کد خبر: 893456
تاریخ انتشار: ۱۲ بهمن ۱۳۹۶ - ۰۹:۳۲
به مناسبت سالروز بمباران مدرسه زينبه ميانه در بهمن 65
12 بهمن 1365 و آغازین روز دهه مبارک فجر، هیاهوی و شادی دانش آموزان مدرسه زینبیه ميانه برای جشن پیروزی انقلاب اسلامی ایران، نوشتاری روی تخته سیاه کلاس درس «دهه فجر بر همه مسلمانان مبارک» و ساعت 10 و نیم صبح ....
فاطمه ملکی

 12 بهمن 1365 و آغازین روز دهه مبارک فجر، هیاهوی و شادی دانش آموزان مدرسه زینبیه ميانه برای جشن پیروزی انقلاب اسلامی ایران، نوشتاری روی تخته سیاه کلاس درس «دهه فجر بر همه مسلمانان مبارک» و ساعت 10 و نیم صبح .... صدای آژیر و انفجار و فریاد دختران، دخترانی که بعضی هایشان در آتش سوختند، تکه های بدن بعضی هایشان به دست پدر و مادرشان رسید، بعضی هایشان قطع نخاع شدند و بعضی ها چشم یا دست و پایشان را از دست دادند.

آری... دانش‌آموزان مدرسه «زینبیه» که در تمام مناسبت‌ها مانند دهه فجر، ایام میلاد و شهادت ائمه اطهار(ع) و حتی عملیات‌های دفاع مقدس فعال بودند، در چنین روزی در آتش بمباران هوایی رژیم بعث حاکم بر عراق سوختند.شهیده اعظم اسلام‌زاده، شهیده طاهره انصاری، رقیه ایمانی، سهیلا بکتاش، انسیه بهکار، رقیه بی‌باک، شهربانو پورحسن و دهها دانش‌آموز مدرسه زینبیه،  دیگر اسم‌شان به جای دفتر حضور و غیاب بر سنگ‌های مزار حک شد.
خدیجه حیدری که خواهر شهیده «طیبه حیدری» است، درباره روز حادثه می‌گوید: «هر روز طیبه مرا به مدرسه می‌رساند و سپس خودش راهی دبیرستان می‌شد؛ نمی‌دانم چرا در روز12 بهمن موقع خداحافظی نگران بود؛ او مرا در آغوش گرفت و رویم را بوسید؛ قطره‌های اشک از چشم‌هایش جاری شد؛ من هم با گریه‌اش به گریه افتادم اما او دلداری‌ام داد. زنگ دوم ریاضی داشتیم؛ صدای آژیر بلند شد و همه فریادزنان به حیاط مدرسه رفتیم؛ مدرسه ثارالله در نزدیکی مدرسه زینبیه بود و بعد صدای انفجار بلند شد؛ وقتی به خودم آمدم، دست و پایم زخمی و خون‌آلود بود. با دیدن این وضع از هوش رفتم و زمانی چشم‌هایم را باز کردم که در بیمارستان بودم. چند روزی که در بیمارستان بودم، دلم برای طیبه تنگ شده بود و هر روز بهانه‌اش را می‌گرفتم؛ تا اینکه یک روز از اشک‌های مادرم فهمیدم دیگر طیبه به ملاقات من نخواهد آمد..
«حکیمه سلیمانی» که از دانش آموزان مدرسه زینبیه و از بازماندگان حادثه بمباران این مدرسه می گوید: «در دوران جنگ تحمیلی معلم‌ها و مدیر مدرسه فعال بودند. بااینکه مشکلات اقتصادی خیلی بیشتر از این دوره بود، اکثر خانواده‌ها به سختی نیازهای اولیه را تأمین می‌کردند، خانواده‌ها هم پرجمعیت بودند، با این حال اگر به خانواده‌ها گفته می‌شد که مبلغی برای کمک به جبهه بدهند، آنها با جان و دل هر چه داشتند تقدیم جبهه می‌کردند.
در این مدرسه برای کمک به جبهه مربا درست می‌کردیم، حتی می‌رفتیم و در خانه‌های مردم را می‌زدیم تا شیشه خالی بدهند برای ریختن مربا.
بعضی از روزها اعلام می‌کردیم که قرار است برای کمک به جبهه آش درست کنیم، هر کدام از دانش آموزان به اندازه توان‌شان یک لیوان نخود، لوبیا و عدس به مدرسه می‌آورند، وقتی که این آش پخته می‌شد، آن را به دانش‌آموزان می‌فروختند و پول جمع‌شده را به جبهه کمک می‌کردیم. هیچ وقت گله نداشتیم که نخود و لوبیا را خودمان دادیم و آن وقت آش را به ما می‌فروشید؟! اصلاً چنین مسائلی در ذهن‌مان خطور نمی‌کرد، کاملاً رضایت داشتیم و لذت می‌بردیم.
مسئولان مدرسه با پولی که از فروختن آش به دست ‌آورده بود، از بازار نخ کاموا تهیه می‌کرد، آن را بین دانش‌آموزان تقسیم می‌کرد و دانش‌آموزان هم برای رزمنده‌ها شال و کلاه و دستکش می‌بافتند، برخی از خانواده‌ها داوطلب می‌شدند، کلاف‌های کاموا می‌گرفتند و آنها هم برای رزمنده‌ها لباس می‌بافتند».
وی در ادامه به فعالیت های دیگر مدرسه زینبیه اشاره کرده و می گوید: «10 بهمن ماه 65، آماده برگزاری مراسم دهه فجر بودیم؛ آن موقع هزینه و بودجه‌ای برای بزرگداشت دهه فجر به مدرسه‌ها داده نمی‌شد، چون بودجه‌ها صرف جبهه می‌شد؛ برای همین مجبور بودیم کلاس‌هایمان را خودمان رنگ بزنیم، حتی کاغذ رنگی تهیه می‌کردیم و کلاس‌مان را تزیین می‌کردیم.
آن موقع من کلاس سوم دبیرستان در رشته فرهنگ و ادب درس می‌خواندم؛ برای رنگ کردن مدرسه از بچه‌ها پول گرفتیم، جمعه مدرسه تعطیل بود به همراه «مهناز پنبه‌ای» از همکلاسی‌هایمان رفتیم و رنگ خریدیم؛ بالای دیوار را رنگ پلاستیک زدیم و نیمه پایین دیوار را هم رنگ روغنی زدیم، بعد هم بین رنگ پلاستیک و روغنی را با ماژیک مشکی رنگ خط کشیدیم تا زیباتر شود؛ آن روز شیشه‌ها و تخته‌سیاه‌ها را شستیم و مدرسه آماده جشن بزرگ دهه فجر بود».
سلیمانی درباره روز واقعه بیان داشت: «صبح 12 بهمن با شور و شوق آماده رفتن به مدرسه شدیم و خوشحال از برنامه‌ای که برای دهه فجر در پیش داشتیم. ساعت 10 و نیم با شنیده شدن صدای آژیر، دلشوره  عجیبی گرفتیم، هر کدام از دانش‌آموزان به جایی پناه ‌بُردند، برخی از بچه‌ها به داخل ساختمان مدرسه رفتند، برخی هم به طرف در مدرسه هجوم بردند اما در مدرسه بسته بود، برخی از دانش‌آموزان به زیر تانکر نفت که در حیاط مدرسه بود، پناه بردند.
من روز حادثه به همراه «مهناز پنبه‌ای» و «فریبا عبداللهی» جلوی دفتر ایستاده بودیم، وقتی هواپیماهای عراقی از بالای سر زینبیه عبور کردند اکثر بچه‌ها روی زمین دراز کشیدند، فکر کردم که دیگر خطر رفع شده است، همین طور ایستاده بودم، اما وقتی هواپیما برگشت، راکت را زد، همه جا را دود و آتش برداشت، آن موقع روی زمین دراز کشیدم، مهناز پنبه‌ای و خواهرش از ترس همدیگر را روی زمین بغل کرده بودند؛ جایی که ما بودیم خطر نداشت، در مدرسه «زینبیه» صدای مهیبی به گوش رسید، بر اثر انفجار در حیاط مدرسه تانکر نفت هم آتش گرفت و بچه‌های زیر تانکر مخفی شده بودند، جزغاله شدند، طوری که آنها را از وسایل شخصی شناسایی کردند، بچه‌هایی هم که در اطراف آزمایشگاه بودند، به شهادت رسیدند.بعد از حمله وقتی از زمین بلند شدم، به سمت حیاط رفتم. دیدم که مغز سالمی زیر درخت افتاده بود، هیچ وقت آن صحنه از یادم نمی‌رود.
حکیمه در ادامه از سرنوشت همکلاسی و دوستانش می گوید: « یکی از دوستانم به نام «سارا عزیزی» جانباز قطع نخاع شد، او در بمباران زیر آوار مانده بود؛ «فریبا عبداللهی» از روستای اطراف به مدرسه زینبیه می‌آمد، او در این حادثه وقتی از روی زمین بلند شد، در حالی که گریه می‌کرد، دیدم از دهانش خون می‌آید، دو سه دندان او افتاده بود، او وقتی به لبش دست زد و دید که خون آمده وحشت زده شد.
خانم آذر عیسایی خدمتگزار مدرسه بود، او هم خیلی با بچه‌ها همکاری داشت، در این بمباران شهید شد و تنها دختر یک ساله‌ خانم عیسایی با مادربزرگش زندگی ‌کرد.
شهیده "ایران قربانی" صدای خیلی خوبی هم داشت و به او می‌گفتند، آهنگران زینبیه؛ هر وقت حاج صادق آهنگران مداحی جدیدی می‌خواند، ایران هم آن را می‌نوشت و روز بعد در برنامه صبحگاهی مدرسه می‌خواند.
ایران قربانی به همکلاسی‌ها گفته بود، من می‌خواهم شهید شوم، آن موقع حرفش برای ما خنده‌دار بود و می‌گفتیم: «چطوری می‌خواهی شهید شوی، تو که به جبهه نمی‌روی؟! مگر مدرسه جبهه است، میانه جبهه است؟ حرفی بزن تا باور کنیم».ایران در این بمباران جراحتی بر نداشته بود اما به یقین به دلیل شدت هیجان و اضطراب قلبش از تپش ایستاده بود.
شهیده «عزیزه فتحی» خیلی مؤمن بود، هم محله ما بودند، گاهی اوقات که برای درس خواندن به منزلشان می‌رفتم او به قدری با حیا بود که پیش پدر و مادرش هم با روسری بود، او قبل از شهادتش روی یک کاغذ عکس مزاری را کشید و اسم خودش را نوشت: «شهیده عزیزه فتحی» و عکس چند چادری را کشیده بود که انگار سر مزار او آمده‌اند. "
و این بود برگی از صدها خاطره از بمباران مدرسه زینبیه؛ مدرسه‌ای که امام خامنه‌ای به مناسبت این فاجعه طی پیامی فرمودند: «یاد نوباوگان شهید دبیرستان زینبیه، این گل‌های پرپر انقلاب اسلامی ، به مقاومت دلاورانه ملت ما رنگ مظلومیت جاودانه بخشید و چهره زشت دشمنان انقلاب اسلامی را از همیشه نمایان‌تر ساخت؛ راه انقلابی شما عزیزان، کوتاه کردن دست دشمنان متجاوز از میهن اسلامی و نگهبانی از انقلاب و اسلام است. خود را برای پیمودن این  راه مجهز کنید.»
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار