محمد مهر
يك: ساعت 7 صبح يك خانم جوان و يك راننده بر سر كاركرد صدقه جر و بحث ميكنند. راننده ميگويد خانم! صدقه به چه درد من ميخورد و خانم ميگويد چكار كنم پول خرد ندارم. صدقه پيشنهاد خانم براي حل موضوع كرايه بوده است. خانم با يك پول درشت سوار تاكسي شده و راننده هم مدعي است من اول صبح چيزي دشت نكردهام. در اين ميان خانم جوان كاملاً خونسردانه پيشنهاد خود را مطرح ميكند:«به جاي شما صدقه ميدهم» راننده ميگويد صدقه براي من كرايه نميشود اما خانم با همان خونسردي از تاكسي پياده ميشود و من راننده را ميبينم كه آتش گرفته است، از آن آتشهاي نامرئي كه كسي به خاطرش به 125 زنگ نميزند.
دو: 10 دقيقه بعد خودم را تا سنگكي نزديك محل كارم ميكشانم. بحثي مبسوط بالا گرفته است. يك خانم ميانسال سر شاطر داد ميزند كه تعداد كنجدهاي سنگك من كمتر از تعداد كنجدهاي سنگك آن آقايي است كه رفت. ترجيع بند حرفهايش هم اين است: «آدم با همسايه اين طور تا نميكند. اين رسم همسايه داري نيست.» موافقان و مخالفان اعتراض سر كمبود دانههاي كنجد هم آن جا حاضر هستند. يكي از صداهاي موجود اين است:«راست ميگويد. 2 هزار تومان براي يك سنگك ميگيرند و زورشان ميرسد چهار دانه كنجد روي سنگك بپاشند.» در ميان همهمه برخاسته، شاطر درصدد دفاع از خود بر ميآيد و ميگويد:«خانم محترم! شما برويد سنگكيهاي ديگر، اگر آنها از ما بيشتر روي سنگكهايشان كنجد پاشيده بودند من اسمم را عوض ميكنم.» كنجكاو ميشوم ببينم اسم جديد شاطر چه خواهد بود؟! مثل كسي كه با كلي لباس، اتاق پرو رفته با يك مشت اسم به اتاق پرو ميروم و دنبال اسمي ميگردم كه به قيافه شاطر بخورد؟! با صداي صلوات به خودم ميآيم. دو سه نفري - احتمالاً به تقاضاي يكي از ميان جمع- صلوات فرستادهاند تا مناقشه بر سر تعداد كنجدهاي روي سنگك خانم ميانسال بخوابد كه نميخوابد. خانم ميانسال به سنگك صبحانهاش تعهد كتبي داده كه به هيچ وجه سر كم شدن دانههاي كنجد كوتاه نيايد. يكي از آنهايي كه در صف ايستادهاند به خانم ميانسال ميگويد خانم اول صبحي حوصله داريد، كجاي زندگي ما درست است كه تعداد كنجدهايش درست باشد. يكي ديگر ميگويد آخر اين كنجدها هم كه كنجد واقعي نيست، كنجد چيني كه ديگر اين حرفها را ندارد.
به نظر ميرسد خانم ميانسال در ذهن خود دنبال متقاعد كردن بخشي از نظام تصميمگيرياش است كه متعصبانه و متعهدانه نميخواهد سر كم شدن دانههاي كنجد روي سنگك كوتاه بيايد.
سه: چند دقيقه بعد در پيادهرو با همراهي يك سنگك در حال عزيمت به محل كار هستم. جلوي يكي از سطلهاي زباله ماشيني ترمز ميكند. راننده از پشت فرمان سعي ميكند شانس خود را براي انداختن كيسه آشغالها بهدرون سطل امتحان كند اما پرتاب او موفقيتآميز نيست. آشغالها پخش پيادهرو شده و راننده پايش را روي گاز ميگذارد و دور ميشود.
چهار: اين سه تصوير، خيالبافي و ذهنينويسي نيست، بلكه كاملاً مستند و دقيقاً بر مبناي ساعتهايي كه در اين مطلب به آن اشاره شده براي نگارنده اتفاق افتاده است. تنها تحريفي كه من در اين اتفاقات صورت دادم اين بود كه در رخداد اول وقتي آن خانم كاملاً خونسردانه گفت به جاي شما صدقه ميدهم، در حالي كه علايم نارضايتي در صورت تاكسيران كاملاً هويدا بود، اما نهايتاً او بدون هيچ جر و بحثي پذيرفت. حالا من چرا كمي اين رخداد را تغيير دادم؟ به خاطر اينكه وقتي بعد از پياده شدن آن خانم از راننده پرسيدم اگر قرار باشد هر كسي يك اسكناس 10 هزار توماني دست بگيرد و بعد به شما بگويد به جاي شما صدقه ميدهم تكليف زندگي شما چه ميشود؟ ديدم كه آشكارا از اين رفتار ناراضي است، من هم با او همدردي كردم و گفتم به نظر من هم درست نيست چون آن خانم حتي درنگي هم نكرد كه ببيند شما واقعاً به اين كار راضي هستيد يا نه؟ مثل اين ميماند كه من به كسي پولي بدهكارم و چون حالا ندارم بدهم به او بگويم بعداً به جاي تو خيرات ميكنم، خب ممكن است آن فرد اكنون بيشتر از كسي كه تو ميخواهي آن خيرات را به دستش برساني به آن وجه نياز داشته باشد، ما كه در زندگي آدمها حاضر نيستيم و فراز و نشيبهاي زندگي آنها را كه نميبينيم. اما دو اتفاق بعدي عيناً همان بود كه برايتان نقل كردم، با اين تفاوت كه در اتفاق اول خشونت نرمي شكل گرفته بود و با اينكه راننده سكوت كرد و چيزي نگفت اما آثار و علايم نارضايتي در چهرهاش پيدا بود و بعد از صحبتي كه با او داشتم مطمئن شدم كه از كار آن مسافر راضي نبوده و چه بسا انباشت اين خشونتهاي نرم در نهايت راننده را به سمت خشونت عريان سوق ميداد، اما دو مورد بعدي نشان ميدهد كه جامعه ما چقدر مستعد رفتارهاي تخريبي و انفجاري شده است. آغاز يك صبح اين توقع را در آدم بيدار ميكند كه آدمها در پرانرژيترين و آرامترين ساعات روز خود قرار دارند. اگر مثلاً 6 و 7 عصر باشد آدم ميگويد آدمها تا الان 12 - 10 ساعت كار كردهاند و درگير حواشي بسياري بودهاند و خستگي روز بر آنها غالب شده است، اما هفت صبح چطور؟ چطور در اين ساعت از روز ميتوان اين حجم از عصبانيت را هضم كرد؟
نكته مهمي وقتي من در سازماني كار ميكنم كه حس غالب در آن سازمان، رواج تبعيض و بيعدالتي و فقدان شايستهسالاري است در آن صورت افراد خشم دروني خود را با كاستن از تعلق و تعهد خود به سازمان عيني خواهند كرد كه در اين ميان وجود دارد اين است كه در بررسي اين خشونتها نبايد در لايه اول آن متوقف شد. پرسش اين است كه آيا واقعاً مشكل آن زن ميانسال، تعداد كنجدهاي روي سنگك است؟ واقعاً زندگي او به تعداد كنجدهاي سنگك گره خورده است كه اينگونه اول صبح داد و بيداد ميكند يا نه، او دارد خشونت زندگي را روي دانههاي كنجد فرافكني ميكند؟ او دارد تبعيضي كه در جايي به او شده را فرافكني ميكند روي دريافت تعداد كم دانههاي كنجد در قياس با يك مشتري ديگر؟
آيا آن رانندهاي كه اول صبح كيسه آشغال خود را شوت ميكند به سطل آشغال و با اينكه ميبيند كيسهاش به درون سطل نيفتاد اعتنايي نميكند، مشكل كالري دارد؟ و مثلاً چون صبحانهاش را نخورده حال پياده شدن از ماشين را ندارد يا نه، اين لايه اول داستان است و بايد ديد كه با او چه برخوردي شده و چطور ناديده گرفته شده كه او هم ميخواهد آن كيسه آشغالي را كه درون سطل نيفتاده ناديده بينگارد؟