صغري خيلفرهنگ
خانواده محمدي در دفاع مقدس سه شهيد و چهار جانباز تقديم كرده است. يعني هر چه داشتند را دادند تا ايران اسلامي سربلند و آباد باشد. وقتي از ايثار اين خانواده شنيدم، مشتاق شدم به ديدارشان بروم. مادر و پدر شهيدان در قيد حيات نبودند و اين بار هم با خواهر شهيدان همكلام شدم. به در خانه اعظم محمدي، خواهر شهيدان كه رسيدم با روي باز به استقبالم آمد و من را به داخل خانه راهنمايي كرد. داخل خانه ، قاب عكس شهدا جلب توجه ميكرد؛ قابهايي كه به محض ورود جلوي چشمانم خودنمايي ميكردند و معرف صاحبانشان بودند. شهيد محمد محمدي، شهيد مجتبي محمدي و شهيد مرتضي محمدي؛ نامهايي كه راوي غيرت و اعتقادات اهل اين خانهاند. ابتداي همصحبتي خواهر شهيدان جاي خالي مادر را نشانم داد و گفت: همه بركت زندگيمان مادري بود كه با هر نفسش جان ميگرفتيم. اعظم محمدي از ديدار رهبري با خانوادهاش برايمان گفت و از جانبازي برادرانش كه اگرچه به صفوف شهدا نرسيدند اما رد و نشان دلاوريشان سالهاست جلوهگري ميكند. آنچه در پي ميآيد ماحاصل همكلامي ما با اعظم محمدي خواهر شهيدان محمد ، مجتبي و مرتضي محمدي و جانبازان محسن ، محمود ، احمد و رضا محمدي است.
خانوادهاي كه افتخار دارد سه شهيد و چهار جانباز در دامن خود پرورش دهد، قطعاً مرهون تلاشهاي پدر و مادري است كه چنين فرزنداني تربيت كردهاند، والدينتان چه سبك زندگي را در پيش گرفته بودند؟ پدر و مادرم به رزق و روزي حلال بسيار اهميت ميدادند.مادرم 12 سال و پدرم 25سال داشتند كه زندگي مشتركشان را در سال1324با هم آغاز كردند.مادرم اولين فرزندش حسين را در سن 13سالگي به دنيا آورد. پدر دامدار بود. مغازه لبنياتي كوچكي داشت كه محصولات دامي توليد خودش را در آن به فروش ميرساند. مادر هميشه در كنار پدر بود، با اينكه سن و سال كمي داشت اما لحظهاي تنهايش نميگذاشت و در سختيها كنار پدر بود. ما 10 برادر و چهار خواهر بوديم. با همه مشغلههاي كاريشان تربيت بچهها برايشان اولويت داشت. راستش بزرگ كردن 10 پسر آن هم در آن سالها كه اوضاع سياسي- اجتماعي جامعه چندان مناسب نبود، كار دشواري بود.
پدرم پيش از انقلاب فعاليت سياسي داشت و همراه مردم بود. ايشان اعلاميهها را تهيه ميكرد و به خانه ميآورد و در اختيار مردم قرار ميداد. ارادت خاصي به امام داشت. همه جانش را براي انقلاب گذاشت. محمد دوست داشت وارد ارتش شود كه پدرم مخالفت كرد.
محمد گفت پدر من ميخواهم تكاور شوم. محمد به خاطر علاقهاي كه به تكاوري داشت وارد ارتش شاه شد اما طولي نكشيد كه به دست عوامل رژيم شاه به شهادت رسيد.
يعني محمد پيش از انقلاب شهيد شد. بله،محمد متولد 1331 بود. مهربان و دوستداشتني، مكبر مسجد و هيئتي بود. جلودار هيئت بود. نوحهگوي هيئت امام حسين(ع) بود. آشپزي هم ميكرد. آن زمان اينطور نبود كه راحت شود براي امام حسين (ع) مراسم عزا برگزار كرد بايد كلانتري مجوز اينطور مراسم را صادر ميكرد در غير اين صورت دستگاههاي امنيتي با عزاداران برخورد سختي ميكردند. پدرم بعد از گرفتن مجوزهاي لازم هيئت را به راه ميانداخت. روز عاشورا عزاداران امام حسين (ع) مهمان خانه ما بودند.
