فريده موسوي
وجود 36 هزار شهيد دانشآموز در دوران دفاع مقدس، نشان از حضور گسترده آنان در جبهههاي جنگ تحميلي دارد. نوجواناني كه براي شركت در جبههها بايد از موانع بسياري عبور ميكردند چراكه هم مسئولان و هم خانوادههايشان براي اعزام آنها شروط بسياري طرح ميكردند. محمد محمدي جانباز 50 درصد دفاع مقدس از رزمندگاني است كه در سن 16 سالگي رهسپار جبهه ميشود. اين جانباز دفاع مقدس خاطره زيبايي از دلنگرانيهاي مادرش براي حضور او در جبهه تعريف ميكند كه خواندنش خالي از لطف نيست.
من بزرگ شده يك خانواده پرجمعيت در جنوب تهران هستم. ما پنج برادر و سه خواهر بوديم. دو برادر بزرگترم آقاموسي و آقارضا قبل از من جبهه رفته بودند. خودم هم در بسيج فعاليت ميكردم اما چون زمان شروع جنگ، فقط 10 سال داشتم، اجازه نميدادند به جبهه بروم. در بسيج آموزشهاي لازم را گذرانده بوديم ولي بايد سنمان به حدي ميرسيد كه اعزاممان كنند. خدا بيامرز مادرم نگران بود مبادا من هم مثل دو برادر بزرگترم به جبهه بروم. سال 1366 وقتي 16 سالم شد، به لحاظ قانوني اجازه رفتن داشتم. اقدام هم كردم و آموزشهاي لازم را گذراندم اما حالا مانده بودم چطور مادرم را در جريان بگذارم. مادرم بعد از فوت پدرمان كه سال 1363 به رحمت خدا رفت، با خون دل ما را بزرگ كرده بود. اصلاً نميتوانستيم روي حرفش حرف بزنيم اما به هر حال من به عنوان يك نوجوان ايراني احساس مسئوليت ميكردم.
آن موقع پنجشنبهها در خانهمان روضه برگزار ميكرديم. پدربزرگم روحاني بود و روضه ميخواند. اتفاقاً موعد اعزامم افتاده بود به روز پنجشنبه و برگزاري روضه. نميدانم مادرم چطور بو برده بود كه ميخواهم بروم. مرتب به اتاقي كه روضه برگزار ميشد ميرفت و دوباره به اتاقي كه من بودم برميگشت. يكبار كه به آشپزخانه رفت، با يك ران مرغ بزرگ و سرخشده برگشت و آن را جلويم گذاشت.
راستش از كودكي شكمو بودم. 16 سال هم كه بيشتر نداشتم. حدس زدم كه مادرم ميخواهد با اين غذاي لذيذ سرگرمم كند. انصافاً هم وقتي چشمم به ران سرخشده افتاد، دلم ضعف رفت! وقتي مادرم از اتاق بيرون رفت به مهمانهاي روضه برسد، من ماندم و غذاي لذيذ پيش رويم. احساس ميكردم به سني رسيدهام كه ديگر نبايد دغدغهام شكم و اين چيزها باشد. نان لواشي كه كنار غذا بود را رويش كشيدم و سريع از خانه بيرون رفتم. ران سرخشده مرغ سهم برادر و خواهر كوچكترم شد كه آن موقع هشت و 10 ساله بودند.
خلاصه به پادگان ابوذر رفتم و از آنجا ما را به راهآهن بردند. تا ميخواستيم سوار قطار شويم، ديدم مادرم با برادر بزرگترم كه او هم رزمنده بود، از راه رسيدند. مادرم اصرار كرد كه نرو اما پايم را توي يك كفش كردم و رفتم. ما را به كردستان بردند و بسيجي گردان جندالله در سقز شدم.
سه ماه در كردستان بودم. به تهران كه برگشتم، ديگر مادرم حساسيت سابق را نداشت. شايد فكر ميكرد براي خودم مردي شدهام. دوباره اعزام گرفتم و اينبار 45 روز به سليمانيه عراق رفتم. آنجا عضو پدافند هوايي بودم. اعزام سومم هم از طريق لشكر 27 محمد رسولالله(ص) انجام گرفت. دوباره در پدافند هوايي مشغول شدم.
خوب يادم است اسفند 1366 بود. لحظهشماري براي پايان سال آغاز شده بود. ته دلم خوشحال بودم كه بعد از مدتها دوري، عيد نوروز پيش خانوادهام برميگردم. خلاصه دو روز مانده به تحويل سال پشت ضدهوايي نشسته بودم كه يكهو صداي سوتي شنيدم. بعد زمين و زمان بههم ريخت و چشم كه باز كردم، ديدم روي تخت بيمارستاني در بانه هستم. چشم راستم هم باندپيچي شده بود. هنوز هوش و حواس درستي نداشتم كه بدانم چه بر سرم آمده است. بعد كه به بيمارستان امام خميني(ره) تبريز منتقل شدم، آنجا متوجه شدم كه چشم راستم تخليه شده و دو، سه تا تركش توي سرم جا خوش كرده است.
دو ماهي آنجا بستري بودم. يك روز ديدم مادرم و برادر بزرگترم به بيمارستان آمدهاند. خدابيامرز از آن مادرهاي هميشه نگران بود. حالا هم كه نوجوان 16 سالهاش را در آن حالت ميديد، كم مانده بود دق كند. مادرم سال 1384 درگذشت. تا روز فوتش از موضوع جانبازيام ناراحت بود. به نظر من در حق مادران و خانواده ايثارگران ظلم ميشود. همه قهرمانيها و افتخارها را به ما رزمندهها ميدهند اما كسي نميگويد مادري كه جگرگوشهاش را به جبهه ميفرستاد چه خون دلي ميخورد و چه فداكاريها ميكرد.