کد خبر: 898661
تاریخ انتشار: ۱۸ اسفند ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
در تاكسي روي صندلي عقب نشسته و غرق در افكار خودم بودم. با سوار شدن پسر ۱۴، ۱۵ ساله‌اي رشته افكارم پاره شد.
نويسند‌ه و تصويرگر‌: حسين كشتكار

در تاكسي روي صندلي عقب نشسته و غرق در افكار خودم بودم. با سوار شدن پسر ۱۴، ۱۵ ساله‌اي رشته افكارم پاره شد. پسرك نوجوان كيسه نايلوني مشكي رنگي دستش بود و همان‌طور كه سعي مي‌كرد كيسه را كف ماشين بين پاهايش قرار دهد با گفتن ببخشيد، خودش را روي صندلي كنار دست من قرار داد. هنوز چند لحظه‌اي نگذشته بود كه احساس بوي ناخوشايندي كردم. با خودم گفتم اين بو ناشي از فاضلاب كنار خيابان است اما وقتي تاكسي حركت كرد برايم يقين حاصل شد اين بوي بد از ناحيه پسرك است. سعي كردم به روي خودم نياورم اما بوي نامطبوع همچنان فضاي داخل تاكسي را پر كرده بود. زير چشمي نگاهي به پسرك انداختم. به ظاهر پسر مؤدبي مي‌آمد. با خودم گفتم شايد اشتباه كردم. به مسافر جلو و راننده نگاهي انداختم. هر دو مردان ميانسالي بودند و اين كار از آنها بعيد به نظر مي‌رسيد و برايم يقين حاصل شد كه بايد كار همين پسرك باشد. سعي كردم با نگاه كردن به او بفهمانم كه كار زشتي كرده، پسر كه غرش نگاهم را ديد خودش را كمي جابه‌جا كرد. فكر كردم متوجه منظورم شده اما بوي نامطبوع همچنان به مشام مي‌رسيد. مسافري كه در رديف جلو نشسته بود با يك دست بيني‌اش را گرفته بود و با دست ديگر در حالي كه شيشه پنجره ماشين را پايين مي‌كشيد، بلند گفت: «پيف پيف، عجب دوره و زمونه‌اي شده، تربيت هم خوب چيزيه‌ها. بعضي‌ها اصلاً رعايت نمي‌كنند! انگار آداب اجتماعي يادشون ندادن. مكان عمومي و خصوصي براشون فرقي نداره. خونه و كوچه و خيابون و دستشويي و تاكسي براشون يه جوره». راننده تاكسي گفت: «بله درست ميفرمايين. اين جور آدماي بي‌تربيت را بايد با پس‌گردني تربيت كرد. آخه يكي نيست به اينا بگه اگه نمي‌توني خودتو كنترل كني چرا سوار تاكسي ميشي. دور از جون شما و آقاي محترمي كه عقب نشسته عجب آدم‌هاي بي‌تربيت و بي‌شعوري هستند.» و با اين جمله سعي داشت به پسرك بفهماند كه مخاطبش اوست. پسرك كه معلوم بود هنوز متوجه كنايه‌ها و حرف‌هاي مسافر و راننده نشده همان‌طور ساكت و آرام نشسته بود. وقتي مرد مسافر كرايه را داد و پياده شد راننده تاكسي كه از بوي نامطبوع عصبي بود سرش را به عقب چرخاند و گفت: «ببينم بچه‌جون تو نمي‌توني مؤدب بشيني؟! بهت ياد ندادن وقتي تو جمع هستي بي‌ادبي نكني؟» پسربچه با تعجب گفت: «با من هستين؟ چي شده؟ مگه چه‌كار كردم؟» راننده گفت: «چي شده؟ خودتو به اون راه نزن، فكر كردي ما نمي‌فهميم چه غلطي كردي؟» پسر با تعجب گفت: «متوجه منظورتون نميشم آقا.» راننده گفت: «خودتو به اون راه نزن. خوب مي‌دوني درباره چي حرف مي‌زنم، اگر نه يه جور ديگه حاليت كنم.» پسر گفت: «اشتباه گرفتين آقا. من اوني كه شما فكر مي‌كنيد نيستم.» راننده تاكسي گفت: «نه، اشتباه نمي‌كنم. اين بي‌تربيتي‌ها كار خودته. من نسبت به اين جور چيزا خيلي حساسم و از آدم بي‌فرهنگ خيلي بدم مياد.» من هم وارد گفت‌وگوي‌شان شدم و گفتم: «ببين پسرم از حرف‌هاي آقاي راننده ناراحت نشو. ما براي خودت مي‌گيم، تو كه پسر باشخصيت و مؤدبي هستي بايد حواست باشه وقتي تو جمعي حضور پيدا مي‌كني يه وقت كار بي‌تربيتي ازت سر نزنه. متوجه ميشي كه چي مي‌گيم؟» پسر گفت: «من كه خطايي نكردم و دقيقاً نمي‌دونم از چي صحبت مي‌كنين، خيلي واضح بگيد تا بدونم موضوع چيه؟» راننده گفت: «پسرجون رك و پوست‌كنده بگم آدم نبايد مردم‌آزاري كنه.» پسر با تعجب گفت: «مردم‌آزاري؟ ولي من كه كسي را آزار ندادم، من اينجا نشستم و كاري به كسي ندارم. نگفتم اشتباه گرفتين!»
راننده گفت: «تو به چي ميگي مردم‌آزاري؟ مردم‌آزاري كه فقط با زبان و دست و پا و لگدپروني و سر و صدا نيس.» من در ادامه حرف راننده گفتم: «درسته، گاهي مردم‌آزاري با بوي نامطبوع و آلوده كردن هوا هم ميشه مثل همين سيگار كشيدن بعضي آدم‌هاي بي‌مسئوليت. يا مثلاً خوردن سير و پياز كه في‌نفسه اشكالي ندارد ولي اگر باعث شود كه وقتي آدم در محيط كار يا اجتماع و اماكن عمومي دهانش بوي سير و پياز بدهد اين كار ناپسند است و به نوعي مردم‌آزاري محسوب مي‌شود.» پسر گفت: «ولي من كه سير نخوردم و سيگار هم نكشيدم.» گفتم: «مي‌دونم، مثال زدم، منظورم بوي سير و پياز نيست. منظورم چيز ديگه‌اي است.» راننده تاكسي‌گفت: «ولش كن آقا، اين بچه تا حالا نفهميده از اين به بعد هم نمي‌فهمه. آدم بي‌تربيت، بي‌تربيته. من جاي پدر اين بچه باشم با كمربند حاليش مي‌كنم تا فرق دستشويي با تاكسي رو بفهمه تا مؤدب بنشينه و هوا رو آلوده نكنه.» پسر با تعجب گفت: «من هوا رو آلوده كردم؟» راننده با عصبانيت گفت: «بله پس اين بوي گند چيه؟ تو تاكسي رو با دستشويي اشتباه گرفتي.» پسر كه انگار تازه متوجه موضوع شده بود، گفت: « آهان حالا فهميدم چه مي‌گيد. اين بو كار من نيست. مربوط به سيرابيه كه داخل اين نايلونه، اينا رو از قصابي خريدم ببرم خونه. اين بو مال ايناست.» راننده با تعجب گفت: «سيرابي؟» پسرك گفت: «بله آخه چند روزه كه پدرم دل‌دردهاي شديدي مي‌گيره، ميگن سيرابي براي درد معده خوبه به همين خاطر از قصابي دو سه تا سيرابي گرفتم ببرم خونه. فكر كنم قصابي خوب سيرابي‌ها رو نشسته.» بعد در حالي كه كرايه رو به راننده مي‌داد گفت: «ممنونم، من پياده مي‌شم، عذر مي‌خوام اگه باعث آزار و اذيتتون شدم.»
وقتي پسر پياده شد چشمم به چشم راننده افتاد و براي لحظه‌اي نگاهمان به هم گره خورد. احساس كردم هر دو به يك چيز فكر مي‌كنيم. به اينكه با قضاوت نادرست‌مان چه زود خود را مديون ‌ديگران مي‌كنيم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر