شكوفه زماني
ايامالله دهه فجر فرصت خوبي است از شهدايي ياد كنيم كه گذشت زمان ياد و خاطرهشان را در اذهانمان كمرنگ كرده است. 9 دي 1357 بود كه استان خراسان اولين شهيد زن خود را تقديم انقلاب اسلامي كرد. شهيد «بتول چراغچي» نمونهاي از يك زن مسلمان انقلابي است كه حتي در دوران طاغوت نيز حجابش را حفظ ميكرد. حتي وقتي براي دخترانش خواستگار ميآمد ميگفت: «دقت كنيد ببينيد چه كسي وارد خانه ميشود، اهل نماز است، اهل زكات است...» اين بانوي انقلابي زماني توسط يكي از تانكهاي رژيم زير گرفته شد كه 51 سال داشت و مادر هفت فرزند بود. گفتوگوي جوان با «زينت روشنروان» دختر ارشد شهيد بتول چراغچي و خواهر شهيد محمد روشنروان مروري بر خاطرات يك زن شهيد انقلابي دارد كه ماحصلش را تقديم حضورتان ميكنيم.
گويا غير از مادرتان، يكي از برادرانتان هم شهيد شدهاند؟ كمي از خانوادهتان بگوييد. ما اصالتاً مشهدي هستيم. مادرم 13 فرزند به دنيا آورده بود كه بعد از فوت دو فرزند اولش، من دختر ارشد خانواده شدم. پنج خواهر و دو برادر مانديم. فرزند آخر خانواده محمد بود كه در عمليات والفجر8 در سن 22 سالگي به شهادت رسيد. پدرمان هم اصالتاً اردكاني بود. يك كارگاه بزرگ چوبفروشي نزديك خيابان توحيد حرم داشت و رزق خانواده را از همان كارگاه درميآورد. ما خانوادهاي مذهبي و انقلابي داشتيم. حتي پدربزرگم در آن زمان مسئول روشن كردن چراغهاي فانوس مسجد گوهرشاد و حرم بود. بر همين اساس فاميليمان چراغي شد.
چطور شد خانواده شما و مادرتان در مسير مبارزات انقلابي قرار گرفتيد؟ما از اوايل سال 1355 براي درس معارف به مكتب نرجس مشهد ميرفتيم. خدا رحمت كند خانم طاهايي را كه مديريت آنجا برعهدهشان بود. وقتي ايشان تفسير و آيههاي انتخابي را بيان ميكردند خيلي با مسائل روز آن زمان پيش ميرفتند. حتي شبهاي جمعه با همسرم در جلسات «مبارزه با بهائيت» شركت ميكرديم. وقتي مكتب توسط ساواك بسته شد، من در مسجد نبي واقع در كوهسنگي مشهد كلاسهاي مذهبي خودم را ادامه دادم. هر روز كلاسهاي اين مسجد شلوغتر ميشد. يك كلانتري روبهروي مسجد قرار داشت. وقتي جمعيت خانمها همگي با چادر مشكي پوشيده از مسجد خارج ميشدند، بعضيها فرياد ميزدند: «كلاغ سياهها درآمدند.» كمي بعد كلاس ما را تعطيل كردند كه مجبور شديم در خانه برگزار كنيم. ما از همان دوران نسبت به ظلم و ستم رژيم شاه آگاهي داشتيم ولي آنقدر خفقان زياد بود كه هيچكس نميتوانست كاري بكند. آنقدر زنداني در زندانها داشتيم كه در جلسات فرياد ميزدند خانمها براي زندانهاي بيگناه سياسي دعا كنيد. منزلمان در كوهسنگي قرار داشت و مثل الان اينقدر امنيت و آرامش وجود نداشت. وقتي با همسرم ساعت 8 شب به خانه ميآمديم با ديدن آدمهاي مست و ديگر موارد در خيابان احساس امنيت نميكرديم.
جرقه انقلاب در مشهد چطور زده شد؟سال 1357 مرحوم كافي منبرهاي زيادي در مشهد داشت و من هم با علاقه در جلسات ايشان شركت ميكردم. حتي پيگير نوارهاي جديدشان بودم. نزديك نيمه شعبان سال 57 مرحوم كافي در مشهد سخنراني داشتند. گويا در يك تصادف ساختگي ايشان را در جاده تهران به مشهد به شهادت ميرسانند كه اولين جرقه تظاهرات مشهد از مراسم تشييع مرحوم كافي شروع شد. همسر و پدرم در تشييع ايشان شركت داشتند و تظاهرات تا نزديكي حرم پيش رفته بود. مردم شعارهاي انقلابي سرميدادند و مأموران ساواك هم با گاز اشكآور دنبال مردم كرده بودند. مردم مجبور شده بودند از چهارراه شهداي مشهد پراكنده شوند كه همسرم و پدرم توانسته بودند با پاي برهنه از كوچه، پسكوچهها خودشان را به منزل برسانند.
پس پدر و مادرتان هم از انقلابيهاي پاي كاري بودند كه در تظاهرات شركت ميكردند؟ بله، وقتي كه دو ماه از اول مهر 1357 گذشت، مدارس تعطيل شد. همسرم آقاي حسيني كه مديريت مدرسه شهيد مرتضوي كوهسنگي را به عهده داشت، در خانه ماند و آزادانهتر به تظاهرات ميرفتيم. مادرم ميگفت به خاطر اينكه هر خبري شود كنار هم باشيم، بياييد خانه ما بمانيد. ما هم حدود چهار ماه خانه پدر مانديم. خانواده ما در بيشتر تحصنها در منزل آيتالله قمي و همينطور تظاهرات از مسجد گوهرشاد گرفته تا ساير جاها شركت داشتند. حتي 23 آذر 1357 كه مأموران رژيم به بيمارستان امام رضا(ع) حمله كردند، هر روز تا يك هفته آنجا تحصن و برنامه بود و ما هم در اين برنامهها و تحصنات شركت داشتيم. راهپيمايي روز عاشورا شلوغ بود و رژيم ساواك خيلي از مردم را مورد هدف قرار داد. يادم ميآيد آنقدر راه رفته بوديم كه تمام پاهايمان تاول زده كرده بود. براي ماه محرم و صفر مكتبها باز شده بود كه بعد از تظاهرات آنجا ميرفتيم، نماز ظهر و عصر را ميخوانديم و سخنراني شخصيتهايي مثل آيتالله خامنهاي، آيتالله شهيد كامياب، شهيد هاشمينژاد و آقاي ذاكر را گوش ميكرديم. ساعت پنج بعد از ظهر هم كه خيابانها خلوت ميشد، به خانه برميگشتيم و اين برنامه هر روز ما بود. خدا مادرم را رحمت كند. هر روز صبح زود بلند ميشد و به زبان قديم يك تـَغار پر از خورشت قورمه سبزي بار ميگذاشت و قابلمه پلوپز برنج هم آماده ميكرد. ميگفت هر وقت خسته از راه به خانه رسيديم ناهارمان حاضر باشد و مردها و بچهها گرسنه نمانند.
با اين فعاليت خانوادگي كه داشتيد، پيش آمده بود كه دستگير شويد؟يك روز آقاي حسيني (همسرم) براي خريد بيرون رفته بود كه تا بعد از ظهر نيامد. خيلي نگران شديم. آن موقع هم مثل حالا موبايل نبود كه سريع خبردار شويم. پسر همسايه كه كارمند بيمارستان امام رضا (ع) بود به من اطلاع داد كه به بيمارستان امام رضا (ع) حمله كردند و خيليها كشته شدهاند. شايد آقاي حسيني هم آنجا گير كرده است. شب شد و يكي از همسايهها كه ماشين داشت، گفت برويم ببينيم بيمارستان چه خبر است. شايد همسرتان را آنجا پيدا كنيم. وقتي به بيمارستان رسيدم ديدم كف سالنها به خون آغشته است و مردم هم آمده بودند و نگاه ميكردند. چون بيمارستان ارتش روبهروي بخش كودكان بيمارستان امام رضا(ع) بود، در درگيريها اين بيمارستان هم بينصيب نمانده بود. جامعه پزشكان و پرستاران هم راهپيمايي كرده بودند كه بگويند ما هم با انقلاب هستيم اما مورد حمله رژيم طاغوت قرار گرفته بودند. به هر حال در اين گير و دار آقاي حسيني در بيمارستان گير افتاده بود كه پيدايش كرديم. آن موقع مردم هر وقت تظاهراتي ميديدند خودشان را به صحنه ميرساندند تا شايد هموطني را نجات بدهند.
براي نسل جوان جالب است كه از حال و هواي آن روزها بيشتر بداند. يادم است شبها كه حكومت نظامي بود، تانكها در خيابانها راه ميرفتند و شيشههاي خانهها ميلرزيد. يك روز صبح در خانهها را زدند و اعلام كردند منبع آب را به سم آلوده كردهاند و از شير آب استفاده نكنيد. ما مجبور شديم هرچه آب در ظرف از قبل داشتيم مصرف كنيم. يادم ميآيد در 27 آذر 1357 با همسرم رفتيم چهار طبقههاي خيابان «ارگ» حقوقش را بگيريم و خريد كنيم. ديدم جمعيتي از ميدان شهدا ميآيد كه شعار ميدادند «توپ، تانك، مسلسل ديگر اثر ندارد» در هر گروه هم تا اطمينان نميكرديم وارد شويم. ديديم جلوي تظاهرات آقاي شهيد هاشمينژاد با برادرشان هستند و تظاهراتكنندگان هم قشر دانشجو هستند. ما هم به آنها پيوستيم. تا اينكه به چهارراه لشكر رسيديم. پيچيديم در خيابان بهار كه استانداري آنجا بود. كارمندان استانداري تحصن كرده بودند. دانشجوها ميخواستند با تظاهرات، همبستگي خودشان را با تحصن كارمندان استانداري اعلام كنند. به چهارراه كه رسيديم ديدم سه دستگاه نفربر ارتشي به جمعيت حمله كردهاند. دور تا دور تظاهراتكنندهها كه حدود 2هزار نفر مرد و زن بودند را محاصره كردند و گفتند روي زمين بنشينيد. همين طور مانده بوديم كه از طرف مقامات بالاي ارتش زنگ زدند كه كسي حق ندارد از استانداري خارج شود و از تظاهراتكنندگان هم كسي حق داخل شدن ندارد اما با رفت و آمدهاي شهيد هاشمينژاد اين برنامه با موفقيت انجام شد و اين قضيه تا ساعت سه بعد از ظهر طول كشيد. بعد با خواندن دعاي وحدت، اعلام شد كه ميتوانيد برويد. آن روز هم با دير رسيدن ما اهالي خانه نگران شده بودند.
مادرتان چطور به شهادت رسيدند؟يك روز قبل از حادثه شهادت مادرم، همراه ايشان به مسجد گوهرشاد رفتيم تا در مراسم چهلم شهيد نجاتاللهي شركت كنيم. در راه ديديم مردم در صف نان و نفت ايستادهاند. مادرم با ديدن اين صحنهها شروع كرد از خاطرات خود در دوران رضاشاه تعريف كردن كه آن زمانها از دست ظلم و ستم چه زجرهايي متحمل شدهاند. آن روز مادرم خيلي از خاطراتي كه همراه با سختي بود برايم تعريف كرد و با من درددل كرد. كمكم به حرم رسيديم و زيارت كرديم. بعد از خواندن نماز جماعت در مسجد گوهرشاد مراسم سخنراني و قطعنامه قرائت شد و اعلام كردند مردم در راهپيمايي نهم دي ماه كه براي هفتم شهداي قم برگزار ميشود شركت داشته باشند. بعد از اتمام جلسه ناگهان تمام چراغهاي حرم و خيابانهاي مشهد را خاموش كردند. مردم با هزار سختي در تاريكي به خيابانها ريختند و تمام نيروهاي ارتش هم در خيابان بودند. آن شب خيلي از جوانان را زخمي و دستگير كردند و بردند. من و مادرم با ترس و لرز در خيابان راهي خانه شديم. در راه يكي از دوستانم كه در جلسه مبارزه با بهائيت با هم آشنا شده بوديم ما را سوار كرد و به خانه رساند.
پس در همان جلسه مسجد گوهرشاد فراخوان تظاهرات 9 دي داده شد و متعاقب آن شهادت مادرتان پيش آمد؟بله، روز نهم دي 1357هوا آفتابي بود. با مادر و همسر و پدر و خواهرم و بچههايم و دو برادرم براي راهپيمايي آماده شديم و بيرون رفتيم. آن روز حالم خيلي بد بود. استرس شديدي داشتم ولي نميدانستم چه بلايي قرار است به سرمان بيايد. به چهارراه شهدا كه رسيديم مردم كمكم جمع ميشدند. ما هم رفتيم كنار مدرسه نواب ايستاديم و براي اولين بار سرود «خميني اي امام» را از بلندگوهاي خيابان پخش كردند كه همه تعجب كرده بودند. در مسير راهپيمايي يك هليكوپتر بر فراز آسمان پيدا شد و حرفهايي بين مردم رد و بدل شد. يك عده ميگفتند ارتشيها اعلام همبستگي كردند و عده ديگر ميگفتند گول نخوريد خبري نيست. تا اينكه تظاهرات به خيابان بهار مشهد رسيد. حالم داشت بد و بدتر ميشد. از شلنگ آب يكي از خانهها كمي آب به صورتم زدم.
قبل از اينكه ادامه بدهيد، سؤالم اين است كه يعني مأموران رژيم از تانك و هليكوپتر براي مقابله با مردم استفاده ميكردند؟بله، از هر وسیلهاي استفاده ميكردند. همان لحظه ديدم صف جلوي تظاهرات دارد بههم ميخورد و يك عده دارند برميگردند. پرسيدم چرا برميگرديد؟ گفتند جلو تيراندازي شده ولي ما جلو رفتيم و به خانمهاي ديگر هم ميگفتيم جا خالي نكنيد. پنج مرتبه شروع كردم به خواندن آيتالكرسي ولي هر دفعه نتوانستم به آخر برسانم و ماشيني كه با تجهيزات صوت در خيابان بود فرياد ميزد: «خانمها زينبگونه استوار باشيد و برنگرديد و صفوف را بههم نزنيد.» بعد از يك ربع صداي مهيبي از بين جمعيت بلند شد. ناگهان اعلام كردند برگرديد. كنار خيابان اول جوي آب بود، بعد نرده و بعد پيادهرو كه مردم در اثر برگشتن به عقب عدهاي در جويهاي كنار خيابان افتادند و زير پاي يكديگر له شدند. فشار صف ما را به طرف خيابان عدل خميني كنوني راند، از سمت هليكوپترها به مردم تيراندازي ميشد. يكي از دخترهايم با خواهرم در جمعيت گم شدند. ناگهان ديدم يك تانك از طرف خيابان تقيآباد به سمت خيابان عدل خميني با سرعت پيچيد تا تعدادي از جوانان انقلابي را كه روي بلوار بودند زير بگيرد كه آنها جاخالي دادند. ما هم كنار يك پژوي سبزرنگ ايستاده بوديم. دست دخترم كه كلاس اول بود در دست من و دست ديگرش در دست مادرم بود. تانك از بغل ما رد شد. خودم را كنار كشيدم كه شني چرخ تانك من را نگيرد. يك لحظه ديدم كفشهاي دخترم به شني تانك گير كرده است. دست دخترم را كه داشت گريه ميكرد، تمام سرزانوهايش به زمين كشيده شده بود و وقتي به خودم آمدم ديدم پيكر مادرم در كف خيابان افتاده و دست دخترم هنوز در دست اوست. چادر را از روي صورت مادرم كنار زدم. ديدم شيشههاي ماشين پژو كه كنارش ايستاده بود توي صورت مادرم خرد شده است. جاي شني تانك هم در يك طرف بدن مادرم ديده ميشد. هرچه صدايش كردم جوابي نشنيدم. مردم من را بلند كردند كه بروم چون ميخواستند تانك را آتش بزنند. مردان با دستشان زنجير كرده بودند كه خانمها در اثر تيراندازي ضربه نبينند. در آن شلوغي خواهرم و دختر ديگرم من را پيدا كردند و در يك گاراژ پناه گرفتيم تا اوضاع تظاهرات بهتر شود.
توانستيد پيكر مادرتان را عقب بكشيد؟ آن روز تا ساعت چهار بعد از ظهر من در بيمارستانها دنبال پيكر مادرم بودم تا اينكه در سردخانه بيمارستان امام رضا(ع) پيدا كردم. روز بعدش در 10 دي 1357 شدت كشتار مردم از قبل بيشتر شده بود. با شرايط سخت حكومت نظامي آن زمان، پيكر مادرم را در بخش شهداي انقلاب در بهشت امام رضا (ع) خاكسپاري كرديم.
اگر ميشود از برادر شهيدتان هم بگوييد. برادر كوچكم متولد 1342 بود. موقعي كه مادرم شهيد شد، ايشان 14 ساله بود. محمد از اول جنگ در جبهه حضور داشت تا اينكه در 22 بهمن 1364 در سن 22 سالگي به درجه رفيع شهادت رسيد. محمد جزو بچههاي خطشكن و اطلاعات- عمليات بود. با اينكه 9 بار زخمي شده بود ولي دست از جنگ نكشيد و چون پدرم روي ايشان خيلي حساس بود براي همين محمد نميگذاشت پدر چيزي از زخمي شدنش بفهمد. هر وقت محمد به جبهه ميرفت پدرم يك گوسفند نذرش ميكرد تا سالم برگردد. حتي دامادش كرد تا هواي جنگ و جبهه از سرش بيفتد ولي يك ماه بعد از ازدواج، محمد زندگي را رها كرد و باز هم به جبهه رفت و شهادت را براي خودش خريد.