود و صدراعظم را به خارج تبعيد كرده بود و ديگر ليلي به لالاي قلندرها نميگذاشت، اما اسم تراب تركشدوز سر زبانها افتاده بود و ديگر فيل هم نميتوانست جلودار قلندرها شود. تراب تركشدوز هم دستور داده بود هر شبجمعه توي هفت تا از تكيههاي شهر كه پاتوق قلندرها بود منبر ميرفتند و بعد خرج ميدادند و هر شبجمعه عده تازهاي را دور خودشان جمع ميكردند و حالا ديگر گذشته از خود قلندرها و گدا گشنههاي شهر، هر آدم فراري از حكومت يا هر آدم شرور يا هر كه بهش ظلم شده بود و نتوانسته بود تقاص بكشد يا هر كه با ننه باباش قهر كرده بود يا هر كه از دست صيغهها و عقديهايش به تنگ آمده بود يا هر كه از دست طلبكارها گريخته بود همه آمده بودند تو تكيهها بست نشسته بودند و هر كدام جُل و پلاس خودشان و چون جمعيت قلندرها بدجوري زياد شده و ممكن بود بيكاري حوصلهشان را سر ببرد، از دو سال پيش تراب تركشدوز هر تكيهاي را مركز يك صنف كرده بود و همه قلندرها را به كار كشيده بود. تكيه سراجها، تكيه زنبوركچيها، تكيه نانواها، تكيه كفاشها، تكيه پالاندوزها و همين جور... خودش هم گرچه در جواني و قبل از اينكه جانشين ميرزاكوچك جفردان بشود تركشدوزي ميكرد كه اسمش رويش مانده بود؛ حالا دائماً با زنبوركچيها حشر و نشر داشت. تو هر تكيهاي هم كارها تقسيم شده بود. آنها كه حرفهاي بلد نبودند يك دسته آشپزي ميكردند و سوروسات قلندرها را راه ميانداختند. يك دسته جارو پارو و رفتوروب ميكردند. يك دسته كار خريدوفروش بازار را داشتند و طرف معامله بودند با بازاريهايي كه سر سپرده قلندرها بودند و اجناس قلندرساز را ميخريدند و آنهاي ديگر كه اهل فنوحرفهاي بودند هر كدام توي يك تكيه سرگرم فنوحرفه خودشان بودند و هر چه را كه ميساختند ميفرستادند بازار و چون ارزانتر از نرخ روز هم ميفروختند هميشه خريدار داشتند. ورود زنها را هم كه اصلاً به تكيه قدغن كرده بودند. چون در آيين قلندري آميزش با زن منع شده بود و قلندرها همه مجرد بودند و عزب و گناهش باز هم به گردن راويان اخبار كه ميگويند خيلي از قلندرها هم اهل دود و دم بودند و بنگ و حشيش ميكشيدند. ساده بازي هم كه هميشه در اين ولايات رواج داشته.»