کد خبر: 894665
تاریخ انتشار: ۲۰ بهمن ۱۳۹۶ - ۲۱:۲۹
 حسين كشتكار
 
اوايل پاييز سال 57 بود. آن زمان 11 سال بيشتر نداشتم. با كاظم- پسر همسايه- كه هم‌سن و سالم بود دوستي و رفاقتي صميمي داشتيم. صميميت و دوستي من و كاظم در حد رفت و آمد خانوادگي بود و ما فرا‌تر از دوستي مثل دو برادر بوديم. پدرش معلم بود و آن‌طور كه كاظم مي‌گفت با انقلابيوني كه مخفيانه عليه رژيم شاهنشاهي فعاليت مي‌كردند همكاري داشت. كاظم برايم توضيح داده بود كه مبارزين تشكيلاتي عمل مي‌كردند و هر كدام وظيفه‌اي داشتند. عده‌اي مسئول تهيه نوار‌هاي صوتي سخنراني‌هاي امام خميني(ره) بودند و عده‌اي كار چاپ و تكثير آن سخنراني‌ها را به عهده داشتند و همين‌طور گروهي مسئول توزيع پيام‌هاي تكثير شده امام بودند و از جمله آنها يكي همين پدر كاظم بود.
يك روز غروب كه از خانه بيرون مي‌رفتم كاظم را ديدم كه خيلي مضطرب به نظر مي‌رسيد، علت نگراني‌اش را سؤال كردم؛ گفت: امروز صبح پدرم موقع رفتن به مدرسه بر اثر بي‌احتياطي يك موتورسوار و تصادف با او پايش شكسته و حالا مجبور است دو ماه تمام استراحت مطلق داشته باشد و از خانه بيرون نرود. كاظم را دلداري دادم و گفتم: «خب اينكه جاي نگراني نيست. حتماً با استراحت خيلي زود خوب خواهد شد» اما چهره‌اش نشان مي‌داد خيلي بي‌قرار است. كاظم را خوب مي‌شناختم. او كسي نبود كه به‌خاطر بيماري پدرش اين‌قدر مضطرب باشد. كنجكاو شدم بدانم چه چيزي باعث اضطراب كاظم شده. احساس كردم نگراني‌اش بيشتر، از چيز ديگري است تا شكستگي پاي پدرش. به همين خاطر بيشتر پرس‌وجو كردم. وقتي كاظم كنجكاوي من را ديد گفت اگر دهانم چفت و بست محكمي داشته باشد حقيقت ماجرا را مي‌گويد. بعد دستم را گرفت و به داخل خانه‌شان كشاند. وقتي در حياط، كنار باغچه روي نيمكت چوبي نشستيم، گفت: «بابام كار توزيع اعلاميه‌هاي امام خميني بين مبارزين و انقلابيون را به عهده داره.» گفتم: «خب اينكه غصه نداره پسر! زود خوب ميشه و دوباره راه مي‌افته.» كاظم ادامه داد: «آخه يه مشكل ديگه‌اي هست كه خيلي ما را نگران كرده.» گفتم: «چه مشكلي؟» گفت: «مشكل گم شدن كيف بابام كه بر اثر شدت ضربه تصادف به گوشه‌اي پرت ميشه و بابا به‌خاطر شكستگي پا و انتقال به بيمارستان نمي‌تونه كيفش رو پيدا كنه.» گفتم: «خب برو همون جايي كه بابا تصادف كرده بگرد و پرس‌وجو كن. اگر پيدا شد چه بهتر اگر هم پيدا نشد يه كيف نو بخرين.» كاظم گفت: «آخه خنگول چندتا از اعلاميه‌هاي امام داخل كيف بابا بوده.» گفتم: «اگه دست مأمورا بيفته خيلي بد ميشه؟» كاظم گفت: «بابا ميگه تو اون كيف غير از اعلاميه امام يه دفترچه هم بوده كه اسم تعدادي از مبارزين هم تو اون دفتر هست كه اگه دست ساواكيا بيفته همه‌شون دستگير ميشن. بيشتر نگراني بابا هم از همين دفتره.» گفتم: «بگو ببينم دقيقاً محل تصادف بابا رو مي‌دوني؟» كاظم گفت: «بله درست سركوچه مدرسه بابا اين اتفاق افتاد، چطور؟» گفتم: «به جاي غصه خوردن همين الان بريم بگرديم شايد جايي افتاده باشه و كسي پيدا نكرده باشه.» كاظم با تعجب گفت: «سيروس تو حالت خوبه؟! مگه نمي‌دوني اين شبا مأموراي شهرباني همه جا گشت گذاشتن؟» گفتم: «باشه الان نه ،يكي دو، سه ساعت ديگه كه رفت و آمد مردم كمتر شد ميريم و طوري رفتار مي‌كنيم كه كسي نفهمه دنبال چي هستيم.»
