آيدين تبريزي
وقتي عشق در دام روزمرگي ميافتد دقيقاً چه اتفاقي ميافتد؟ آيا قضيه فقط محدود به يك در دام ماندگي است يا نه، سلسلهاي از اتفاقات ديگر هم در راه است؟ مثل اين ميماند كه كشتياي در اقيانوسي غرق شود. آيا شما اگر پنج سال ديگر به سراغ همان كشتي برويد كشتي را در همان حالتي خواهيد ديد كه روز اول غرق شد؟ پاسخ به اين سؤال منفي است. شما پس از پنج سال خواهيد ديد كه خزهها و آنچه از دريا ميتراود سطح كشتي را پوشانده و ماهيهايي هستند كه در آنجا سكني گزيدهاند و به عبارت ديگر كشتي تعريفي جديد براي خود يافته است. اگر 100 سال ديگر گذرتان به آنجا بيفتد چه؟ - فرض ميگيريم كه طول عمر بالايي داريد - شما خواهيد ديد كه كشتياي در آنجا وجود ندارد، اول از همه قضيه را به ضعف بينايي يا اختلال مشاعر در يافتن جهت درست جغرافيايي حواله خواهيد كرد، اما آرام آرام بر شما آشكار خواهد شد كه اشتباه نميكنيد. شما درست آمدهايد، اما كشتي نيست، چون دريا كشتي را در خود حل كرده است. اين اتفاق در سطوح مختلف آن براي ما و عشق زندگيمان هم ميافتد.
روزمرگي عشق را به رنگ خود درميآورد
وقتي عشق در كام روزمرگي ميافتد اينطور نيست كه عشق در سالهاي بعد درست همان تصويري را به ما بدهد كه در آغازين سالها و ماههايي كه در دام روزمرگي افتاده بود. روزمرگي و ركود، عشق را هم به رنگ خود درميآورد و همانطور كه دريا املاح و مواد معدني و موجودات خود را ميفرستد كه كشتي را به رنگ خود درآورد و در هاضمه خود جذب و حل كند، روزمرگي نيز با عشق چنين رفتاري دارد. تمام سربازان و مصالح و ابزارهايش را ميفرستد كه به جان عشق بيفتند و آن را به ركود درآورند، بنابراين وقتي كسي حس ميكند كه عشق او در دام روزمرگي افتاده ميتواند با چشم و ذهن بازتري به اين رخداد نگاه كند و به خود بگويد اين تازه آغاز ماجراست و مثل لكوموتيوي كه از راه ميرسد و واگنهايي كه به او بسته شده و با خود همراه ميآورد، روزمرگي نيز با خود واگنهايي را ميكشد و به سمت
ما ميآورد.
آدمهايي كه جابهجايي مسئله را حل مسئله ميپندارند
از خود بپرسيم چرا برخي فراتر از زندگي مشترك خود دنبال تنوعخواهي ميگردند و آتش و نوري كه در خانه خود روشن نكردهاند را به سمت ديگران ميبرند. به خاطر اينكه آن زندگي دچار ركود و روزمرگي شده است. از خود بپرسيم كه چرا برخي در زندگي خود از در سپاس و شكر وارد نميشوند؟ به خاطر اين است كه ركود روزمرگي آنها را احاطه كرده است. در واقع موضوع اينجاست كه وقتي كسي در دام روزمرگي ميافتد ديگر نميتواند انسان سپاسگزار و شاكري باشد، ديگر نميتواند دور و بر خود را خوب و واقعبينانه رصد كند. چنين شخصي هر چه خواهد ديد از پشت عينك غبارگرفته روزمرگي است. بهترين رنگها را به كساني كه از پشت خاك و خاكستر و غبار به دنيا نگاه ميكنند نشان دهيد. آنها آن رنگهاي شفاف و شاد را نخواهند ديد، چون آن همه غبار و زنگار و خاكستري كه بر ديده آنها نشسته اجازه رؤيت آن رنگهاي جاندار و شفاف را به آنها نخواهد داد، بنابراين چشماني كه عاشق نيست دور و بر خود را غمگين و سرد و بيروح خواهد ديد و سعي خواهد كرد كه فيالمثل از متن زندگي مشترك خود بگريزد، در حالي كه نشاني را غلط متوجه ميشود. او در واقع ميخواهد از اين خود غبارگرفته و روزمره بگريزد اما چون به صورت مسئله خود، آگاهي و اشراف چنداني ندارد، ميپندارد كه بايد با كسي ديگر رفاقت كند، در حالي كه مشكل او رفاقت با كسي ديگر نيست، چالش واقعي او آن است كه نميتواند با خود رفاقت كند و نميتواند خودش را دوست داشته باشد اما چون نميتواند و نميخواهد با اين موضوع روبهرو شود سعي ميكند صورت مسئله را با جابهجا كردن آن به سمتي ديگر حل كند، اما حقيقت آن است كه وقتي شما مسئلهاي را جابهجا ميكني، صرف جابهجايي مسئله آن را حل نخواهد كرد. معادلهاي كه شما در زير سقف خانه خودت نميتواني حل كني و دانش و مهارت و تمركزي براي حل آن مسئله نداري گمان ميكني با بردن آن به سمت خيابان حل خواهد شد؟
تكليفتان را با اصل و فرعهاي زندگي روشن كنيد
اما پرسش اين است كه چطور ميتوان از افتادن در دام روزمرگي خلاصي يافت. يكي از بزرگترين اهرمها در اين زمينه اين است كه ما تكليف امور اصل و فرع را در زندگيمان روشن كنيم. آدمي فراموشكار است و زود از ياد ميبرد كه اصل و فرع زندگياش چه بود. چرا عشق ما در دام ميافتد به خاطر اينكه اصل و فرع با هم جابهجا ميشوند. دختر و پسري را به ياد آوريد كه صادقانه نقشههايي خوب و زيبا براي آيندهشان ميكشيدند حال چطور ميشود كه آن عشق و نقشههاي قابل دفاع به حاشيه ميرود؟ به خاطر اينكه جاي اصل و فرع در زندگي جابهجا ميشود. آن وقت انرژي ذهني و روانياي كه افراد براي امور فرعي صرف ميكنند آنها را فرسوده و رنجيده ميكند و اجازه نميدهد كه به امور اصلي زندگي خود بپردازند.
گاه يك موضوع فرعي ميشود همه زندگي ما
يك جايي در زندگي بايد به خودمان برگرديم و به راهي كه طي كردهايم با فاصله نگاه كنيم و ببينيم كه چه كردهايم و در حال انجام چه كاري هستيم. يك وقت ممكن است كسي با يك ميخ و يك تابلو شروع كند اما آنقدر در اين ميخ و تابلو و چكش حل شود كه كار و زندگياش را رها كند و همه ديوارها را ميخكوبي كند. شايد در نگاه اول اين اتفاق خندهدار به نظر برسد اما چه بسا سر بسياري از ما ميآيد. يك موضوع فرعي در زندگي ما كه نبايد وزن زيادي به آن بدهيم ناگهان همه فضاي زندگي ما را دربرميگيرد. همه زندگي ما ميشود دكترا گرفتن، همه زندگي ما ميشود پول درآوردن، همه زندگي ما ميشود كار، چشم باز ميكنيم و ميبينيم كه فلان همكار غير همجنس وسط زندگي ماست. چه شد؟ از كجا آغاز شد؟ قرار بود كه ما فقط ميخي را به ديوار بكوبيم و تابلويي را به ديوار بزنيم، اما ناگهان چشم باز ميكنيم ميبينيم همه زندگي ما به محاصره ميخها و كوبيدن آنها درآمده است.
گاهي با خودم فكر ميكنم زندگي چقدر شبيه صفحه يك شطرنج حرفهاي است. آنقدر كه گاهي فكر ميكني اين ظرافتها تا آنجا پيش ميرود كه تو حتي به دم و بازدمهايت هم به چشم جابهجايي مهرهها نگاه ميكني، يعني كه حتي در نفس كشيدن هم آنقدر بايد حساب شده عمل كني- دقيقاً مثل يك شطرنج باز دست به مهره - و بداني كه تصميمهاي ريز و كوچك و گاه كماهميت تو زندگيات را ميسازد يا آن را نابود ميكند.