عرض كردم كه محمد بعد از اتمام درسش به ارتش رفت. كمي بعد به دلايل سياسي او و تعداد زيادي از ارتشيها مأمور شدند كه براي جنگ با فلسطينيها به اسرائيل بروند، اما داداش محمد و تعدادي از دوستانش زير بار جنگ با مردم مسلمان و بيدفاع فلسطين نرفتند.
همه تيرهايشان را هوايي زده بودند. داداش ميگفت ما را به جنگ با فلسطينيها بردند كه هيچ سلاحي براي دفاع نداشتند. مقابلمان از دختربچه 16ساله بود تا پيرمرد و پيرزن 70-60 ساله.
وقتي محمد به ايران آمد به خاطر تمرد از دستور بارها و بارها توسط ساواك زنداني و شكنجه شد. محمد تربيتيافته پدر و مادري مؤمن و معتقد بود. دست از اعتقاداتش برنداشت تا بالاخره او را به شهادت رساندند. يك صحنه تصادف ساختگي در جاده قزوين-كرج درست كردند و گفتند كه محمد در سانحه تصادف از دنيا رفته است. ما ميدانستيم كه محمد به شهادت رسيده اما كاري نميتوانستيم بكنيم.پزشك بيمارستان كرج به پدر گفته بود وقتي پسرتان را اينجا رساندند زنده بود و بعد از 15دقيقه متأسفانه با تزريق آمپول هوا كشته شد. به ما اجازه برگزاري مراسم ندادند و گفتند بايد پيكرش را به واديالسلام قم ببريم و دفن كنيم.
شهادت محمد چطور محرز شد؟بعد از پيروزي انقلاب ساواكيهايي كه دستگير شدند به جناياتشان اعتراف كردند. آنجا ما نحوه شهادت محمد را متوجه شديم. يكي از آنها در اعترافات خود گفته بود: من 72 نفر را به شهادت رساندم كه برخي از آنها را به درياچه قم انداختهام. در مورد محمد هم اعتراف كرده بود. گفت: به سراغش رفتيم، جوان غيور و قدرتمندي كه چند نفري حريفش نميشديم. ابتدا دست چپش را شكستيم و بعد با لگد جناق سينهاش را خرد كرديم، بعد با پوتك شيشه ماشين را شكستيم. بعد هم كه پيكر نيمهجانش را به بيمارستان رسانديم و در آنجا هم با آمپول هوا كار را تمام كرديم. پدرم همه اين روايات را شنيد اما محكم ايستاد. ميدانست در راه مبارزه با دشمنان اسلام هر اتفاقي قابل پيشبيني است. پدر ميدانست در اين مسير شهادت مزد مجاهدان واقعي است.
پس شهادت و جانبازي فرزندان ديگر خانواده محمدي نشئت گرفته از همين تفكر بود؟ دومين شهيد خانواده كدام برادرتان بود. مجتبي دومين شهيد بود. متولد 1342كه سال 63 در پيرانشهر اروميه به شهادت رسيد. برادرم سرباز سپاه بود و همه طول خدمتش را در جبهه جنگيد. مجتبي عاشق خط مقدم بود. سه ماه مانده به اتمام خدمتش شهادت نصيبش شد. مجتبي در ميان برادرانم ممتاز بود. هر زمان از جبهه به مرخصي ميآمد به كمك پدرم ميرفت. هر بار هم كه ميخواست برود، خودم ساكش را ميبستم و از زير قرآن ردش ميكردم. آخرين بار قبل از شهادت وقتي ميخواستم ساك را به دستش بدهم دورش چرخيدم و قربان صدقهاش رفتم. داداش مجتبي ميگفت: هميشه در جبهه حق فعاليت كنيد ، هر چه امام گفت گوش كنيد و پشتيبان امام باشيد. ما را خيلي به حجاب و رعايت پوشش اسلامي سفارش ميكرد. خبر شهادتش را داداش مرتضي به ما داد.
