حسين كشتكار
هنوز ليوان آب را تا نيمه نخورده بودم كه صداي فرياد بچهاي مرا از اتاق تزريقات بيرون كشيد. در انتهاي راهرو. مردي يك پسربچه حدوداً 12 ساله را كشان كشان به طرف اتاق تزريقات ميآورد. پسربچه دست و پا ميزد و فرياد ميكشيد و گريه ميكرد. وقتي روبهروي تزريقات رسيدند، مرد از من سؤال كرد: «تزريقات اينجاست؟» گفتم: «بله.» و از سر راهش كنار رفتم و با اشاره به سمت تخت مخصوص تزريقات هدايتش كردم تا پسربچه را روي تخت بنشاند. پسربچه با ديدن من و روپوش سفيد از شدت ترس به پدر كه در كنار تخت ايستاده بود، چسبيده بود و گريه ميكرد. رنگ به چهره نداشت و لحظهاي از من چشم برنميداشت. پدر پاكت دارويي را به من نشان داد و گفت: «بفرماييد، لطفاً زود اين آمپول رو بزنيد تا اين بچه تخس همه درمانگاه را روي سرش نگذاشته!»
پسربچه با ديدن پاكت دارو، بيقرارتر و گريهاش بيشتر شد. به پدرش گفتم: «نه، من به كسي كه دوست ندارد آمپول نميزنم.» پدر كه انتظار چنين حرفي را نداشت گفت: «چي؟ آمپول نميزني پس اينجا براي چي...» طوري كه بچه متوجه نشود با اشاره اَبرويم به پدرش فهماندم كه چيزي نگويد. گفتم: «بله، من عادت ندارم به زور به كسي آمپول بزنم.» پسربچه كه با شنيدن حرفم قدري آرامتر شده بود به پدرش گفت: «ديدي آمپول نميزنه! حالا بريم خونه ديگه.» پدرش با دلخوري گفت: «آقاي دكتر ول كنين اين حرفها رو. كلي گرفتاري داريم. زود باشين بزنين تموم شه بره پي كارش. به حرف اين بچه باشه بايد تا صبح علاف بشيم.» رو كردم به پدرش گفتم: «اولاً من دكتر نيستم. دوماً ميشه خواهشاً يه دقيقه من و اين دوستم رو تنها بگذارين؟» بعد او را محترمانه به بيرون تزريقات راهنمايي كردم .روبهروي پسر كنار تخت زانو زدم و گفتم: «از من كه دوستت هستم نميترسي كه؟» پسربچه گفت: «از شما كه آمپول نميزني نه، ولي از آمپول خيلي ميترسم.» گفتم: «بگو ببينم چرا نميخواي آمپول بزني؟» گفت: «آخه خيلي درد داره. تازه من كه كار بدي نكردم.» گفتم: «كي گفته هر كي كار بدي كرده بهش آمپول ميزنن؟» گفت: «همه ميگن.» گفتم: «نخير فقط به آدماي مريض آمپول ميزنن كه زودتر خوب بشن.» گفت: «آمپول خيلي درد داره؟» گفتم: «راستشو بخواي يه كوچولو درد داره اما نه اينقدر زياد كه وحشتناك باشه.» پسرك لحن مهربان من را كه ديد گفت: «راست ميگين كه شما به كسي زوري آمپول نميزنين؟» گفتم: «دروغم چيه؟ الكي نگفتم.» گفت: «خب من ميتونم الان برم؟» ديدم اگر بگم نه، اعتمادي را كه به من پيدا كرده از بين ميرود، گفتم: «چراكه نه؛ ميتوني بري ولي اگه باز برگشتي من نيستم. چون من تا نيم ساعت ديگه شيفتم تموم ميشه و ميرم!» با تعجب گفت: «چرا برگردم؟» گفتم: «آخه ممكنه مريضيات بدتر بشه و اونوقت مجبور بشي بيايي و همكارهاي من آمپولت را بزنن.» گفت: «اگه مريضيم بدتر بشه چي ميشه؟ من فقط يه كم سرما خوردم. مامانم ميگه اگه سوپ بخورم و استراحت كنم خوب ميشم.» گفتم: «چي ميشه؟ خب عفونت بدنت زياد ميشه و خدايي نكرده مريضيات اونقدر بدتر ميشه كه ممكنه تا مدتها هر روز بخواي بيايي آمپول بزني. ضمناً سوپ و استراحت وقتي به درد ميخوره كه عفونت نداشته باشي.» صحبتهاي ما كه ادامه پيدا كرد پدرش جلوي در تزريقات ايستاد و گفت: «آمپول سپهر رو زدين يا نه؟ اگه آمپول رو زدين بريم كه ديرم شد.» از پدرش خواستم چند لحظه ديگر صبر كند. خطاب به سپهرگفتم: «به به چه اسم قشنگي داري! خب سپهر جان، دوست من، تصميمت چيه؟ حالا ميخواي بري يا بذاري من آمپولت رو بزنم جوري كه دردشو خيلي خيلي كم احساس كني؟» سپهر پرسيد: «راست ميگي؟» گفتم: «بله؛ يه روشي بهت ياد ميدم كه كمتر درد آمپول رو بفهمي!» گفت: «خب اگه اينطوريه باشه فقط بذارين بابام بياد پيشم.» من كه تقريباً موفق شده بودم اعتماد پسربچه را بهدست بياورم، فوراً پدرش را صدا زدم كه بيايد كنار پسرش. پنبه را الكلي كردم و گفتم آستينش را بالا بزند. سپهر گفت: «شما چه روشي بلدي كه درد رو كمتر كنه؟» گفتم: «عجله نكن. بهت ميگم؛ اول بذار اين پنبه رو بزنم روي بازوت.» بعد همانطور كه سرنگ را آماده ميكردم، پدرش گفت: «ميخواي دستش رو بگيرم؟» گفتم: «نه، نه. چرا بخواي دستش رو بگيري؟ اصلاً احتياجي به اين كارها نيست. سپهر كه ترسو نيست.» بعد به سپهر گفتم: «خب الان بهت ميگم چي كار كني تا احساس درد كمتري داشته باشي.» سپهر كه آثار اضطراب به خوبي در چهرهاش پيدا شده بود، گفت: «خب بگين ديگه.» گفتم: «ببين چشمات رو ميبندي، دماغتو ميگيري و ميشماري و تا 10 نشده چشمات رو باز نميكني.» در روش تزريق برايم تجربه شده بود كه اگر سوزن آمپول را سريع و با ضربه آني به بدن بيمار فرو كنم درد كمتري احساس ميشود. وقتي ديدم سپهر چشمانش را بسته و دماغش را گرفته گفتم: «خب ببينم شجاعت سپهر جان چقدره؟...» و هنوز جملهام را تمام نكرده بودم كه سريع تزريق را انجام دادم. سپهر كه مشخص بود سوزشي در بازويش احساس كرده با گفتن «آخ» فوراً چشمانش را باز كرد و گفت: «آخ دردم اومد...» بعد كه ديد من در حال چسب زدن روي پنبه جاي تزريق هستم با لبخند گفت: «درست گفتين، درد داشت اما دردش كم بود.» موقع رفتن، پدر سپهر را صدا زدم و گفتم: «ميشه چند لحظه صبر كنين؟ موضوعي هست كه دلم ميخواد بدونين.» پدر سپهر با كنجكاوي گفت: «چيزي شده؟ نگران شدم، بگين لطفاً.» گفتم: «نه، جاي نگراني نيست. ميخواستم بپرسم ميدونين چرا بعضي بچهها از پزشك و مطب و تزريق وحشت دارند؟» پدر سپهر گفت: «نه نميدونم.» گفتم: «بد نيست بدونين دو عامل مهم هست كه باعث ميشه بچهها از پزشك و آمپول وحشت داشته باشن: اول اينكه هميشه اغلب مردم بچههاشون رو با آمپول ميترسونن و بچهها هم فكر ميكنن كه آمپول زدن بدترين و شديدترين تنبيهي است كه تو دنيا وجود داره و همين ذهنيت باعث ميشه كه درد آمپول رو خيلي زياد تصور و احساس كنن و دومين عامل اينه كه هميشه موقعي كه ميخوان به بچه آمپول بزنن، ميگن كه «اصلاً درد نداره» و چون بچه حس ميكنه كه دارن بهش دروغ ميگن، اعتمادش رو از دست ميده و جاش رو ترس ميگيره. سعي كنيد هيچوقت بچهها رو از آمپول و دكتر و بيمارستان نترسونيد. ترسوندن بچهها باعث ميشه موقعي كه مجبور ميشن پيش دكتر برن و آمپول بزنن خيلي شديد بترسند و اين ترس تا سالها و حتي در بزرگسالي در وجودشون نهادينه بشه. من خودم زياد ديدم آدمهاي بزرگسال و حتي مسني رو كه موقع تزريق خيلي ميترسن. در مورد درد آمپول هم راستش رو به بچه بگيد. هيچوقت بچههاي امروز را با بچگيهاي خودتون مقايسه نكنيد. بچههاي امروز بسيار فهميدهتر و مطلعتر از زمان بچگي ماها هستن. پس در مورد كارهاي درماني به بچهها راست بگين.»