صغري خيل فرهنگ
فقط كافي است لحظهاي عكسهاي مادر شهيدان موسي و عليرضا رمضانپور را تماشا كنيم. ديدن تصوير سفره عقد شهيد عليرضا رمضانپور دلها را ميلرزاند. اين بار حكايت مادري است كه حجله عشق ميبندد تا پيكر شهيدش از راه برسد. آينه و شمعدان، قند و شيريني، گلاب و خرمايي كه در سفره چيده ميشود تا به استقبال پيكر خونيني برود كه عروسش شهادت بود. ديدن تصاوير مادر پاي سفره حجله شهادت فرزندش بهانهاي شد تا به دنبال ديدار با اين مادر باشيم. تنها نشاني كه از شهيدان داشتيم اين بود كه اهل ساري هستند. بعد از پرس و جوي زياد توانستيم نشاني از مادر شهيدان پيدا كنيم. مصاحبه گرفته شد،اما منتشر نشد. همين چند روز پيش باز هم سراغ اين مادر را گرفتم كه گفتند ايشان دركما هستند و پدر شهيدان دچار آلزايمر شده است. اين نوشتار را تقديم ميكنيم به مادر و پدران شهدا كه در نبود دردانههايشان روزگاري سخت گذراندند اما دم بر نياوردند. آنچه درپي ميآيد گفتوگوي ما با حبيبه مهديزاده مادر شهيدان موسي و عليرضا رمضانپور است.
اولين شهيدتان موسي بود يا عليرضا؟اول موسي شهيد شد. موسي مهربان، باايمان و با خدا بود. در بحبوحه انقلاب در مقطع دبيرستان تحصيل ميكرد. موسي دو سال از عليرضا بزرگتر بود و هر دو كشتيگير بودند. در تظاهرات مردمي شركت ميكردند. هم درس ميخواندند و هم به پدرشان كمك ميكردند. همسرم كارگر شيشهبر بود. بعضي از كارهايش را به عهده پسرها گذاشته بود.
بهمن ماه كه ميشود بزرگترها ناخودآگاه ياد خاطرات انقلابيشان ميافتند. شما خاطرهاي از ايام پيروزي انقلاب داريد؟همينطور است زمستاني كه به لطف خدا به بهار تبديل شد. در بحبوحه انقلاب اسلامي بود كه موسي با معلمش درگير و از مدرسه اخراج شد. گويا معلم به امام توهين كرده بود و پسرم كه علاقه زيادي به امام داشت به معلم گفته بود تو چرا به امام توهين كردي؟ معلم هم يك سيلي به صورت موسي زده و گفته بود كه تو به چه حقي به من تذكر ميدهي؟
بعد هم موسي را از مدرسه بيرون كرده بودند. 12 روزي بود كه به مدرسه نميرفت و من از اين اتفاق بيخبر بودم. موسي صبحها مثل هميشه از خانه خارج ميشد و عصر برميگشت.
كمي بعد يكي از دوستانش نامهاي نوشته و به مغازه پدرش رسانده بود كه موسي از مدرسه اخراج شده است. فرداي آن روز من و پدرش به مدرسه رفتيم. اعتراض كرديم وگفتند نميدانستند ما در جريان اين اتفاق نيستيم. به آنها گفتم بچه من خانواده دارد. پدر و مادر دارد. كارتان اشتباه بود، اما وقتي متوجه چرايي اين اتفاق شدم، از ته دل خوشحال بودم كه موسي غيرت داشت و ولايت امام خميني را قلباً پذيرفته بود كه از ايشان دفاع كرده بود. موسي ميگفت من هر روز از در و پنجره مدرسه خودم را به كلاس ميرساندم اما باز هم مدير و معاون من را بيرون ميانداختند. خلاصه بعد از كمي صحبت موضوع حل شد، اما موسي گفت من در جايي كه به امام توهين شود درس نميخوانم و براي ادامه تحصيل به مدرسه طالقاني ساري رفت.
از همين ولايتمداري و شور انقلابي هم خودش را به جبهه رساند؟ بله، موسي يك بسيجي فعال بود. ميگفت ميخواهم لباس بسيجي به تن كنم. بعد از درس و مشق همه وقت خود را در بسيج و مسجد ميگذراند، اما وقتي ديد كه رزمندهها به جبهه اعزام ميشوند خودش هم تصميم گرفت كه برود. آمد و به من گفت مامان من ميخواهم به جبهه بروم. ميروم بعد كه آمدم درس و مشقم را ادامه ميدهم. من هم گفتم تو بسيجي هستي وظيفه داري كه بروي. بعد هم راهي شد و رفت. يك شب زنگ خانه را زدند. وقتي در خانه را باز كردم موسي را ديدم. گفتم چه زود برگشتي؟ گفت بچهها نوشته بودند كه مادرت كمي نگران است و از طرفي مسابقه كشتي هم دارم آمدم كه هم شما را ببينم و هم مسابقهام را انجام بدهم. كشتياش را كه گرفت راهي شد. اتفاقاً برنده هم شد. چند روز بعد به اهواز اعزام شد و مدت زيادي در اهواز ماند. بعد مرخصي آمد. دامادم گفت اين بار من با موسي ميروم تا مراقبش باشم. كمي از رفتنشان گذشته بود كه دامادم تنها آمد. به ايشان گفتم پس موسي كو، قرار بود مراقبش باشي؟گفت مادر جان هر زمان عمليات ميشد موسي هر جا كه بود خودش را ميرساند و داوطلب ميشد و به كسي فرصت نميداد. آخرين اعزام هم به مريوان رفت. قرار بود بچهها عملياتي مقابل كوملهها داشته باشند. تا من برسم موسي رفته بود. معترض شدم كه چرا اجازه داديد موسي برود من قرار بود مراقبش باشم. مسئولمان گفت من چه كنم؟ خودش عشق امام و شهدا دارد و هميشه در صف اول است. بعد از عمليات هم مسابقهاي گذاشته بودند و موسي توانست برنده شود. قرآن و ساعت هديه گرفته بود. وقتي آمد در جواب اعتراض من گفت مادر جان اگر نروم، چه كسي قرار است برود و بجنگد؟اين حرفها را كه شنيدم ديگر چيزي نگفتم. كمي بعد گفت ميخواهم بروم سپاه و پاسدار شوم. دوست دارم لباس سبز سپاه را به تن كنم.
توانست عضو سپاه شود؟طبق قولي كه داده بود هم به جبهه ميرفت و هم درس ميخواند. زمان امتحان خودش را ميرساند. الحمدلله درسهايش خوب بود و نمرات عالي ميگرفت. يك بار در امتحانات بنده خدايي به قصد كمك به موسي كتاب را برايش باز كرده بود و گفته بود پاسخ سؤال را از روي كتاب بنويس. موسي ناراحت شده وگفته بود در امتحانات، حزباللهي دزدي نميكند. تقلب يك نوع دزدي است. اين كار علم دزدي است. به من ميگفت مادر جان ميخواهم مانند دكتر بهشتي شوم. هم درس بخوانم و مدارج عالي را طي كنم و هم بجنگم.
آخرين اعزامش را به ياد داريد؟ آخرين اعزامش ماه مبارك رمضان سال 1362بود. ساكش را كه ميبست روزه بود. گفتم موسي جان روزهات را باز كن، راه دور است. تو كه نميتواني با دهان روزه اين همه مسافت را بروي. صبح سماور را روشن كردم و خواستم صبحانه بخورد و روزهاش را باز كند، اما چيزي نخورد. گفتم تو مسافري. گفت نگران نباش. با دهان روزه رفت. 25 روز در جبهه روزه گرفت. يك دور هم ختم قرآن كرده بود تا اينكه در عمليات قدس شهيد شد.
با وجود شهادت موسي، چطور راضي شديد كه عليرضا هم راهي جبهه شود؟وقتي پيكر موسي را آوردند عليرضا قيامتي به پا كرد كه من هم بايد بروم. شبها ميرفت سر مزار برادرش گريه ميكرد و ميگفت داداش تو به خواب مادر بيا تا به من اجازه بدهد به جبهه بروم. من مخالف رفتنش نبودم. كلاس چهارم دبيرستان بود. كنكور هم شركت كرده بود. گفتم صبر كن امتحاناتت را بده. نتيجه دانشگاه بيايد، بعد به وقتش برو. چهارم فروردين ماه بود از ساري براي جبهه نيرو ميبردند. آمد و گفت مامان اگر براي من اتفاقي بيفتد تصادف كنم و بميرم يا هر چيز ديگر شكايتت را به خانم حضرت زهرا (س) ميكنم. نامهاي نوشت و امضا كرد و در آن نامه هم قول داد كه من ديپلمم را ميگيرم و دانشگاه هم قبول ميشوم فقط اذن جهاد بدهيد. وقتي گريه كرد و گفت شكايتم را به خانم حضرت زهرا (س )ميكند دلم لرزيد. با خودم گفتم نكند تصادف كند يا هر طور ديگري غير از شهادت از دستم برود كه من شرمنده خانم شوم. گفتم برو ثبتنام كن.
پس عليرضا را هم خودتان راهي كرديد؟چه بگويم ماجراي راهي شدن عليرضا جالب بود. من راضي شدم، اما انگار برادر شهيدش موسي نه... به قولي
كه عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشكلها.
موسي قبل از شهادت از دوستانش خواسته بود هر زماني عليرضا آمد و خواست اعزام شود بدون اذن و رضايت مادرم ايشان را ثبتنام نكنيد. بايد مادرم خودش شخصاً بيايد چون مادرم در نبود عليرضا اذيت ميشود. پدرش هم رفت، اما عليرضا را ثبتنام نكردند. خودم دستش را گرفتم و بردم، گفتم چرا ثبتنام نكرديد؟! گفتند شهيد موسي قبل از رفتن به ما سفارش كرده بود تا درس عليرضا تمام نشده او را اعزام نكنيم. مادرم براي تحصيل عليرضا هزينه كرده است. هر زمان درسش تمام شد ما درخدمتيم. من از دوستانش خواستم كه عليرضا را ثبتنام كنند. گفتم خود موسي در وصيتنامهاش نوشته است:«كساني كه ميتوانند اسلحه دست بگيرند بايد به جبهه بيايند.» اتفاقاً همان دوست موسي كه عليرضا را ثبتنام كرد هم بعدها شهيد شد. بعد از ثبتنام و امضا، عليرضا از من جدا شد و به خانه آمد. من به مزار شهدا رفتم. وقتي به خانه آمدم عليرضا نبود. سراغش رااز خواهرش گرفتم كه گفت داداش به سرعت به خانه آمد و ساكش را برداشت و رفت. با خودم گفتم حتماً فكر كرده كه من نميتوانم لحظه جدايياش را ببينم و پشيمان ميشوم براي همين تا من به خانه برگردم، رفته بود.
بدون خداحافظي رفت؟به دوستش پيام دادم به عليرضا بگو نبايد از مادر خداحافظي ميكردي؟ بدون خداحافظي ميخواهي از پيش من بروي؟!
شب بود ديدم عليرضا با موتور آمد. گفت مادر در مسجد برنامه و سخنراني داشتيم بايد ميرفتم. من هرگز بدون خداحافظي از شما به جبهه نميروم. من را بوسيد وگفتم مراقب خودت باش. گفت مامان، من شهيدنميشوم. گريه ميكردم گفت تو يك شهيد دادهاي چرا اينطور ميكني؟ گفتم ميدانم تو شهيد ميشوي با اين عشقي كه تو داري ميروي آخر شهيد ميشوي. همين طور هم شد. درسال 1365 در عمليات كربلاي يك درمنطقه مهران شهيد شد.
شهادت پسرانتان برايتان سخت نبود؟شايد اگر به شما بگويم كه ميدانستم دو فرزندم شهيد ميشوند باورتان نشود. من چهارپسر و دو دختر داشتم قبل از اينكه موسي و عليرضا را باردار شوم خانمي مؤمن و سيده به من گفت تو دو فرزند پسر به دنيا خواهي آورد كه آن دو ذخيره آخرتت ميشوند. به حق گفته بود به خواست خدا موسي و عليرضا ذخيره آخرتم شدند. موسي و عليرضا هر دو در ماه مبارك رمضان به دنيا آمدند و هر دو در ماه مبارك رمضان شهيد شدند.
ماجراي سفره عقدي كه براي شهيد عليرضا مهيا كرديد، چه بود؟وقتي خبر شهادت عليرضا را به من دادند، برايش سفره عقد انداختم. ميخواستيم برايش زن بگيريم. حتي خودش تحقيق هم رفت و گفت وقتي برگشتم ازدواج ميكنم. اينطوري اگر شهيد شدم، آن خانم اذيت نميشود.
وقتي خبر شهادتش را دادند برايش حجله عقد انداختم تا آرزو به دل نمانم. عليرضا مخالف بيتابي و گريه بود. خوب به ياد دارم وقتي موسي شهيد شده بود، من خيلي گريه ميكردم آنقدر كه سوي چشمانم رفته بود. عليرضا ميگفت مادرجان كم گريه كن. خدا را شاكرم به خاطر اينكه من را لايق مادري شهدا ديد و اين افتخار را نصيبم كرد.