فريده موسوي
سيدحسين حسيني در محلهاي زندگي ميكند كه نامش به عنوان يك شهيد روي يكي از كوچههاي آن نقش بسته است! آقاي حسيني مزار هم دارد و گاهي كه به زيارت برادر شهيدش در قطعه 53 بهشت زهرا ميرود، سري هم به مزار خودش ميزند و فاتحهاي ميخواند! دي ماه 1366 بود كه خبر رسيد سيدحسين مفقود شده است. شواهد نشان ميداد شهيد شده اما... ماجراي شهادت سيدحسين حسيني و عهدي كه با برادر شهيدش بسته بود را از زبان خودش بخوانيد.
2 برادر، 2 دوستسال 1348 در تهران متولد شدم. خانوادهاي مذهبي داشتيم كه از دو برادر و دو خواهر تشكيل شده بود. برادر بزرگترم محمدعلي فقط يك سال از من بزرگتر بود. ميانه خيلي خوبي داشتيم. بيشتر دوست بوديم تا برادر. هرچند فقط يك سال از او كوچكتر بودم، ولي حكم شاگردش را داشتم. محمدعلي در همه مسائل الگوي من بود. حتي جبهه رفتن. وقتي كه جنگ شروع شد، هر دويمان سن كمي داشتيم، ولي تصميم گرفتيم به جبهه برويم. خيلي تلاش كرديم تا اجازه رفتن بگيريم. پدر و مادرمان هم در خط انقلاب بودند، ولي خب سن ما آنقدر كم بود كه نميتوانستند اجازه بدهند به جبهه برويم. عاقبت آنقدر دست مادرم را بوسيدم تا اينكه اذن رفتن داد.
رؤياي مشتركوقتي كه به جبهه ميرفتم، هنوز درسم تمام نشده بود. من 13 سال داشتم و محمدعلي 14 سال، از همان زمان جبهه رفتنهايمان شروع شد. در بعضي مواقع با هم در منطقه بوديم. سال 1365 در عمليات مهران، من و محمدعلي در يك منطقه بوديم. شب قبل از عمليات هر دو يك خواب ديديم! من خواب ديده بودم كه پايم مجروح ميشود و مفقود ميشوم و محمدعلي شهيد ميشود. جالب است كه او هم عين همين خواب را ديده بود. روز بعد كه خواب مشتركمان را تعريف كرديم، قرار شد لباسهايمان را با هم عوض كنيم. چون احتمال مفقودي من وجود داشت. به هرحال محمدعلي طبق رؤياي صادقهاي كه ديده بوديم شهيد شد. من هم پايم مجروح شد، ولي مفقود نشدم. با همان پاي مجروح در مراسم برادرم شركت كردم.
مفقودي دي ماهمن و محمدعلي در لحظه وداع با هم عهد بستيم كه اگر يكي از ما شهيد شد، ديگري اسلحهاش را روي زمين نگذارد و هميشه پشتيبان امام و ولايت باشد. من بعد از شهادت برادرم و بهبودي پايم، باز در جبهه حضور يافتم. دي ماه 1366 بود كه به همراه 11 نفر ديگر كه همگي پاسدار بوديم به اسارت درآمديم. چون پاسدار بوديم نام ما را در ليست اسرا اعلام نكردند. از همان زمان جزو مفقودين قرار گرفتيم. دشمن من را كه سن كمي داشتم و پاسدار هم بودم، خيلي اذيت كرد. چون اسم ما در ليست اسرا نبود، هر رفتاري با ما داشتند. مرتب ضرب و شتم ميشديم و گاهي غذاهايي به ما ميدادند كه فكرش حالم آدم را بههم ميزد. پيش ميآمد كه برگ درخت و بادمجان نپخته به ما ميدادند. حتي نميگذاشتند با خيال راحت نماز بخوانيم. خلاصه سه سال تمام در چنين وضعيتي بوديم تا اينكه سال 1369 اسرا آزاد شدند و كمي بعد ما را هم آزاد كردند.
كوچه شهيد حسينيوقتي به ايران برگشتم، خانوادهام بعد از سه سال متوجه شدند كه زندهام. مادر و خواهرهايم وقتي من را ديدند از خوشحالي غش كردند. دوباره كه به محلهمان در جنوب غرب تهران برگشتم، ديدم نام كوچهمان به اسم شهيد سيدحسين حسيني است. به اسم خودم بود. چشمم كه به تابلوي كوچه افتاد خندهام گرفت. جريانش را پرسيدم و گفتند فكر ميكرديم شهيد شدهاي و شهرداري هم اسم كوچه را به نام تو تغيير داد. تازه برايم سنگ مزار هم گذاشته بودند. در قطعه 53 بهشت زهرا به فاصله يك رديف، با مزار برادرم همسايه هستم. هر وقت به محمدعلي سر ميزنم، به مزار خودم هم ميروم.
شهيدي كه زنده شديك بار در بهشت زهرا بالاي مزار خودم نشسته بودم. يك خانم داشت رد ميشد. من را كه ديد گفت: الهي بميرم! چقدر اين شهيد شبيه شماست. من هم گفتم: خب خودم هستم! آن خانم از تعجب مات مانده بود. قضيه مفقودي و سنگ مزار را برايشان تعريف كردم. از اين دست موارد زياد پيش ميآيد. بعد از جنگ من ديپلم گرفتم و به دانشگاه رفتم. ازدواج كردم و الان سه فرزند دارم. جانباز 35 درصد هستم و هنوز هم ارتباطم را با بسيج حفظ كردهام. همانطور كه با برادر شهيدم عهد بستم اگر خدا بخواهد تا آخرش در خط ولايت ميمانيم.