محل تصادف پدر كاظم، كوچه تقريباً خلوتي بود كه به جز يكي دو نفر، رهگذري ديده نمي‌شد. ساعت‌ حدود 9 شب بود. صبر كرديم تا كوچه خلوت شود بعد با كاظم همه جا را گشتيم؛ لابه‌لاي بوته‌هاي باغچه، درون جوي آب و... اما چيزي پيدا نكرديم. وقتي از پيدا كردن كيف نااميد شديم، قصد برگشتن داشتيم كه از پشت سر صدايي شنيديم كه گفت: «بچه‌ها!» وقتي برگشتيم پيرمردي را ديديم كه جلوي در نيمه باز حياط خانه‌اش ايستاده بود، گفت: «دنبال چي مي‌گشتين؟ چيزي گم كردين؟» كاظم مِن و مِني كرد و گفت: «بله دنبال يك كيف مي‌گشتيم اما پيدا نكرديم» بعد قضيه تصادف پدرش را گفت. پيرمرد كه انگار منتظر بود، كيفي را از پشت سرش بيرون آورد به ما نشان داد و گفت: «اينه كيف بابات؟» كاظم با خوشحالي گفت: «بله خودشه، كجا بود؟» پيرمرد گفت: «ماشين پسرم اينجا پارك بوده، پسرم موقع رفتن متوجه ميشه اين كيف زير ماشينشن افتاده. مي‌دونستم صاحبش مياد دنبالش.» كيف را از پيرمرد گرفتيم، تشكر كرديم و خيلي سريع به راه افتاديم. يكي، دو كوچه را طي كرديم. به ماشين مأموران شهرباني برخورد كرديم. آنها سر كوچه ايستاده بودند و از رهگذران پرس‌وجو مي‌كنند. كاظم با ديدن آنها گفت: «سيروس برگرديم و از يك مسير ديگه بريم خونه» اما وقتي خواستيم برگرديم ناگهان مأموري جلويمان ظاهر شد. با چشماني از حدقه درآمده به ما زل زد و گفت: «كجا؟ شما جوجه‌ها اين وقت شب بيرون از خونه چه‌كار مي‌كنين؟» قيافه مظلومانه‌اي به خودم گرفتم و گفتم: «هيچي داريم ميريم خونه.» در همين موقع يك مأمور ديگر از راه رسيد. مأمور اولي به دومي چشمكي زد و گفت: «اينا احتمالاً خرابكارايي هستن كه اين روزا رو در و ديوار شعار مي‌نويسند. ببين تو كيفشون چيه؟ مأمور تازه از راه رسيده كيف را از دست كاظم گرفت و مشغول بازرسي شد. بعد سرشان را به‌هم نزديك كردند. در گوشي با هم صحبت كردند، دلهره و ترس تمام وجودمان را گرفت. كاظم كه از شدت ترس رنگ و رويش را باخته بود گفت: «آقا ميشه بريم؟ اگه دير بريم خونه كتك مي‌خوريم...» مأمور با عصبانيت كيف را به طرف ما پرت كرد و گفت: «شما نيم‌وجبي‌ها كه اين‌قدر از باباتون مي‌ترسين تا اين موقع شب تو خيابون چه‌كار مي‌كنين؟ هان! يالا برين خونتون تا پشيمون نشدم وگرنه مي‌برمتون پاسگاه تا صبح نگه مي‌دارم تا صاحبتون پيدا بشن.» كاظم با گفتن «چشم قربان همين الان» خم شد و كيف پدرش را برداشت و با سرعت از آنجا دور شديم. صبح روز بعد كاظم را كه ديدم پرسيدم: «كاظم كيفو به بابا دادي اعلاميه‌ها و دفترچه‌ها همه بودند؟» كاظم گفت: «نه نبودند. اگه تو كيف اعلاميه‌ها بود كه ما الان اينجا نبوديم.» گفتم: «پس اعلاميه‌ها چي شده؟» و هنوز حرفم تمام نشده بود كه صدايي ما را متوجه خودش كرد. صدا كه متعلق به مرد جواني بود پرسيد: «شما مال اين محله هستين؟ ببينم مي‌دونين منزل آقاي مؤمني كجاست؟» كاظم با شنيدن اسم پدرش با تعجب پرسيد: «بله حاج‌آقا پدر منه باهاش چي كار دارين؟» جوان گفت: «جدي؟ پس خوب شد ديدمتون حاج‌آقا چطورن؟ بهترن؟ ديروز كه جلوي منزل ما تصادف كردند كيفشون افتاده بود زير ماشين من ولي حاج‌آقا متوجه نشدن. پدرم كيف را نشانم داد من چون نمي‌دونستم مال كيه براي شناسايي صاحبش مجبور شدم كيف را باز كنم و از روي مدارك داخل كيف تونستم آدرس اينجا را پيدا كنم.» كاظم با تعجب گفت: «پس اون پيرمرد كه ديشب كيف بابام را به ما داد پدر شما بود؟ مدارك توي اون كيف كجاست؟ اونا خيلي مهمه.» مرد در حالي كه بسته‌اي را به كاظم مي‌داد گفت: «بله پدرم موقع دادن كيف متوجه نشده كه مدارك دست من بود. اينا هستند، ببخشيد اگر فضولي كردم.»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر