ناديا خاني 9 ساله از تهران
روزي در حال رفتن به مدرسه بودم كه ديدم در كنار پيادهرو كتابي افتاده كه صفحههاي آن هم پاره شده بود. كتاب را برداشتم و گفتم: «چه بلايي سرت آمده؟ چه كسي برگههايت را كنده و چرا زخمي شدي؟!» كتاب گفت: «پسر بچهاي به اسم ماهان من را به اين روز انداخته.» براي اينكه كتاب را دلداري بدهم، گفتم: «نگران نباش، من تو را پيش دكتر ميبرم.» كتاب با تعجب گفت: «ما كتابها كه دكتر نداريم!» گفتم: «اتفاقاً شما كتابها يك دكتر خيلي خوب داريد. من تو را ميبرم پيش او تا هم با يكديگر آشنا شويد و هم تو را درمان كند تا مثل روز اول بشوي. دكترهاي شما بيشتر در كتابخانهها هستند و در كتابخانه مدرسه ما هم يك دكتر هست.» كتاب از اين حرف من خوشحال شد. من هم كتاب را بغل كردم و پيش كتابدار مدرسه بردم. خانم كتابدار از ديدن من و كتاب خوشحال شد اما از ظاهر كتاب خيلي ناراحت شد و گفت: «چرا اين شكلي شده؟ نگران نباش تا چند دقيقه ديگر خوب و سالم مثل روز اول ميشود.» بعد آن را از من گرفت و با دستهايش خاكهاي كتاب را پاك كرد. بعد چسب مخصوصي آورد و برگههاي جدا و پاره شده كتاب را سر جايشان چسباند و با نايلوني تميز و قشنگ آن را جلد كرد و در قفسه كتابها پيش دوستانش گذاشت. كتاب از اين اتفاق خيلي خوشحال شد و از من تشكر كرد. من هم برايش دست تكان دادم و گفتم دوست عزيز فعلاً خداحافظ تا فردا صبح كه من دوباره به تو سر ميزنم.
روز بعد من زودتر از هميشه بيدار شدم چون به دوست جديدم در كتابخانه مدرسه قول داده بودم به او سر بزنم.
اتفاقاً باز هم در راه مدرسه ديدم دو كتاب كنار مخزن زباله رها شدهاند و خاكآلود و كثيف هستند. آنها را هم برداشتم و با خودم بردم. آنها كتاب درسي بودند. من فكر كردم شايد براي كساني قابل استفاده باشد بنابراين آنها را بردم و به خانم ناظم تحويل دادم. خانم ناظم هم تشكر كرد و گفت اينها هنوز قابل استفاده هستند. ما آنها را نگهداري ميكنيم و اگر دانشآموزي به آنها نياز داشت استفاده ميكند.
خلاصه، طبق قرار در زنگ تفريح اول به كتابخانه رفتم. دوست جديد من كمي ناراحت به نظر ميرسيد و گفت: «چرا دير آمدي؟» من هم سرگذشت دو كتابي كه آن روز ديده بودم و به خانم ناظم دادم را برايش تعريف كردم. كتاب خيلي خوشحال شد كه دوستانش هم نجات يافتهاند و باز هم تشكر كرد و قول داد در همان كتابخانه بماند و اطلاعات خودش را به دانشآموزان بدهد.
به كتاب گفتم: «ميخواهي برايت اسم بگذارم؟» كتاب با خوشحالي گفت: «بله، چراكه نه؟»
من هم اسم «دانا» را برايش انتخاب كردم و به او گفتم اگر دوست داشته باشي تو را به اين اسم صدا بزنم. «دانا» از شنيدن اين اسم خيلي خوشحال شد و من هم خداحافظي كردم و به كلاس برگشتم. در آن زنگ، درس «فارسي» داشتيم و خانم معلم يك خبر خوب به بچهها داد و گفت از جلسه آينده زنگهاي فارسي به كتابخانه ميرويم تا با كتابهاي بيشتري آشنا شويم. من و همكلاسيهايم از خوشحالي براي خانم معلم كف زديم و خوشحالي كرديم. من بيشتر از بقيه خوشحال بودم چون ميتوانستم به دوستم «دانا» هم سر بزنم.
روز بعد كه زنگ درس فارسي بود به كتابخانه رفتيم. من اول به سراغ «دانا» رفتم. با خودم گفتم ببينم در صفحات دوستم «دانا» چه چيزي نوشته شده؟ سلام كردم و اجازه گرفتم صفحههايش را ورق بزنم. شروع به خواندن كردم. داستان قشنگي درباره زندگي بچهها بود. اما چون فرصت نشد همه صفحههاي كتاب را بخوانم از خانم كتابدار اجازه گرفتم و آن را با خود به خانه بردم تا داستان را كامل بخوانم. داستان كتاب آن قدر قشنگ بود كه در راه برگشت براي دوستم هم قسمتي از آن را تعريف كردم و او هم از من خواست «دانا» را به او بدهم تا آن را بخواند و قرار شد بعد از برگرداندن كتاب به كتابخانه مدرسه، دوستم آن را بگيرد و بخواند.
از خوشحالي همان روز كتاب را تا آخر خواندم. شب كه پدرم به خانه آمد از ديدن آن خوشحال شد و به من تبريك گفت كه دوست به اين باهوش و دانايي انتخاب كردهام و به شوخي به «دانا» گفت:«تو هم ميتواني خواهر ناديا باشي و در خانه ما بماني.»
«دانا» با تعجب پرسيد: «جدي ميگويي؟!» پدرم گفت: «بله، ميتواني هميشه همراه ناديا باشي و دوستان ديگرت را هم بياوري تا هم ناديا از مطالب آنها استفاده كند و هم كنار يكديگر زندگي و با هم بازي كنيد.» به پدرم گفتم: «دانا در مدرسه زندگي ميكند و بايد به كتابخانه برگردد.» با اين حال آن شب «دانا» در خانه ما ماند و كنار تخت من خوابش برد.
طبق قولي كه به خانم كتابدار داده بودم فرداي آن روز «دانا» را به كتابخانه مدرسه برگرداندم. «دانا» هم اتفاقات ديروز و ديشب را براي دوستانش در قفسههاي ديگر تعريف كرد و بقيه كتابها هم تصميم گرفتند از نوشتهها و مطالبشان به من ياد بدهند. من هم روزها كه به كتابخانه ميرفتم تا به «دانا» سر بزنم يكي از دوستان او را انتخاب ميكردم و با خود به خانه ميبردم تا از مطالب آنها بخوانم و نكته جديدي ياد بگيرم.
با اين كه مدت زيادي از اين اتفاقات نميگذرد اما در اين مدت كوتاه با دوستان بسيار زيادي آشنا شدهام و از آنها كمك ميگيرم و همكلاسيهايم را هم تشويق كردهام تا با كتابها دوست شوند و براي حل مشكلات و جواب سؤالهايشان از آنها استفاده كنند و به اين صورت حالا بيشتر همكلاسيهايم، دوستان جديدي پيدا كردهاند و همه از اين اتفاق خوشحال هستيم.