کد خبر: 892249
تاریخ انتشار: ۰۳ بهمن ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
زندگي جهادي شهيد ابراهيم مرادي از فرماندهان پيشمرگ كرد مسلمان در گفت‌وگو با خانواده و همرزمانش
هيچ جاي تاريخ جنگ در كردستان را نمي‌توانيم پيدا كنيم كه در آن اثري از رزم خالصانه پيشمرگ‌هاي كرد مسلمان نباشد؛ مجاهدان بي‌ادعايي كه پيشمرگ ساير همرزمان و مردم مي‌شدند و در نهايت گمنامي به شهادت مي‌رسيدند.
  غلامحسين بهبودي
هيچ جاي تاريخ جنگ در كردستان را نمي‌توانيم پيدا كنيم كه در آن اثري از رزم خالصانه پيشمرگ‌هاي كرد مسلمان نباشد؛ مجاهدان بي‌ادعايي كه پيشمرگ ساير همرزمان و مردم مي‌شدند و در نهايت گمنامي به شهادت مي‌رسيدند. شهيد ابراهيم مرادي متولد 1334 در روستاي ابراهيم‌آباد از پيشكسوتان پيشمرگ كرد مسلمان بود. روايت شده كه در يك عمليات نماز را ارجحيت داده و از تير و تيغ دشمن نهراسيده است. او در برتر شمردن نماز به مولاي بي‌كفن‌مان امام‌حسين(ع) تأسي جست و عاقبت نيز در سال 1366 خود را به قافله كربلائيان رساند. با همراهي رضا رستمي از فعالان رسانه‌اي كردستان، برگ‌هايي از خاطرات وي را در گفت‌وگوي ما با خانواده و همرزمانش پيش رو داريد.

عطيه علاءالديني مادر شهيد
 4ماه اضافه خدمت در دفاع از مظلوم

ابراهيم دومين فرزند خانواده ما بود. پدرش براي نامگذاري او مراسم ويژه‌اي برگزار كرد. از روحانيون محل دعوت كرد و نامش را ابراهيم گذاشت. پسرم از همان كودكي در كنار پدرش به كار كشاورزي و دامداري مشغول بود. زمستان‌ها كه فرصت بيكاري داشت پيش ملاي محل قرآن ياد مي‌گرفت. بچه اميني بود و بيشتر از همه فرزندانم به من و پدرش احترام مي‌گذاشت. صداقت خاصي در رفتارش بود. در اوقات فراغت در مسجد مشغول آموزش قرآن و مطالعه تفاسير قرآن مي‌شد. ابراهيم تا سوم راهنمايي درس خواند، اما به خاطر عدم امكانات آموزشي در منطقه ادامه تحصيل نداد. ابراهيم دوران سربازي‌اش را در سال‌هاي 1353 تا 1355 انجام داد اما چون روح آزادي داشت، چهار ماه اضافه خدمت خورد و يك ماه هم به زندان افتاد. يك بار برايم تعريف كرد كه در دفاع از همسنگرش با فرمانده‌شان درگير شده است و همين موضوع باعث شده تا اضافه خدمت بخورد. پسرم آزادمنش بود و نمي‌توانست زور و ظلم را تحمل كند. يك سال بعد از اتمام خدمتش كه انقلاب شروع شد، به تهران رفت و آنجا فعاليت سياسي مي‌كرد. چند بار هم در تهران دستگير و زنداني شده بود.

آمنه مرادي خواهر شهيد
 ماندن در سنگر را به دامادي ترجيح داد

بعد از پيروزي انقلاب كه برادرم به كردستان برگشت، با فعاليت گروهك‌هاي ضدانقلاب روبه‌رو شد. گروهك‌ها بيشتر گرايش كمونيستي داشتند و فرد مذهبي مثل ابراهيم نمي‌توانست با آنها كنار بيايد. كار به جايي رسيد كه برادرم مجبور شد مدتي به كرمانشاه برود. بعد كه سازمان پيشمرگان كرد مسلمان تشكيل شد، ايشان هم به عضويت اين سازمان درآمد. شهيد در امر پاسداري به قدري حساس بود كه اگر مهم‌ترين كار هم برايش پيش مي‌آمد، اول به پاسداري‌اش مي‌پرداخت و بعد به كارش مي‌رسيد. حتي در روز عروسي‌اش، حوالي يكي از روستاها مشغول سنگر‌سازي بود. همرزمانش به او مي‌گويند بايد خودت را به مراسم عروسي برساني، ابراهيم امتناع مي‌كند و مي‌گويد جبهه واجب‌تر است! كارم كه تمام شد، مي‌روم.
نهيه فتاحي همسر شهيد
 دخترمان را با خودش به جبهه مي‌برد

سال 1361 با ابراهيم ازدواج كردم. ايشان علاقه زيادي به پدر و مادرش داشت و اوايل پيش آنها زندگي مي‌كرديم. ابراهيم رزمنده‌اي به تمام معنا بود. روزي به من خبر دادند كه زخمي شده است. به بيمارستان رفتم و ديدم از ناحيه پا زخمي شده است. من را كه ديد گفت: چيزيم نشده، شما چرا اينجا آمده‌ايد؟ به خانه برگرديد، چند روز ديگر مي‌آيم. ما هم به خانه رفتيم، اما ابراهيم بعد از بهبودي به گردان رفته بود. يك بار ديگر هم در بيمارستان الله‌اكبر بستري شده بود. حالش را پرسيدم كه گفت خوبم و اصلاً درد ندارم. روحيه‌اي فوق‌العاده قوي داشت و مي‌دانستم كه درد شديدي دارد. اين بار هم بعد از يك هفته بستري فقط چند ساعت در خانه ماند و گفت عمليات بزرگي در پيش داريم و به گردان برگشت. بعضي وقت‌ها كه به عمليات مي‌رفت، دخترمان ريزان را همراه خودش مي‌برد. مي‌گفتم بچه است مبادا از سر و صداي تيراندازي يا تاريكي شب بترسد. مي‌گفت نه او هم بايد مثل خودم شجاع باشد و دختر بودن او نبايد از دليري‌اش بكاهد.

يكي از همرزمان شهيد
 7 نفر در برابر 400 نفر

اولين رويارويي شهيد مرادي با دشمن در كامياران بود. بعد از آن در پاكسازي سنندج عازم مريوان شد. در اين مدت شش ماه از خانواده‌اش دور بود و كسي از او خبر نداشت. ابراهيم از بدو پاكسازي مريوان به عنوان فرمانده گردان برگزيده شد. از آن زمان به بعد تا چند سال فرماندهي گردان‌هاي مختلفي مثل گردان نبي اكرم (ص)، مريوان، گردان سروآباد و گردان شهيد بهشتي را بر عهده داشت. يادم است يك بار همراه شهيد مرادي عازم روستاي هزارخاني شديم. تعداد ما هفت نفر بود. اين روستا موقعيت بسيار حساسي داشت. ضدانقلابیون مرتب به آنجا تردد مي‌كردند و ما هم هيچ اطلاعاتي نداشتيم. وقتي به ابتداي روستا رسيديم شهيد مرادي چهار نفر از نيروها را به عنوان نگهبان در چهار نقطه گذاشت. خودش همراه سه نفر ديگر از همرزمان به داخل روستا رفت تا با يكي از اعضاي شوراي روستا ديدار كند. وقتي در منزل عضو شورا را زديم ايشان بلافاصله بيرون آمد. از ديدن ما جا خورد و گفت ابراهيم اينجا چه كار مي‌كني؟ شهيد مرادي گفت اتفاقي افتاده؟ عضو شورا گفت 400 نفر از كومله در داخل روستا هستند. شهيد گفت در كدام خانه؟ ايشان منزلي را در پايين روستا به ما نشان داد. در همان زمان چند نفر از عناصر كومله در منزل همان عضو شورا بودند. وقتي ايشان سراسيمه به داخل منزل برگشته بود، عناصر كومله سؤال كرده بودند اتفاقي افتاده؟ گفته بود ابراهيم مرادي با هزار نفر نيرو روستا را محاصره كرده است! لحظاتي طول نكشيد كه ديديم افراد كومله از منزل خارج شدند و بي‌هدف شروع به تيراندازي كردند. شهيد مرادي بدون هيچ ترسي چند نفر از مسئولان و سران آنها را به درك واصل كرد. مابقي افراد دشمن هم فرار كردند و ما بدون اينكه كمترين آسيبي ببينيم روستا را ترك كرديم.
عباس رستمي همرزم شهيد
  امشب عروسي من است

شهيد مرادي روحيات خاصي داشت. فرمانده دل‌ها بود. شب عمليات كه مي‌شد به نيروها مي‌گفت آماده باشيد. امشب عروسي من است. آنچنان شاد و خوشحال مي‌شد كه نشاط عجيبي در گردان به وجود مي‌آورد. هيچ‌كس در نگاه اول تشخيص نمي‌داد چه كسي فرمانده است و چه كسي سرباز. شهيد مرادي بسيار خونسرد و آرام بود و هميشه به خدا توكل مي‌كرد. با آرامشي كه داشت به نيروها روحيه و انگيزه مي‌داد. محال بود از گوشه و كنار اسمي از گروهك ضدانقلاب بيايد و ايشان در اسرع وقت در منطقه گزارش شده حاضر نشود. نصف شب بيدار مي‌شد و نيروها را هم صدا مي‌زد و خودش كفن مي‌پوشيد و مشغول خواندن نماز شب مي‌شد. در دل كوه‌هاي كردستان بارها شاهد بودم كه افرادي را كه هوادار گروهك‌ها بودند ايشان جذب كرده بود.

