حسن فرامرزي
چند روز پيش در كتاب ارزشمند و متفاوت «قوي سياه» با عنوان فرعي «انديشهورزي پيرامون ريسك» نوشته «نسيم نيكلاس طالب» استاد لبنانيالاصل رياضيات در دانشگاه وارتون پنسيلوانيا به ترجمه دكتر محمدابراهيم محجوب عضو هيئت علمي دانشگاه اميركبير، عبارات جالبي خواندم كه احتمالاً به بحث اين شماره از مطلب سبك زندگي كمك خواهد كرد: «من يك بار پند زندگي عوض كني شنيدم كه به نظرم كاربردي، خردمندانه و از نظر تجربي معتبر است. ژان اوليوتد سكو همكلاس من در پاريس كه قرار بود داستاننويس بشود يك روز كه داشتم ميدويدم تا به قطار زيرزميني برسم مرا از دويدن بازداشت و به من چنين پند داد: من براي رسيدن به قطار نميدوم. به مقصدتان بياعتنا باشيد. من به خودم ياد دادهام در برابر وسوسه دويدن براي اينكه سر وقت به كارهايم برسم ايستادگي كنم. اين ممكن است پند بسيار كوچكي به نظر بيايد ولي در ذهنم ثبت شد. من با ايستادگي در برابر ميل به دويدن براي رسيدن به قطار، ارزش راستين آراستگي و زيبايي در رفتار را حس كردهام. حسي از اينكه مهار وقتم، برنامهام و زندگيام را در دست دارم. از دست دادن قطار تنها هنگامي عذابآور است كه دنبالش بدوي. به همين سان نرسيدن به آن درجه از موفقيتي كه ديگران از شما انتظار دارند تنها هنگامي دردناك است كه شما دنبال چنان هدفي باشيد. شما اگر با اختيار انتخاب كنيد بر فراز دوندگيها و ردهبنديها ميايستيد نه در بيرون آنها. ترك يك شغل پردرآمد اگر با تصميم شما باشد سودمندتر از گشايشي است كه از پول پديد ميآيد - اين شايد نابخردانه به نظر بيايد ولي من آن را آزمودهام و جواب ميدهد- اين نخستين گام به سوي آن خويشتنداري است كه سرنوشت را دشنام ميدهد. شما اگر معيارهايتان را خودتان انتخاب كنيد كنترل بسيار بيشتري بر زندگيتان خواهيد داشت. طبيعت، ساز و كاري را براي دفاع به ما داده است: همانگونه كه در افسانههاي ازوپ آمده يكي از اين ساز و كارها اين است كه انگوري را كه دستمان به آن نميرسد - يا نرسيده - ترش بپنداريم ولي از اين سودمندتر عزت نفسي است كه پيشاپيش انگور را خوار بدارد و آن را نپذيرد. اگر دلش را داريد بيپروا باشيد. شما باشيد كه استعفا ميكنيد. بازنده بودن در بازياي كه خودتان برپا كردهايد دشوار است. اين بدان معناست كه شما هنگامي در رهگذر پيشامد نامحتمل قرار ميگيرد كه اجازه دهيد شما را كنترل كند. شما هميشه كنترل كاري را كه انجام ميدهيد در اختيار داريد پس اين را هدفتان قرار بدهيد.»
چرا حركت يك قطار ميتواند براي يكي دردناك باشد اما براي ديگري نه؟
اجازه بدهيد روي هر كدام از واژههاي طلايي اين پاراگراف از كتاب، توقفهاي كوتاهي داشته باشيم: «من براي رسيدن به قطار نميدوم. به مقصدتان بياعتنا باشيد. من به خودم ياد دادهام در برابر وسوسه دويدن براي اينكه سر وقت به كارهايم برسم ايستادگي كنم. اين ممكن است پند بسيار كوچكي به نظر بيايد ولي در ذهنم ثبت شد. من با ايستادگي در برابر ميل به دويدن براي رسيدن به قطار، ارزش راستين آراستگي و زيبايي در رفتار را حس كردهام.»
شما ميرويد ايستگاه راهآهن، در آن ايستگاه ممكن است هر چند دقيقه يك بار يك قطار حركت كند، يا ميرويد فرودگاه ممكن است در آن فرودگاه هر چند دقيقه يك بار هواپيمايي بپرد. آيا آن قطار يا آن هواپيمايي كه حركت ميكند اما قطار و هواپيماي شما نيست حسي از آشوب و تقلا در شما ايجاد ميكند؟ پاسخ منفي است اما اگر آن قطار يا هواپيمايي باشد كه شما به آن نرسيدهايد چه؟ موضوع دقيقاً اين نقطه است. به محض اينكه شما به لحاظ حسي و عاطفي و ذهني به آن قطار يا هواپيما وصل شويد نرسيدن به آن قطار و هواپيما شما را در درون دچار فشار و چالش قرار ميدهد. حالا اجازه بدهيد اين مفهوم را نامرئيتر كنيم، يعني قطارهايي را در نظر بگيريم كه هر روز در زندگي شما راه ميافتند اما ظاهراً ديده نميشوند. مثلاً احساس ميكنيد كه در آدمهاي جامعه مسابقه عظيمي براي رسيدن به پول بيشتر با كمترين كار درگرفته است. اين قطاري است كه حركت كرده است، اما شما به لحاظ حسي و رواني و فكري خود را متعلق به اين قطار نميدانيد بنابراين دنبال اين قطار راه نميافتيد. در واقع حركت اين قطار شما را به مرز بيقراري و اضطراب و غم نميكشاند. شما دقيقاً حس و حال مسافري را داريد كه در آرامش كامل در ايستگاه قطار نشسته است و به حركت آن قطار نگاه ميكند و آب از آب در دلش تكان نميخورد چون او قطار ديگري براي خود تعريف كرده است كه برنامهاش با برنامه آن قطار كاملاً متفاوت است.
موضوع دقيقاً همين جاست. هر روز قطارهايي طبق برنامه در زندگي ما حركت ميكنند و هركس ميخواهد سوار هر كدام از اين قطارها شود. حال تصور كنيد كه كسي رفته در ايستگاه قطارها نشسته و نميداند كه اساساً چرا آن جاست؟ تصور كنيد كه ما زندگي كنيم اما ندانيم براي چه داريم زندگي ميكنيم؟ در اين صورت ما مشابه همان فردي خواهيم بود كه در ايستگاه قطار نشسته و هاج و واج به حركت قطارها نگاه ميكند. او گاهي دنبال يك قطار ميدود و گاهي دنبال قطار ديگر. ممكن است حتي سوار قطار شود اما در ادامه او را از آن قطار پياده كنند يا اينكه خود تصميم بگيرد كه سوار نشده از آن قطار پياده شود براي اينكه او قطار خود را در زندگي تعريف نكرده است.
شما اعتبار رفتارهايتان را از كجا ميگيريد؟
«من براي رسيدن به قطار نميدوم.» اين جمله از كتاب مرا ياد عبارتي در «فيه مافيه» مولانا مياندازد: «بهدرستي كه من دانستهام قاعده روزي را و خوي من نيست كه بهگزافه دوادو كنم و رنج برم من بيضرورت. به درستي كه آنچ روزي منست از سيم و از خورش و از پوشش و از نارِ شهوت چون بنشينم بر من بيايد من چون ميدوم در طلب آن روزيها مرا پررنج و مانده و خوار ميكند طلب كردن اينها و اگر صبر كنم و بهجاي خود بنشينم بيرنج و بيخواري آن بر من بيايد زيرا كه آن روزي هم طالب منست و او مرا ميكشد چون نتوان مرا كشيدن او بيايد چنانك منش نميتوانم كشيدن من ميروم.»
توجه كنيد كه در ادامه اين سطرها يك عبارت طلايي ميآيد: «من با ايستادگي در برابر ميل به دويدن براي رسيدن به قطار، ارزش راستين آراستگي و زيبايي در رفتار را حس كردهام.» و اين سطر را در برابر اين سطر از مولانا قرار دهيد: «من چون ميدوم در طلب آن روزيها مرا پررنج و مانده و خوار ميكند طلب كردن اينها و اگر صبر كنم و بهجاي خود بنشينم بيرنج و بيخواري آن بر من بيايد.»
قاعده زندگي اصيل اين است كه شما اعتبار رفتارهايتان را از ارزشهاي دروني خود بگيريد نه از تأييد و تكذيبهاي ديگران. فرض كنيد كه شما سالها ميدويد كه مثلاً به فلان درجه و مدرك دست پيدا كنيد. چرا؟ به خاطر اينكه ميبينيد جامعه روي آن درجه و مدرك دست گذاشته است و آن را ارزشمند ميپندارد. عمر خود را صرف ميكنيد و با درون خود به ستيز درميآييد و عاقبت به آن مدرك و درجه يا منصب ميرسيد چون فلاني - جامعه مثلاً - براي شما اين را خواسته است. بعد اما به اين نتيجه ميرسيد كه اين قطاري كه شما دنبالش دويديد و بالاخره سوارش شديد آني نبوده كه ميخواستيد، يا ممكن است بعد آن همه دويدن و تقلا به آن درجه و مدرك دست پيدا نكنيد. چقدر اين موضوع ميتواند براي شما دردناك باشد. چرا دردناك است؟ به خاطر اينكه شما دنبال اين قطار دويدهايد، اما اگر نميدويديد چه؟ به تعبير كتاب قوي سياه: «از دست دادن قطار تنها هنگامي عذابآور است كه دنبالش بدوي.» به همين سان نرسيدن به آن درجه از موفقيتي كه ديگران از شما انتظار دارند تنها هنگامي دردناك است كه شما دنبال چنان هدفي باشيد. وقتي من ارزشهاي انتخاب و تصميمم را از درون خود گرفته باشم ممكن است مدركها و درجهها و اعتبارها و منصبهاي زيادي در ايستگاهي كه من ايستادهام به حركت درآيند اما چون من ميلي براي دويدن دنبال اين قطارها در خود ندارم آن حركتها نميتواند براي من دردناك باشد. فراموش نكنيم آن كه بيرون از بازيهاست هيچگاه نميبازد.
اگر بر فراز ابرها باشيد خيس نخواهيد شد
«شما اگر با اختيار انتخاب كنيد بر فراز دوندگيها و ردهبنديها ميايستيد نه در بيرون آنها. ترك يك شغل پردرآمد اگر با تصميم شما باشد سودمندتر از گشايشي است كه از پول پديد ميآيد - اين شايد نابخردانه به نظر بيايد ولي من آن را آزمودهام و جواب ميدهد.» اين جملات مرا ياد آن عبارتي انداخت كه ميگويد اگر ميخواهيد خيس نشويد بر فراز ابرها برويد. پرندگاني كه پايينتر از ابرها پرواز ميكنند هر جا كه بروند در مواقع بارندگي خيس خواهند شد اما پرندهاي را تصور كنيد كه بتواند بر فراز ابرها پرواز كند در آن صورت آيا او باكي از حركت ابرها خواهد داشت؟ اين پرنده دقيقاً همان كارمند ايستگاه راهآهن است كه زندگي خود را بر فراز حركت قطارها تعريف كرده است. قطارها ميآيند و ميروند اما او دنبال هيچ قطاري نميدود چون تعريف ديگري از نسبت خود و قطارها دارد و بر فراز حركت قطارها ايستاده است.
موضوع اين است كه از دست دادن يك موقعيت شغلي 10ميليون توماني در برابر موقعيت شغلي 3ميليون توماني ميتواند بسيار بسيار دردناك باشد و از آن طرف ميتواند هيچ دردي را بر كسي تحميل نكند. تصور كنيد فردي به چنان كنترل دروني و رفتار انتخابگرانه و اصيل دست يافته كه ميگويد اين پروژه يا اين كار، 3 ميليون تومان بيشتر نميارزد، بنابراين من آن 10ميليون تومان را نميپذيرم يا مثلاً من از آن موقعيت شغلي 10 ميليون توماني ميگذرم چون منشأ پولهايش را نميدانم يا اگر آن موقعيت را بپذيرم ساعات ملاقات من با خانوادهام در هفته به چهار، پنج ساعت هم نخواهد رسيد. موضوع اين جاست كه به هر ميزان كه فردي بتواند انتخابگرانه در زندگي تصميم بگيرد از دردناكي زندگي كاسته خواهد شد. من ميروم در خانه دوستم مينشينم و رنجي را هم متحمل نميشوم چون با اينكه ميبينم آن خويشاوند يا دوست من اشياي لوكستري براي زندگي خود فراهم كرده يا خانهاش مجللتر است اما از آن سو ميگويم من هم گوشه ديگري با تعريف ديگري زندگي ديگري براي خود ساختهام. زماني اما اين خانه و وسايلش براي من رنجآور و مايه عذاب خواهد بود كه من به تعريفي در زندگي خود نرسيده باشم، آن وقت حركت هر قطاري ميتواند براي من عذابآور باشد، چون من حس خواهم كرد آن قطاري كه حركت كرد همان قطاري بود كه من بايد سوارش ميشدم، بنابراين حس ميكنم بايد دنبال آن قطار بدوم، اما اگر مثلاً انتخاب من داشتن زندگي مقتصدانه و مصرف كم باشد چه؟ فرض كنيد من در زندگي ثروتآفرين هم بودهام، در حساب بانكيام منابع لازم براي خريد يك سينماي خانوادگي را هم دارم، اما اين كار را نميكنم و ترجيح ميدهم اين منابع صرف كار ديگري شود. آيا در آن صورت من از ديدن يك سينماي خانوادگي در خانه كسي عذاب خواهم كشيد؟ نه! چون من خود انتخاب كردهام كه اين گونه زندگي كنم.
چرا راهكار سعدي در اين حكايت تسكين موقت است؟
در فراز ديگري از كتاب ميخوانيم: «شما اگر معيارهايتان را خودتان انتخاب كنيد كنترل بسيار بيشتري بر زندگيتان خواهيد داشت. طبيعت، ساز و كاري را براي دفاع به ما داده است: همان گونه كه در افسانههاي ازوپ آمده يكي از اين ساز و كارها اين است كه انگوري را كه دستمان به آن نميرسد - يا نرسيده - ترش بپنداريم ولي از اين سودمندتر عزت نفسي است كه پيشاپيش انگور را خوار بدارد و آن را نپذيرد. من هميشه وقتي به آن حكايت سعدي ميرسم كه «هرگز از دور زمان نناليده بودم و روي از گردش آسمان درهم نكشيده مگر وقتي كه پايم برهنه مانده بود و استطاعت پايپوشي نداشتم به جامع كوفه درآمدم دلتنگ. يكي را ديدم كه پاي نداشت سپاس نعمت حق بهجاي آوردم و بر بيكفشي صبر كردم» به اين موضوع فكر ميكنم راهكاري كه سعدي در اين جا به ما ميدهد اگرچه جالب توجه است اما ناقص است. چرا ناقص؟ راهكاري كه سعدي به ما ميدهد مثل اين است كه به پرندههايي كه در معرض بارش باران هستند سرپناهي از شاخههاي درختان بدهيد كه خيس نشوند اما آنها اگرچه سرپناهي خواهند داشت اما خيس هم خواهند شد. اگر ما به فردي كه كفش ندارد مدام آدمهايي را نشان دهيم كه پا ندارند ممكن است او موقتاً آرام بگيرد اما توجه كنيد كه چشم او فقط آدمهايي را كه پا ندارند نخواهد ديد بلكه چشم او آدمهايي را هم خواهد ديد كه كفش دارند، آنهم كفشهاي برق انداخته، بنابراين دوباره آن سودا و آن تمنا در دل او روشن خواهد شد. همچنان كه وقتي دستمان به انگور نميرسد ميتوانيم آن را ترش بپنداريم تا به واسطه اين پندار از سوداي انگور خارج شويم اما توجه كنيد كه آن حبههاي زرد و سرخ گاه و بيگاه در ذهن ما چشمك خواهند زد و ما را وسوسه خواهند كرد، اما اگر كسي سوداي انگور را بالكل از قلب و ذهن خود بيرون رانده باشد چه؟ او در آن صورت مثل پرندهاي خواهد شد كه بر فراز ابرها حركت ميكند و خيس نميشود. در واقع اگر كسي ميخواهد زندگياش در مشت او باشد نميتواند عاريتي زندگي كند و پسندها و ناپسندهاي زندگياش را از بيرون بگيرد. كسي كه كفش ميخواهد اما ندارد نميتواند براي آرام كردن ذهن خود هميشه به آنهايي كه پا ندارند – وضعيت بدتري نسبت به او دارند- نگاه كند، چون چشم او دنبال كفشدارها هم خواهد چرخيد و اين روش با همه سودمندياش عاريتي و فاقد اصالت است، اما كسي را تصور كنيد كه اساساً پايي ندارد. آيا چنين شخصي دنبال كفش خواهد بود؟