عليرضا محمدي
مسعود ميرزاحيدر از رزمندگان لشكر10 سيدالشهدا(ع) است كه دستي بر آوازخواني سنتي نيز دارد. پيشتر گفتوگويي با اين رزمنده دوران دفاع مقدس داشتيم كه در صفحه ايثار و مقاومت منتشر شد. در آن گفتوگو ميرزاحيدر به خاطره جالبي اشاره كرد كه بعدها به طور مفصل در مورد آن به گفتوگو پرداختيم. خاطره ميرزاحيدر گوياي لطف و كرم پروردگار مهرباني است كه در اوج درگيري و آتش جنگ، كودكي بيپناه را به مادر چشم به راهش ميرساند. خاطره ميرزا حيدر را ميخوانيم.
اوايل جنگ بود. به دليل اهمالكاري برخي از مسئولان وقت، كشورمان از حمله همهجانبه دشمن غافلگير شده بود. تا مدتي دست برتر با دشمن بود و به هر نقطه از جبههها كه ميرفتي، با فجايع بسياري روبهرو ميشدي. در اولين روزهاي شروع جنگ به سوسنگرد اعزام شدم. داخل اين شهر پر از اجساد شهدا بود. آنجا رزمندگاني را ميديديم كه مثل خودم چيزي از هنر جنگ نميدانستند اما با غيرت ديني و مليشان به ميدان نبرد آمده بودند تا به قدر توانشان در برابر دشمن ايستادگي كنند. رزمندهها در كمال مظلوميت با كمترين سلاح در برابر يك ارتش مجهز بعثي مقاومت و پيشروياش را كند ميكردند. سال اول جنگ روزهاي سختي را سپري ميكرديم. گاه وقايعي را شاهد ميشديم كه با عقل سليم جور درنميآمدند.
يك نمونه از چنين وقايعي را با چشمهاي خودم ديدم. در همان مقطع حضور در سوسنگرد، از ما خواستند به روستاي ابوحميزه كه عقبتر از خط مقدم سوسنگرد قرار داشت، برويم. من تنها بودم كه قصد بازگشت كردم. فصل پاييز بود اما گرماي هواي خوزستان همچنان آزاردهنده بود. دشت بازي روبهرويم قرار داشت كه موقع راه رفتن كش ميآمد و طولانيتر ميشد. پشت سرم صداي تيراندازي و درگيري و انفجار خمپارههاي سرگردان شنيده ميشد. به اين فكر ميكردم كه معلوم نيست با هر كدام از اين انفجارها چند رزمنده مجروح ميشوند يا چه تعداد جوان به شهادت ميرساند.
توي اين فكرها بودم كه به يك پل رسيدم. نميدانم چرا تصميم گرفتم به جاي اينكه از روي پل عبور كنم، از زير آن رد شوم. نهر زير پل خشك خشك بود. داخل نهر خشكيده كه شدم، صداي ضعيفي توجهم را جلب كرد. به طرف صدا برگشتم و ديدم يك كودك تقريباً سه ساله زير پل نشسته است و گريه ميكند. خشكم زدم. اين بچه كجا و اينجا كجا؟ صحنه واقعاً رقتانگيز بود. يك كودك در وسط بيابان و بدون هيچ حمايتكنندهاي! فوري طفل معصوم را روي دوشم انداختم و به سمت عقب حركت كردم. كودك كه به گمانم از اهالي سوسنگرد يا روستاهاي اطرافش بود، عربي حرف ميزد و متوجه نميشدم چه ميگويد.
بايد چند كيلومتري راه ميرفتم تا خودم را به آباداني يا محل تجمع رزمندهها و مردم ميرساندم. حين راه به كودك نگاه ميكردم كه از گرسنگي و تشنگي و گريههاي بيامان بيحال شده بود. دلم به حالش ميسوخت و سعي ميكردم تا ميتوانم تندتر بروم تا زودتر او را به درمانگاه يا پناهگاه امني برسانم.
دو، سه كيلومتري كه رفتم به بازارچهاي رسيدم. آنجا چند كاميون ديده ميشدند كه مردم جنگزده را به پشت جبهه منتقل ميكردند. مانده بودم چه كنم و بچه را به كي بسپارم كه همين حين يك خانم عربزبان از روي يك كاميون فرياد زد و خودش را به پايين انداخت. بعد به زحمت از جايش بلند شد و دوان دوان آمد و كودك را در آغوش گرفت. با آنكه عربي حرف ميزد و نميدانستم چه ميگويد، متوجه شدم مادر كودك است و به طور اتفاقي جگرگوشهاش را روي دوش من ديده است. مادر و كودك چند دقيقه در آغوش هم قرار گرفتند و گريه كردند. بعد آن خانم به زبان خودش از من تشكر كرد و مردم به بچه آب و غذا دادند.
فقط ميتوانم بگويم لطف خدا بود كه آن كودك را سر راه من گذاشت تا پيدايش كنم و به مادرش برسانم. الان كه فكرش را ميكنم، ميبينيم چند تا اتفاق بايد پشت سر هم ميافتاد تا آن بچه به مادرش برسد. اگر من كمي ديرتر به كاميون ميرسيدم، شايد حركت ميكرد و ميرفت و ديگر هرگز يكديگر را نميديدند. يا به جاي اينكه از زير پل عبور كنم از روي آن رد ميشدم، اصلاً طفل معصوم را نميديدم كه بخواهم نجاتش بدهم. هر وقت ياد خاطره سوسنگرد و كودك بيپناه ميافتم، ناخودآگاه اين شعر بر زبانم جاري ميشود كه گر نگهدار من آن است كه من ميدانم، شيشه را در بغل سنگ نگه ميدارد...