يكي از همرزمان شهيد
 نماز در دل خطر

سال 1359 در عمليات قوچ‌سلطان براي شناسايي منطقه به قله اعزام شده بوديم. چون لو رفتيم، درگير شديم. هدف ما شناسايي منطقه بود. برگشتيم تا وقت ديگري براي شناسايي برويم. ناگهان ابراهيم گروه را متوقف كرد و گفت موقع نماز است. چشمه‌اي در دامنه كوه توي تيررس دشمن بود اما ابراهيم بدون هيچ ترسي نگهبان گذاشت و همگي وضو گرفتيم و نماز را به‌جا آورديم. يك روز قبل از شهادت ايشان جلسه‌اي در سنندج داشتيم. در سروآباد ايشان را ديدم كه مي‌گفت به گردان ايشان مي‌روم تا با هم باشيم. خيلي طول نكشيد كه خبر دادند نيروهايي كه به منطقه توسوران رفتند در محاصره افتادند. ما به اتفاق به آنجا رفتيم كه در راه خبر سقوط يكي از پايگاه‌ها را به ما دادند. ابراهيم خيلي ناراحت شد و با هماهنگي به طرف آن پايگاه برگشتيم. ديديم از پايگاه دود بلند مي‌شود. ضد انقلابیون پنج نفر را كشته و عده‌اي را زخمي كرده و سه نفر از غيربومي‌ها را سوزانده بود. دو نفر بومي را هم اعدام كرده بودند. ابراهيم قسم خورد همان شب انتقام آنها را بگيرد. به طرف پايگاه ديمه‌گوره كومله كه مقر فرماندهي آنها بود، حركت كرديم. با اينكه 14 نفر بوديم، به دستور ابراهيم بدون سر و صدا اطراف پايگاه را مين‌گذاري كرديم و پايگاه را به موشك بستيم. با اين كار حتي يك نفر از دشمن موفق به فرار نشد. روز بعدش در ليله‌القدر ماه رمضان در روستاي چورننه درگيري مي‌شود. ابراهيم به محض باخبر شدن همه نيروهايش را برمي‌دارد و به طرف چورننه حركت مي‌كند. ضد انقلابیون در حالي كه از دست ما در حال فرار بودند، متوجه ورود نيروها مي‌شوند. روي جاده كمين مي‌كنند و به محض ورود خودروها با تمام توان و نيرو شليك مي‌كنند و ابراهيم به شهادت مي‌رسد.

خواهر شهيد
 شهادت در ماه رمضان

يكي از آرزوهاي هميشگي برادرم برگشت امنيت پايدار به كردستان بود. همه تلاشش هم در اين راه متمركز شده بود اما افسوس كه دوران صلح در كردستان را نديد و در دوم خرداد 1366 مصادف با شب 21ماه مبارك رمضان در حالي كه عازم كمك‌رساني به نيروهاي گردان تحت امر عباس رستمي بود، در حوالي روستاي چورننه به شهادت رسيد. ابراهيم در لحظه شهادتش سمت فرماندهي گردان داشت. تا آن زمان سابقه 72 ماه فرماندهي موفق در شرايط عملياتي را داشت. بعد از شهادتش اسم زيباي او را بر روستايش گذاشتند و اين روستا به نام ابراهيم‌آباد شناخته شد. روز 23 ماه مبارك رمضان نزديك افطار ابراهيم به منزل ما آمد و گفت از تمامي دوستان و آشنايان خداحافظي كردم. مواظب خودت باش كاري نكنيد كه خداي نكرده دشمن شاد شود و خون برادرت به هدر برود. در راه كه به طرف منزل مي‌رفت خبر دادند كه گروهك‌ها نفوذ كرده‌اند. ابراهيم با نيروهايش به آنجا مي‌رود. صبح روز 24 كه به منزل برادرم رفتم، ديدم آنجا خيلي شلوغ شده و مردم ايستاده‌اند. پرسيدم چه شده؟ يكي گفت: ابراهيم زخمي شده است. من قبلاً زياد زخمي شدن برادرم را ديده بودم. گفتم: چرا شما اين‌قدر نگران هستيد؟ زخمي شدن براي ابراهيم هيچ ناراحتي ندارد. غافل از اينكه ابراهيم شهيد شده بود و به من نمي‌گفتند. كمي بعد برادرهايم را در حالت خاصي ديدم و فهميدم كه ابراهيم شهيد شده است. به محض فهميدن اين خبر از هوش رفتم. شهيد مرادي هميشه ما را به دفاع از اسلام و آرمان‌هاي انقلاب اسلامي و پيروي از رهنمون‌هاي حضرت امام توصيه مي‌كرد. تواضعش مثال‌زدني بود و در كنار جنگ با دشمن، به محرومان خدمت‌رساني مي‌كرد. مردم منطقه علاقه زيادي به او داشتند و خيلي‌ها را با اخلاق خوبش از ضدانقلابیون جدا كرد و به صف انقلاب پيوند داد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار