عليرضا محمدي
بارها پيش ميآيد كه شهدا در معرفي خودشان پيشقدم ميشوند! اين حرف شايد كمي عجيب به نظر برسد، اما اگر شما هم در حوزه دفاع مقدس قلم بزنيد، حتماً به مواردي اينچنيني برميخوريد. همين چند روز پيش كه داشتم روي ويرايش كتاب منتشر نشدهاي كار ميكردم، به بخش معرفي يكي از شهداي دستمال سرخ به اسم حسين عباسي مقدم (معروف به عباس مقدم) رسيدم كه به صورت اتفاقي يكي از شاگردان مكتب قرآن شهيد با من تماس گرفت و اطلاعاتي از همرزمانش درخواست كرد. قبلاً گفتوگويي با خانواده شهيد مقدم داشتم و شاگرد ايشان كه حالا سن و سالي از او گذشته، از طريق خانواده شهيد شماره من را پيدا كرده بود. خلاصه بعد از اينكه تماسمان قطع شد، متوجه شدم به ايام سالگرد شهادت عباس مقدم در 27 دي ماه 1359، نزديك هستيم. موقع ويرايش مطالب شهيد اصلاً حواسم به سالگرد شهادتش نبود. خودش از طريق شاگردش يادمان انداخت كه سالگردش نزديك است! بنابراين وقتي اين مطلب را ميخوانيم، حواسمان باشد كه خود شهيد حسين عباسي مقدم خواسته است در سالگرد شهادتش، اسم و يادش را دوباره تازه كنيم.
شهيد مقدم متولد سال 1336 در تهران بود. اسم شناسنامهاياش حسين بود، اما در خانه و محله به اسم محسن صدايش ميزدند. اولين نكتهاي كه در زندگي ايشان رخ نشان ميدهد، انسش با قرآن است. او از نوجواني قرائت صحيح قرآن را ياد گرفت و كمي بعد خودش اقدام به آموزش قرآن كرد. به گفته خواهرش محسن مكتب قرآني داير كرد و به جوانترهاي محله قرآن ياد ميداد. خيلي از شاگردهاي او در حال حاضر براي خودشان صاحب پست و مقامي شدهاند، اما هنوز ياد برادرم را گرامي ميدارند و برايش مراسم برگزار ميكنند.
تماسي كه با دفتر روزنامه و سرويس ايثار و مقاومت برقرار شد هم از طرف يكي از همين شاگردهايي بود كه شهيد مقدم پرورش داده بود. شاگردي كه حالا بازنشسته است و ميگفت طي خوابي كه چند سال قبل از شهيد ديده ، سعي كرده است هر سال برايش مراسم مختصري بگيرد و همراه ديگر شاگردان شهيد به مادر پيرش سر بزنند. مادري كه با ديدن همرزمان و شاگردان پسرش روحيه از دست رفتهاش را بازيافته و حالش بهتر شده است.
شهيد مقدم از اعضاي گروه دستمال سرخها هم بود. اين شهيد بزرگوار كه از پاسدارهاي دوره اولي به شمار ميرود، از مقطع حضور در مهاباد به جمع دستمال سرخها ميپيوندد و تا پايان عمرش در 27 دي ماه 1359، به عنوان يك دستمال سرخ ميجنگند و خاطرهآفريني ميكند. شهادت عباس مقدم در كنار مجيد جهانبين از ديگر اعضاي گروه دستمال سرخها رقم ميخورد. مجيد از آن داش مشتيهاي روزگار بود و خاطرات زيادي از او و عباس مقدم در ذهن دوستانش ماندگار شده است.
عباس مقدم فوتباليست ماهري هم بود و شاگردهايش را غير از تلاوت قرآن، به ورزش تشويق ميكرد. عبدالله نوريپور يكي از همرزمانش در تعريف او ميگويد: شهيد مقدم در نگاهش گيرايي خاصي داشت. طوري كه از همان برخورد اول مرامش به دلم نشست و سعي ميكردم بعد از آن هر وقت مأموريتي به من محول ميشود، عباس مقدم را در تيمم داشته باشم. شهيد مقدم پيش از آغاز دفاع مقدس، در بهار سال 59 و طي اغتشاشاتي كه در سنندج رخ ميدهد، مجروح ميشود. به گفته خواهرش هنوز درگير عوارض مجروحيتش بود كه جنگ شروع ميشود و با همان حال به جبهه ميرود. اينبار او و اصغر وصالي و گروه دستمال سرخها در جبهه سرپل ذهاب حاضر ميشوند و با دشمن ميجنگند. بعد از شهادت اصغر وصالي در اواخر آبان ماه 1359، يك به يك يارانش به او ميپيوندند و خيلي طول نميكشد كه عباس مقدم و مجيد جهانبين هم در تنگه حاجيان گيلانغرب با اصابت گلوله تانك آسماني ميشوند. خواهر شهيد ميافزايد: در آخرين ديدار مادرمان سعي ميكرد محسن را از رفتن به جبهه بازدارد. به برادرم گفت محسن جان چرا اينقدر جبهه ميروي؟ بمان تا برايت زن بگيريم. برادرم در پاسخ ميگفت اگر ديديد حجله شهادتم را سر كوچه گذاشتهاند، بدانيد كه من زن گرفتهام! حجله عروسي عباس مقدم «شهادت» بود. معلم قرآني كه هنوز قلب و ياد شاگردانش پر از درسهاي نابي است كه او در گوش جانشان نجوا ميكرد.