مرتضي به مادرمان گفت:مجتبي شهيد شده، شهادت افتخار است پس گريه و زاري نكنيد كه دشمن خوشحال نشود، زينب گونه رفتار كنيد. مادرم محكم ايستاد، استقامتش بالا بود، زمان شنيدن خبر شهادت مجتبي وقتي ياد شكنجههاي محمد در زندان ساواك ميافتاد، محكمتر ميشد. بعد مرتضي خبر شهادت مجتبي را براي پدر برد و گفت: ما همه امانتيم پدر جان ، مجتبي شهيد شده است.
مرتضي و مجتبي چقدر با هم اختلاف سني داشتند؟مرتضي متولد 1340 بود و دو سال از مجتبي كوچكتر بود. مرتضي متأهل بود. زمان شهادتش مهديه دخترش سه سال داشت. بعد از شهادت داداش مرتضي امام خواستند تا دختر مرتضي را ببينند. خوب به ياد دارم يك چادر سر مهديه كرديم و به ديدار امام برديم. وقتي مهديه از ديدار با امام برگشت، خيلي فرق كرد انگار بزرگتر شده باشد. ما اين تغيير را در وجودش حس ميكرديم.
اصرار امام براي ديدار با فرزند شهيد مرتضي چه بود ؟ مرتضي فرمانده پايگاه بهشتي و از پاسداران بيت امام بود. امام اجازه نميداد كه مرتضي به جبهه برود ميگفت اينجا به تو نياز داريم اما مرتضي گفته بود اجازه بدهيد من بروم تا شهادت نصيب من هم بشود. آنقدر اصرار كرده و به دست و پاي امام افتاده بود كه امام پذيرفت ايشان راهي شود. مرتضي رفت و از ناحيه پا مجروح شد. تير به ران پايش اصابت كرده بود. اما اجازه نداد پدر در جريان اين مجروحيت قرار بگيرد. راه رفتن برايش سخت بود اما در حضور پدر طوري رفتار كرد كه ايشان متوجه نشود. پدر بر حسب اتفاق عكسهاي پاي مرتضي را ديد و متوجه قضيه شد. خيلي سريع برايش گوسفندي قرباني كرد كه مرتضي گفت: نه اين كارها لازم نيست اما پدر گفت: اين قرباني فقط براي آمدنت از ميدان نبرد است. مرتضي مدتها در جبهه حضور داشت. وقتي به مرخصي ميآمد به ديدار خانواده ميرفت. سال 65 در عمليات كربلاي5 مرتضي هم به آرزويش رسيد. تير به كمرش اصابت كرده بود و سر و صورتش آسيب ديده بود.
خبر شهادت مرتضي را چه كسي به شما داد؟خبر شهادت مرتضي را پدر به خانه آورد. آن زمان پدر در جبهه و نگهبان انبار مهمات بود. گاهي پيش ميآمد كه همه هشت برادرم در جبهه بودند. برادرم مرتضي در دوران انقلاب با خواهر يكي از دوستانش كه در انقلاب و جبهه همراه و همرزم هم بودند ازدواج كرد. همسرش مؤمن و متعهد بود. عروسي جالبي گرفت. در عين سادگي و سنتي بودنش از فاميل دعوت كرد تا در جشن ازدواجش شركت كنند. مرتضي هنگام آوردن عروس خانم از سوهانك تا لويزان قرآن قرائت كرد و صلوات فرستاد. مرتضي و همسرش با پدر و مادرم زندگي ميكردند. زمان شهادت هم همسرش در يك خانه پيش پدر و مادرم بودند.
مرتضي قبل از شهادتش به همسرش سفارش كرد كه ازدواج كند. وقتي مرتضي شهيد شد پدرم به برادرم گفت كه اگر تمايل داري به خاطر منصوره خانم كه همسر شهيد است با ايشان ازدواج كن اما ابتدا بايد با دخترش مهديه درباره اين ازدواج صحبت ميكردند. خواهرم مهديه را روي پاهايش نشاند و گفت: دوست داري عمو رضا بياد و با شما زندگي كنه تا تو و مادرت تنها نمونيد.
مهديه گفت: بايد فكرهايم را بكنم. بعد از دقايقي سكوت گفت: باشد من بايد به عمورضا بگويم بابا رضا؟ اما پدر من بابا مرتضي است.
كمي بعد برادرم رضا با همسر شهيد مرتضي ازدواج كرد و صاحب دو دختر شد. دخترها كه سه ساله شدند مهديه دختر شهيد مرتضي آنها را به مزار پدرش برد و به آنها گفت: اين عموي شماست و پدر من. پدر شما عمو رضا است. شما اين را بايد بدانيد. من فرزند شهيد هستم . آن زمان مهديه شش، هفت سال بيشتر نداشت. وقتي پدرم به رحمت خدا رفت، نميگذاشت ايشان را خاك كنيم ، ميگفت بابايم را خاك كرديد، نميگذارم پدربزرگم را خاك كنيد.
خانم محمدي مادرتان با حضور بچهها و پدرتان در جبهه مخالفتي نداشتند. قطعاً شنيدن خبر شهادتها و جانبازيها برايشان دشوار بود؟اصلاً مادرم با حضور پسرها و همچنين پدر در جبهه مشكلي نداشت. خودش بسيجي فعال بود. خيلي هم در مسجد لويزان فعاليت ميكرد. از بستهبندي خشكبار گرفته تا تهيه لباس را براي جبههها انجام ميداد. يكي از فعالان ستاد پشتيباني جنگ بود. معتقد بود اگر امريكا بخواهد در كشور ما دخالت كند و جنگي اتفاق بيفتد، بچهها بايد بروند. خود من هم اگر لازم شود بايد حضور داشته باشم . من گفتم: مادر تو داغ ديدهاي؟ گفت: يعني اگر لازم شود تو نميروي . گفتم: چرا لازم شود ميروم. اجازه نخواهم داد كه دشمن از هر طريقي وارد خانه ما شود. پدر بعد از سالها مجاهدت و فعاليتهاي انقلابي در سال 68 به رحمت خدا رفت و مادر در 28فروردين ماه 94 به فرزندان شهيدش پيوست. خدا را شكر قبل از اينكه از اين دنيا بروند به آرزويشان كه ديدار با رهبري بود، نائل شدند.
از خاطره ديدار رهبري با خانوادهتان بگوييد. رهبري در دوره رياست جمهوريشان هم دقيقاً مثل الان به ديدار خانواده شهدا ميرفتند. يك روز به ما اطلاع دادند كه قرار است مهمان عزيزي به خانهمان بيايد. آن روز از ياد هيچ يك از اعضاي خانواده ما پاك نميشود. امام خامنهاي به ديدار خانواده ما آمدند. به پدر يك جلد كلامالله مجيد و سكه هديه دادند كه پدر سكهها را نپذيرفتند و تنها قرآني را كه به دستخط ايشان متبرك شده بود از جان و دل قبول كردند. در آن ديدار به يادماندني چهار برادر جانبازم حضور داشتند. شايد آنها بتوانند از آن روز خاطرات زيبايي برايتان روايت كنند.
به پيشنهاد اعظم محمدي خواهر شهيدان محمد، مجتبي و مرتضي به سراغ چهار برادر جانبازش محسن ، محمود، احمد و رضا محمدي رفتيم تا پاي حرفهايشان از روزهاي رزم و جهاد بنشينيم و از خاطره ديدار رهبري با خانوادهشان بيشتر بدانيم.
جانباز محسن محمدي
دنبال حق و حقوق جانبازي نرفتم من متولد 35 در تهران هستم. اولين اعزامم به جبهه با لشكر 77خراسان بود. چهار ماهي ميشد كه ازدواج كرده بودم كه راهي آبادان شدم و در قضيه حصر آبادان حضور داشتم. بعد از چند ماه به سمت بستان رفتيم. در عمليات عليبنابيطالب(ع) و فتحالمبين شركت داشتم. در مدت حضورم در منطقه دچار موجگرفتگي شديد شدم اما هرگز به دنبال حق و حقوق يا تشكيل پرونده نبودم.اصلاً خانواده ما دنبال اين چيزها نبود، پدر هرگز دنبال حقوق داداش محمدم كه تكاور ارتش بود و به دست ساواكيها به شهادت رسيد، نرفت. اصلاً پيگير كارهاي بنياد شهيد و تشكيل پروندهاش هم نشد. براي همين وقتي امام خامنهاي به منزل ما تشريف آوردند، آقا از پدر سؤال كردند: « شما خانواده سه شهيد هستيد يا دو شهيد؟ محمدتان هم كه شهيد است. آن زمان فقط نام مجتبي و مرتضي بود. ايشان فرمودند برويد دنبال اين و درستش كنيد.»
جانباز محمود محمدي
خيلي پاك بوديم سال1364 حدود 17سال داشتم كه همراه با لشكرسيدالشهدا بسيجيوار به جبهه اعزام و در شلمچه به افتخار جانبازي نائل شدم. انگشتهاي پايم قطع شد و مجدد پيوند خورد و رودهام دچار پارگي شد. روز ديدار با رهبري هم پايم شكسته و وسط اتاق خانه دراز كشيده بودم و نميتوانستم در محضرشان بنشينم.
روزهاي خوبي را در جبهه سپري كرديم. همراه با 28 نفر از بچههاي محله لويزان راهي جبهه شده بوديم. همگيمان در يك چادر بوديم،خيلي شيطنت ميكرديم. فضاي صميمي و شادي داشتيم. آنقدر كه هيچ كدام از ما شهيد نشد. به قول بچهها خيلي پاك بوديم. نصف بيشتر بچهها جانباز شدند اما كسي از جمعمان شهيد نشد.
جانباز احمد محمدي
توصيه آقا در مورد ازدواجمتولد سال 1346هستم. 19ساله بودم كه از طرف بسيج به جنوب اعزام شدم. مقرمان پادگان دوكوهه بود.مرحله دوم به غرب اعزام شدم. در فلاجه و مهران حضور داشتم و در روند اجراي عمليات والفجر2 در مهران جانباز شدم. جمجمهام به اندازه يك كف دست از جلوي سرم از بين رفت و گوشم هم آسيب ديد.يكي از خاطراتي كه هيچ وقت از ذهنم بيرون نميرود، حضور آقا در منزل پدرم بود. زماني كه ايشان به منزل ما آمدند، پدرم به ايشان گفت هر چقدر به احمد ميگوييم ازدواج كن گوش نميكند. امام خامنهاي فرمودند:«هر وقت زمانش فرا برسد، خودش به شما ميگويد.» با شنيدن اين جمله حضرت آقا رفتم و دست آقا را بوسيدم. كمي بعد يعني در سال 1377كه شرايط ازدواجم فراهم شد ، متأهل شدم و در حال حاضر دو دختر دارم.
جانباز رضا محمدي
پروندهاي براي جانبازيام ندارم من متولد يكم تير ماه 1343 هستم. سالهاي 63-64 بود كه به جبهه اعزام شدم. حدود يك سال و سه ماه در جبهه بودم.جانبازيام مربوط به خرمشهر و حضور در عمليات كربلاي4 است. در اين عمليات بود كه دچار موجگرفتگي شديد شدم. ديدار خانواده ما با رهبري در آن روز به ياد ماندني حدود 45دقيقه طول كشيد، در آن ديدار رهبري نيمساعت صحبت كردند و بعد خانواده ما با ايشان درددل كردند. رهبري از پدرم سؤال كردند: كم و كسري نداريد؟ پدر گفت: نه، هيچي لازم نداريم. فقط سلامتي شما. اين ديدار براي خانواده در آن شرايط همچون يك بمب انرژي عمل كرد. پدر و مادرم كه گهگاهي از شهادت بچهها دلگير ميشدند، با زيارت آقا بسيار روحيه گرفتند و براي همه عمرشان شارژ شدند. من در عمليات كربلاي4 جانباز شدم. هميشه با خودم فكر ميكنم كه چرا آن عمليات لو رفت و ما تعداد زيادي شهيد داديم. البته اين عمليات مقدمه و زمينهساز عمليات شكوهمند ديگري به نام كربلاي 5 شد كه به مواضع از پيش تعيين شده دست پيدا كرديم.