کد خبر: 891257
تاریخ انتشار: ۲۶ دی ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
محمدرضا عروجي در گفت‌وگو با «جوان» از روزهاي سخت اما پربار اسارت مي‌گويد
نوروز سال 1364، محمدرضا عروجي به جاي بودن در خانه، سال تحويل را نزد عراقي‌ها در استخبارات مي‌گذراند. جاي سيب، سير و سركه، باتوم و شلنگ و كابل مهمان سفره‌شان بود.
   احمد محمدتبريزي
نوروز سال 1364، محمدرضا عروجي به جاي بودن در خانه، سال تحويل را نزد عراقي‌ها در استخبارات مي‌گذراند. جاي سيب، سير و سركه، باتوم و شلنگ و كابل مهمان سفره‌شان بود. روزهايي سخت اما پربار كه هيچ‌گاه از ياد و خاطره آزادگان نخواهد رفت. عروجي در تاريخ 26/12/63 در عمليات بدر به اسارت دشمن درآمد و به مدت پنج سال و نيم اسير بود. او در گفت‌وگو با «جوان» از سختي‌هاي اسارت و زندگي در اردوگاه مي‌گويد كه در ادامه مي‌خوانيم.

از چه زماني به عنوان رزمنده راهي جنگ شديد؟
چون ما ساكن اهواز بوديم از همان ابتداي جنگ به نوعي درگير جنگ شديم. آن زمان 16 سال بيشتر نداشتم و پس از شروع رسمي جنگ  همراه خانواده به طرف ملاير و بروجرد رفتيم. سال 1361 به صورت داوطلب عازم جبهه شدم و در جهاد و سپاه و بسيج بودم تا سال 15/6/62 كه به خدمت سربازي رفتم. سه ماه در تهران آموزشي ديدم و بعد از آن يك ماه و نيم در مركز آموزش توپخانه اصفهان بودم و كد پدافند ديدم. بعد از كد ديدن به هوابرد شيراز رفتم و يك ماه پادگان بودم و بعد به جبهه اعزام شدم. حدود يك سال در جبهه حضور داشتم و در آخر عمليات بدر به اسارت دشمن درآمدم.
وضعيت شهر در آن روزهاي ابتدايي جنگ به چه شكل بود و آيا احتمال وقوع جنگ را مي‌داديد؟
پيش از شروع رسمي جنگ در اهواز خبري نبود ولي دشمن در خرمشهر،سوسنگرد و هويزه شيطنت‌هايي مي‌كرد. بعد از هجوم عراقي‌ها آنها تا پنج كيلومتري اهواز آمدند و هر روز شاهد شليك خمپاره و توپ به شهر بوديم. خرمشهر خالي از سكنه بود و تنها يكسري از نيروهاي مردمي از شهر دفاع مي‌كردند.
اسارتتان در عمليات بدر چگونه اتفاق افتاد؟
در شرق دجله هلي‌كوپترهاي دشمن نيروهاي پياده را مورد هدف قرار مي‌دادند و ما براي مقابله با هجوم هلي‌كوپترها به منطقه رفتيم. نيمه شب رسيديم و مشغول كارمان شديم. فردا صبح از نيروهاي پياده درباره وضعيت جبهه ‌پرسيديم و آنها از تعويض نيروها مي‌گفتند. گويا برخي از نيروها در حال آماده شدن براي عقب‌نشيني بودند و ما اطلاع نداشتيم. به ما گفتند خط در حال شكسته شدن است ولي آنقدر درگير كارمان بوديم اعتنا نكرديم. ظهر گذشت و خط شكسته شد و تانك‌هاي عراقي پشت خاكريز آمدند. يكي از ما فرار كرد و سه نفرمان كه خدمه توپ بوديم، اسير شديم.
لحظه‌اي كه اسير شديد  بر شما چه گذشت؟
نمي‌خواهم بگويم انسان شجاعي هستم ولي برايم عادي بود و ترسي نداشتم. انگار قبلاً اين شرايط را تجربه كرده بودم. بيم و هراس نداشتم. اينكه بخواهم خودم را ببازم اصلاً به اين شكل نبودم. هنگام اسارت كسي از اهالي كربلا با معذرت‌خواهي دستم را بسته بود و گفت اين قانون ارتش است. من تعجب كردم و گفتم من اسير هستم و بحث اين صحبت‌ها نيست. برخي‌ها هم با قنداق اسلحه و آب دهان از ما پذيرايي كردند. در فاصله چند متري‌مان كسي با آرپي‌جي نشسته و ما را هدف گرفته بود تا بزند. حتي ماشه را هم چكاند منتها عمل نكرد. در همين حين ستواني اين صحنه را ديد و گفت اينها اسير هستند و چرا مي‌خواهي آنها را بزني و اجازه نداد به ما شليك كند. ما را تحويل يك سرگرد كه فرمانده گرداني بود و به ما حمله كرده بود، داد و از ما مي‌پرسيدند نيروهاي ايراني از كجا رفتند؟ در همين حين ايران آتش تهيه ريخت و همزمان به چهار، پنج نفر نزديكمان خمپاره خورد. در خاك و خون مي‌غلتيديم. سه تركش خوردم. گفتم الان مي‌گويند اين را بكشيد. دورم جمع شده بودند و به خاطرم چند افسر عراقي مجروح شده بودند. به سربازي اشاره كردند تا من را ببرد. به زبان عربي گفتم برادر مرا نكش. جلوتر كه رفتم ديدم چند نفر ديگر با لباس‌هايي شبيه لباس خودم نشسته‌اند و فهميدم ايراني هستند. خوشحالي زايدالوصفي به من دست داد. بچه‌ها با حالت خاصي نگاهم مي‌كردند و مي‌گفتند اين دچار موج گرفتگي شده و خوشحال است. من را با آنها سوار نفربر كردند و به موقعيت ديگر بردند. از آنجا سوار پيكاپ كردند و عراقي‌ها يكي از ستوان‌هاي ارتش كه پايش از مچ قطع شده بود و از شدت فشار و درد فرياد مي‌‌زد را از ماشين پياده كردند بدون اينكه تيري شليك كنند همينطور وسط بيابان رهايش كردند. فكر كنم همانجا شهيد شد. تقريباً 40 نفر بوديم و ما را تا العماره بردند.
وضعيت‌تان در العماره به چه شكل بود؟
خبرنگاران كه براي تهيه گزارش مي‌آمدند ما را از اتاقك‌هاي كوچكي كه داخلش بوديم بيرون مي‌آوردند و با رفتن‌شان بدون اينكه لقمه نان و آبي بدهند دوباره داخل مي‌بردند. وعده مي‌دادند و مي‌گفتند در بغداد به شما مي‌رسند و پذيرايي مي‌شويد و ما هم مدينه فاضله‌اي در ذهن‌مان ساخته بوديم و مي‌گفتيم در بغداد آرامش پيدا خواهيم كرد. دم صبح ما را به بغداد بردند و چشم و دست‌هايمان بسته بود. نصفه شب بيسكوئيتي دادند تا از گرسنگي تلف نشويم. در بغداد صداي آه و ناله و فرياد شنيديم. چشم و دست‌هايمان را كه باز كرديم و از اتوبوس پياده شديم ديديم با سربازهايشان دالاني باز كرده‌اند و هر كس بخواهد عبور كند با باتوم و شلنگ  مورد ضرب و شتم قرار مي‌گيرد. مركز استخباراتشان در بغداد بود. دو روز آنجا بوديم و عين دو روز تحت شكنجه بوديم. ما را يك ساعت بيرون مي‌‌بردند، كتك مي‌زدند و اين روند چندين بار تكرار مي‌شد.
به مجروحان رسيدگي نمي‌كردند؟
مجروح و غيرمجروح برايشان فرقي نمي‌كرد. يكي از بچه‌هاي خرمشهر مجروح بود و او را آنقدر كتك زدند كه همانجا شهيد شد. چهار دست و پايش را گرفتند و بيرون بردند. چون از هم يگاني‌هايمان نبود اسمش را نفهميدم. رسيدگي زيرصفر بود. موسي اخباري - كه به رحمت خدا رفته - از پشت پا تا پشت گردنش تركش خورده بود و وقتي به اتاق استخبارات آمد با خونريزي شديد هيچ باند و بتاديني به او نزدند.
همزمان با عيد نوروز سال 64 در استخبارات بوديم. آنها شادي مي‌كردند كه ما را به اسارت گرفته‌اند.  بچه‌ها را بيرون مي‌بردند و بازجويي مي‌كردند. ما را از آنجا به پادگان دژبان مركز و از آنجا هم به اردوگاه بردند. آنجا هم كتك مي‌زدند. مقداري لباس در اختيارمان گذاشتند و هر كس مي‌توانست يك دقيقه زير دوش آب سرد حمام كند. زندگي در اردوگاه را شروع كرديم كه سختي‌هاي خودش را داشت. در هر آسايشگاه 60 نفر اسير بوديم. نه دستشويي داشت نه كمترين امكاناتي. براي 400 نفر پنج دستشويي بود كه بيشتر وقت‌ آزادباشمان در صف دستشويي سپري مي‌شد.
از چه زماني توانستيد خودتان را با شرايط اردوگاه وفق دهيد و با برنامه‌ريزي سمت و سويي به زندگي‌تان در اسارت بدهيد؟
چند وقتي كه گذشت با حقيقتي به نام اسارت آشنا شديم و گفتيم معلوم نيست تا چه زماني اينجا باشيم. گفتيم شايد جنگ به درازا بكشد و آينده مبهمي داشته داشتيم. زياد به آينده فكر نمي‌كرديم و تنها تمركزمان را به زندگي داخل اردوگاه گذاشتيم. چند ماه گذشت و سعي كرديم خودمان را با شرايط تازه تطبيق دهيم. از آن به بعد بچه‌ها به تعليم و تربيت و آموزش رو آوردند. كساني كه زبان مي‌دانستند به چند نفر ديگر تعليم مي‌دادند و كساني كه ياد مي‌گرفتند زنجيروار به ديگران ياد مي‌دادند. كساني كه خطاطي، عربي و قرآن بلد بودند ديگران را زير چتر خودشان قرار مي‌دادند. مدتي بعد صليب سرخ آمد و كتاب‌هاي آموزشي زبان انگليسي و فرانسه در اختيارمان گذاشت. آزادگان روي معاني نهج‌البلاغه و قرآن كار مي‌كردند و خلاصه هر كس هر چه بلد بود به ديگري آموزش مي‌داد. كلاس‌هاي آموزشي كمك زيادي كرد تا از رخوت و يكنواختي در بياييم. برنامه‌هاي ورزشي هم داشتيم و عراقي‌ها چون وسايل ورزشي در اختيارمان نمي‌گذاشتند  صليب سرخ توپ و برخي وسايل را برايمان مي‌آورد. محوطه‌اي كه براي راه رفتنمان بود جاي ورزش كردنمان شده بود. ميز پينگ‌پنگ آورده بودند. خارج از اينها بچه‌ها كلاس رزمي و آمادگي جسماني هم گذاشته بودند. اگر عراقي‌ها مي‌فهميدند بچه‌ها را اذيت مي‌كردند.
با بزرگاني مثل حاج‌آقا ابوترابي برخورد داشتيد؟
اواخر كه مرا به اردوگاه 6 و كمپ 17 بردند حاج آقا را هم از كمپ 5 صلاح‌الدين به كمپ 17 آورده بودند. رهنمودهاي حاج‌آقا طوري بود كه عراقي‌ها را تسليم مي‌كرد تا فشارشان را روي بچه‌ها كم كنند. خلاق و رفتارش طوري بود كه آزادگان را هم از تندروي بازمي‌داشت. وجودش براي همه آزادگان خيلي پر خير و بركت بود.
اين پنج سال و نيم اسارت چه دستاوردهايي برايتان داشت؟
نسبت به قبل ديد سياسي‌مان بالاتر رفت. از لحاظ مذهبي شايد قبلاً به خيلي مسائل توجه نمي‌كردم ولي چون در محيطي قرار گرفتم كه همه مذهبي و بسيجي بودند تحت تأثير قرارگرفتم. به نظرم دوران آزادگي مثل يك كارخانه انسان‌سازي بود و طوري نبود كه فقط سختي‌هايش برايمان بماند. مثل آهني كه داخل كوره مي‌رود و چكش مي‌خورد تا سفت و سخت شود ما هم چكش خورديم و صيقل پيدا كرديم. شايد برخي بگويند عمرتان را به بطالت گذرانديد و ما نمي‌توانيم براي آنها بازگو كنيم كه چه اتفاقاتي بر ما گذشت. اين دوران آنقدر پرثمر بود و برايمان بازدهي داشت كه آموزه‌هايش خيلي شيرين‌تر از سختي‌هايش بود و براي زندگي‌مان فوق‌العاده سودمند بود. الان بچه‌هاي آزاده نسبت به شرايط اجتماعي و زندگي خيلي شاكرتر از ديگر اقشار هستند. چون در سختي و مضيقه زندگي كردند و امروز خيلي موقعيت‌ها را بهتر درك مي‌كنند.
در پايان هم اگر خاطره‌اي تلخ يا شيرين از آن دوران داريد، برايمان بگوييد.
خاطره‌اي دارم كه هم تلخ است و هم شيرين. در دوران اسارت عزاداري ممنوع بود و عاشوراي سال 67 آتش‌بس شده و قطعنامه امضا شده بود و گفتيم كاري به كارمان ندارند. 9 شب اول محرم را علناً عزاداري كرديم و عراقي‌ها فقط هشدار مي‌دادند و ما توجهي نمي‌كرديم. ناگهان شب عاشورا به اردوگاه ريختند و آزادگان باسابقه و مشهور را بيرون كشيدند، بدن‌ها را عريان ‌كردند و به طور فجيعي با كابل مي‌زدند. گفتند اگر تبادل اسرا هم شود شما به خاطر اين كارتان به ايران نمي‌رويد. اسم پنج نفر را خواندند و از خدا خواستم اسم من را هم بخوانند. ديدم اسم من را هم خواندند و همزمان كه مي‌خواستم بلند شوم و عريان شده بودم عراقي‌ها از اشتياق من تعجب كرده بودند. حدود 40 نفر بوديم كه پس از كتك خوردن ما را در اتاق سه در چهاري انداختند. به خاطر فشار جا زخم‌هاي كمر بچه‌ها به ديوار چسبيده بود و به سختي جدا مي‌شد و خون از زخم‌ها فواره مي‌زد. 10 نفر 10نفر جدا كردند و هر كدام را به زندان اردوگاه بردند. ما را قسمت سوم اردوگاه بردند جايي كه از همه سخت‌تر و مشكل‌تر بود و جايي بردند كه شب مي‌خواستيم بخوابيم نمي‌شد. يك ماه آنجا بوده و خيلي در فشار بوديم. يكي از دوستان به نام محمد البرزي گفت براي آزادي‌مان از اين زندان نيت كنيم  و ختم الانعام بخوانيم كه اين كار را كرديم. ديديم فردايش آزادمان كردند و آنجا معجزه قرآن را هم ديدم.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار