داريوش اسدزاده
قديما تهروني بود با مردم سادهدل و مرفه الحال و مؤمن و خداشناس و قانع. چي شد، چگونه شد كه با هم غريبه و ناآشنا شديم. چطور شد كه تغيير شكل داديم و به چشم و همچشمي، افزون خواهي ، حسادت و مالاندوزي افتاديم. البته اين جبر زمان است كه اجتماع و زندگي در شكلهاي گوناگون در اقيانوس بيكران زمان تغيير شكل ميدهد و همچون ذرهاي به وادي بيوجودي ميرود مانند دولتها، كشورها، انسانها، معاشرتها و در برهه ديگر از زمان تفاوتهاي بيشماري ملاحظه ميشود كه آدمي دچار تعجب ، سردرگمي و شگفتي ميشود. چنانكه به قول شاعر معروف ايتاليايي (دانته) در اثر معروفش (كمدي بزرگ) ميگويد: اگر ميتوانستيم خطوط ناحيه هر كس را كه در اوج قدرت و ثروت است بخوانيم و سرنوشت آنها را بدانيم بسياري از آنها كه اينك مورد غبطه هستند، مورد ترحم و شفقت ما قرار خواهند گرفت. زندگي بشر فاجعهاي است خندهآور و مضحكهاي جانگذار و به قول فرنگيها تراژدي كميك.
ببخشيد از موضوع خارج شدم. بله راجع به قديما و مردم خودمان تهرون قديم گفتیم در سالهاي 1312 و 1313 با آن خيابانهاي خاكي و با نقليه درشكه و واگن اسبي و گاري و الاغ. البته تهرون بيشتر از سه يا چهار خيابان نداشت كه در اولين سرشماري در سال 1318 جمعيت تهرون به 300 هزار نفر بالغ ميشد و راقم نوجواني كه در خيابان ري بازارچه نايبالسلطنه و سپس در انتهاي خيابان اديبالممالك جنب خرابات و نزديك خندق دور شهر در منزل پدري ساكن و در ميان نزديكي مدرسه ترقي تحصيل و لازم بود كه مايحتاج زندگي را از بازارچه نايبالسلطنه كه مانند شاپينگ سنترهاي امروزي داراي همه نوع لوازم زندگي به وفور در آن موجود و داراي يك شيرواني سرتاسري بود كه زمستانها از برف و باران مصون و تابستانها بسيار خنك و با آبپاشي به وسيله دكاكين ملايم هواي ملايم و دل چسبي داشت كه سبب احساس آرامش انسان ميشد. در ابتدا بازارچه دكان نانوايي سنگكي ، عطاري و سبزيفروشي كه ميوهجات را هم شامل ميشد. در كنار بازارچه دكهاي چوبي به چشم ميخورد كه شامل يخهاي گلي كه دسترنج كارگران يخچال بود و جوانكي با صداي بلند ميگفت اي يخ، بلوري يخ، يخ دارم بابا در صورتي كه تمام يخها مملو از گل و لاي بود. در طرف ديگر مردكي با ريش كوتاه و عرق چين بهسر و پيراهن مندرس و با يكي دو دانگ صداي دلچسب ميخواند: نعناپونه، گل پونه نعناع،اي خونه دار ببر از گل خدادادي و با چنان صداي گرم و گيرا كه عابران را مفتون خود ميكرد.
در قسمت بالاتر مردكي در دستگاه ترك با صداي خوش ميخواند، گل به سر دارم خيار، زيجه خيار دارم خيار، خيار دولاب دارم، خوشبو دارم عطري خيار دارم، خيار خونه دارم، ببر و بخور. قدري جلوتر نزديكهاي غروب دكان مش قربانعلي دلاك، ديگ بزرگي كه زيرش چند تكه هيزم و زغال و يك سيني روي آن بود با صداي بلند فرياد ميزد خونهدار حسرتالملوك دارم، خوبشم دارم، سيراب و شيردون ببر بابا، نخوري پشيمون ميشي حسرت ميكشي، قوت داره بابا. خلاصه كلام اين صداهاي دسته جمعي چنان گرم و محرك بود كه فقط يك موزيك كم داشت كه با يك كُر دسته جمعي كه وجود داشت كنسرت خوراكي نمايش داده شود. شور زندگي در اين گوشه از دنيا بود با مردم آرام و متدين و ساده دلش.
اين ترسيمي بود تاريخي از شهري كه اين روزها درپس دود و بيم زلزله و هزار معضل ديگر گم شده است و من در 95سالگی در حسرت مردمانی که در دوران نوجوانی و جوانی با آنان
زندگی کردهام.