کد خبر: 891069
تاریخ انتشار: ۲۵ دی ۱۳۹۶ - ۲۲:۰۰
گفت‌وگوي «جوان» با همسر شهيد مدافع حرم لشكر فاطميون جواد اكبري
شهيد مدافع حرم جواد اكبري برادر شهيدان معصومه 10 ساله، سكينه دو ساله و مريم پنج ساله بود كه در بمباران 8 فروردين ماه 1367 به شهادت رسيدند.
 صغري خيل فرهنگ
شهيد مدافع حرم جواد اكبري برادر شهيدان معصومه 10 ساله، سكينه دو ساله و مريم پنج ساله بود كه در بمباران 8 فروردين ماه 1367 به شهادت رسيدند. جواد هم در آن حادثه مجروح شد. كسي چه مي‌دانست جوادي كه از آن اتفاق جان سالم به در برده بود، آنقدر در اين جهان زندگي ‌كند كه مدافع حريم اهل بيت شود و در راه دفاع از اسلام ناب محمدي به شهادت برسد. شهيد جواد اكبري در7 تيرماه سال 1360 در قم به دنيا آمد و در 15 آبان سال 1396 در حلب سوريه به شهادت رسيد. اين نوشتار ماحصل گفت‌وگوي «جوان» با زهرا ناصري، همسر شهيد است كه پيش‌رو داريد.

گويا شهيد اكبري سه خواهرشان را در دفاع مقدس از دست داده بودند، ماجراي شهادت آنها چه بود؟
هشتم فروردين سال 1367 بود. زن دايي آقا جواد مهمان خانه مادر ايشان بودند كه حمله هوايي اتفاق مي‌افتد. مادر آقا جواد از منزل خارج شده بودند كه بعثي‌ها بمباران را آغاز مي‌كنند. تنها لحظاتي صداي هواپيماهاي جنگنده و بمباران و صداي جيغ و فرياد اتفاق مي‌افتد. مادر كه به خانه باز مي‌گردد مي‌بيند خانه با خاك يكسان شده و خبري از بچه‌ها نيست. همانجا دست به دعا بر مي‌دارد كه خدايا حداقل يكي از آنها را برايم نگه دار. چشمش به جواد مي‌افتد كه روي پله‌هاي زير زمين زخمي افتاده است. خدا جواد را به مادر شوهرم مي‌بخشد، اما دخترهايش معصومه 10ساله، مريم پنج ساله و سكينه دو ساله به شهادت رسيده بودند. همين طور زن دايي آقا جواد و فرزندانش همه با هم شهيد شده بودند. ديدن اين لحظات براي مادر ايشان سخت بود. من فكر مي‌كنم كه خدا جواد را نگه داشت تا در راه عقيله بني هاشم شهادت را نصيبش كند. پيكر شهداي خانه اكبري را درگلزار شهداي قم به خاك سپرديم. شهداي مدافع حرم در نزديكي آنها دفن شده‌اند. بعد از شهادت دخترها، مادر آقا جواد خيلي به ايشان وابسته شد. هميشه مي‌گفت اگر اتفاقي براي تو بيفتد من چه كنم؟ جواد مي‌گفت من و خواهرهايم مي‌آييم و تو را با خودمان به بهشت مي‌بريم. به نظر من الان آنها در بهشت منتظر مادرشان هستند.
شغل همسرتان چه بود؟
همسرم تا سال سوم دانشگاه رشته نقشه‌كشي صنعتي درس خوانده بود و در كنار پدرش گچكاري مي‌كرد. پدر ايشان در گچكاري خيلي تبحر داشت و در فرصت خيلي كوتاهي هم جواد يك گچكار ماهر شد. من و مادر ايشان در يك خانه زندگي مي‌كرديم. جواد علاقه زيادي به پدر شدن داشت و به لطف خدا اولين فرزندمان محمدصادق در 7 بهمن ماه سال 1387 و فرزند دوم‌مان محمد سينا در 3 مهرماه سال 1392 متولد شدند.
چطور شد به جمع مدافعان حرم پيوست؟
زماني كه جنگ سوريه شروع شد، گاهي اوقات در خانه حرفش به ميان مي‌آمد تا اينكه سال 1392 برادرشان به سوريه رفتند. وقتي برادرشان بعد از مجروحيت به مرخصي آمدند از اوضاع آنجا تعريف كردند. با ما درباره وضعيت مردم سوريه حرف زدند. در باره زن‌ها و بچه‌ها كه پناه مي‌بردند به رزمنده‌ها و كمك مي‌خواستند و چيزي براي خوردن نداشتند. از حرم حضرت زينب(س)‌ و از مظلوميت شان مي‌گفتند. از صحن و سراي شان كه خيلي غريب است و ما تحت تأثير قرار گرفتيم. خصوصاً آقا جواد. از آن به بعد بود كه حرف جبهه مقاومت و جهاد در خانه ما مطرح شد. از طرفي دوستان همسرم هم به سوريه رفته بودند. يكي از اولين شهداي قم از دوستان آقا جواد بود كه بي‌سر برگشت. جواد خيلي به هم ريخت و تصميم گرفت برود.
شما چه كرديد؟
من مدام مخالفت مي‌كردم. جواد را خيلي دوست داشتم. واقعاً نمي‌توانستم دوري‌اش را تحمل كنم. من حتي نمي‌گذاشتم بيرون از قم سركار برود. گذشت تا سال ۹۳ شد. جواد دو سال پشت سر هم اربعين پياده به مشهد مي‌رفت. مرتبه اول نيتش بچه بود كه خدا محمدسينا را به ما داد. مرتبه دوم كه رفت به من گفت زهرا نيت كردم ان شاءالله كه خدا و امام رضا(ع) حاجتم را بدهند. سال ۹۳ كه مي‌خواست براي ثبت نام پياده‌روي اربعين به سمت مشهد برود خوابي ديد. ايشان خانومي را در خواب ديده بود كه به جواد گفت امسال شما نبايد به مشهد برويد، امسال شما بايد به زيارت حضرت زينب(س) برويد. خودش به مشهد نرفت، اما من و مادرش را به كربلا فرستاد. مي‌گفت من بعد از شما به سوريه مي‌روم. من دعوت شدم بايد بروم. من و مادرش باور نكرديم. جواد آن خواب را برايم تعريف كرد و گفت حتماً به سوريه مي‌روم ولي باز من باورم نمي‌شد. ما را راهي كربلا كرد. در مسير كربلا به من پيامك زد كه وقتي رسيدي كربلا برايم دعا كن. از آقا ابوالفضل(ع) بخواه كه حاجت جواد را بدهد. من هم وقتي اولين نگاهم به ضريح امام حسين (ع) افتاد، جواد را دعا كردم. گفتم آقا جوادم هر چه مي‌خواهد، به ايشان بده. بعد از آقا ابوالفضل(ع) حاجتش را خواستم. جواد علاقه خاصي به حضرت ابوالفضل(ع)‌ داشت. وقتي از كربلا برگشتيم سه روز بعد جواد به سوريه رفت. شب يلداي ۹۳ در كنار ما بود. صبح به محمدصادق كه بيدار بود گفت من مي‌روم مادرت را بيدار نكن.
پس يعني شما متوجه رفتنشان نشده بوديد؟
خير. محمدصادق به من چيزي نگفت. آن روز فكر مي‌كردم همسرم مثل هر روز سركار رفته است. كارهايم را كردم. براي شام قرمه سبزي كه دوست داشت درست كردم. هرچه منتظر نشستم نيامد. تلفنش از دسترس خارج شده بود. برادر بزرگم شك كرده بود. به خانه ما آمد. همان لحظه صداي در آمد. رفتم در را باز كردم. جاري من پشت در بود. تعجب كردم. چون هيچ وقت به يكباره نمي‌آمد. خلاصه گفت زهرا فهميدي جواد به سوريه رفته است. به برادرش سپرده بود مواظب بچه‌ها باشد. هيچ وقت آن حالي را كه آن لحظه داشتم يادم نمي‌رود. خيلي سخت بود. مدام گريه مي‌كردم. تو حال خودم نبودم.
بعد از رفتن با شما تماس نداشتند؟
22 روز در پادگان بود. در اين مدت حتي يك تماس هم نداشت. من به اين طرف و آن طرف زنگ مي‌زدم و سراغش را مي‌گرفتم، اما خبري نشد. بعد از۲۲ روز  هنگام پروازشان يك تماس با يك شماره ناشناس گرفت. تا گفت سلام، من زدم زير گريه. گفتم سلام چرا رفتي؟چرا رفتي؟چرا رفتي؟ گفت عزيزم آرام باش. گريه كردم. گفتم جواد چرا؟ گفت من بايد بروم تحمل كن. قول مي‌دهم زود برگردم. من هم باور كردم زود برمي‌گردد. نمي‌دانستم كه اين تازه شروعش است. پس از اينكه به سوريه رسيد تماس گرفت. گفتم چه زماني برمي‌گردي؟ گفت مي‌آيم مي‌آيم. من هر روز كارم شده بودگريه. محمدصادقم كه خيلي به پدرش وابسته بود گريه و دلتنگي مي‌كرد. اين دوري تقريباً سه ماه طول كشيد.
باز هم به سوريه اعزام شدند؟
بله، من توانستم پنج ماه  او را نگه دارم تا اينكه دوباره راهي شد. 24 شهريور سال 1394 بود. در اين مدت چند بار عزم رفتن كرد اما من اجازه ندادم. جواد خيلي فرق كرده بود. حالات عرفاني پيدا كرده بود. جواد سابق نبود. به او مي‌گفتم آقا جواد مثل غريبه‌ها شدي؟ مي‌خنديد. به دوستانش كه سوريه بودند زنگ مي‌زد. احوالشان را مي‌پرسيد. بي‌قرار بود. همان زمان تلويزيون مستند شهداي مدافع حرم مهدي صابري و چند شهيد ديگر را نشان مي‌داد. رزمنده‌اي بود كه نمي‌دانم الان هست يا شهيد شده‌است مدافع حرم بود. ايشان مي‌گفت از ما مي‌پرسند چرا به سوريه مي‌رويد؟ من نمي‌توانم تحمل كنم كه دوباره به خانم زينب(س) بي‌احترامي شود. فرداي قيامت جواب مادرم زهرا را چه بدهم اگر گفتند چرا براي كمك به دخترم نرفتيد؟ شرمنده مي‌شوم... وقتي همسرم اينها را شنيد اشك در چشمانش جمع شد. دلش دوباره پركشيد. مدام مي‌گفت من مي‌روم و بايد بروم. رو به من مي‌گفت بايد آنجا باشي تا درك كني چه مي‌گويم. خانم خيلي غريب است. با حرف‌هايي كه مي‌زد من هم راضي شدم. هرچند از ته دل نبود، اما به هرحال راضي شدم كه دوباره برود.
و اين‌بار كه رفتند به شهادت رسيدند؟
اعزام دومشان 80 روز طول كشيد. يك ماه در توپخانه دمشق بود. هر روز تماس داشتيم، اما بعد از آن خط و تماس‌ها كمتر و كمتر مي‌شد. يك بار جواد عكسي فرستاد كه روي تانك نشسته بود. چهره‌اش طوري به نظرم آمد كه تا حالا آنطور او را نديده بودم. در دلم گفتم چرا جواد اينگونه شده است؟ جواد واقعاً شبيه شهدا شده بود. اين دلهره‌ام را بيشتر و بيشتركرد.
شب عاشورا تماس گرفت و گفت زهرا برايم دعا كن. چند روز بعد زنگ زد و گفت زهرا مي‌خواهم چيزي بگويم. ما چند روز است كه در محاصره هستيم. امشب حمله داريم مي‌خواهيم برويم خط را بشكنيم. زنگ زدم وصيت كنم. حلالم كن. من زدم زير گريه و گفتم نه نمي‌خواهم وصيت كني. بايد سالم برگردي. جواد گفت ان شاءالله... تو دعا كن.  كمي با بچه‌ها صحبت كرد و بعد خداحافظي كرد. وقتي مادر شوهرم متوجه شد خيلي بي‌تابي كرد. چون هم جواد و هم پسر ديگرشان در اين عمليات بودند. ما تا صبح كارمان گريه بود و نماز و دعا. چند روز در بي‌خبري گذشت. من و مادرشوهرم هر روز زنگ مي‌زديم تا بتوانيم از همسرم و برادرش خبري بگيريم. در نهايت موفق شديم تماس بگيريم. همسرم آن روز حالش خوب بود و به محمدصادق پسرمان سفارش كرد خوب درس‌هايش را بخواند. آخرين مكالمه ما همين بود. چند باري هم در پيام‌هايش گفت خواب شهادتم را ديده‌ام. من هم گفتم نمي‌گذارم تنهايي بروي.
نحوه شهادتشان چگونه بود؟
برادرشوهرم كه آنجا بودند تعريف كردند كه آقا جواد شب قبل از شهادت در آن سرماي هوا آب را گرم  و غسل شهادت مي‌كند. برادرش به  جواد مي‌گويد در اين سرما چكار مي‌كني؟ شهيد هم مي‌گويد عمليات داريم شايد من هم شهيد شوم! آن شب برادرش را نصيحت مي‌كند و از دلتنگي‌هايش مي‌گويد. اينكه دلش براي من و بچه‌ها تنگ شده و اشك مي‌ريزد. بعد از برادرش مي‌خواهد كه احترام پدر و مادرشان را داشته باشد. آن شب جواد تا صبح نخوابيده بود. همرزمانش را براي نماز صبح بيدار مي‌كند. بعد از نماز به عمليات مي‌رود و خمپاره‌اي جلوي پاي جواد اصابت مي‌كند، اما چيزي نمي‌شود، جواد مي‌گويد عمر كه به دنيا باشد همين است. همان زمان بيسيم مي‌زنند كه گروهي از گردان سيدمحمد محاصره و زخمي شده‌ و درخواست كمك كرده‌اند.
فرمانده گروهان همسرم از بچه‌ها مي‌پرسد كسي داوطلب مي‌شود براي كمك برود؟ جواد با يكي دونفر ديگر مي‌روند. ابتدا با تانك نفربر مي‌روند و پنج نفر را به عقب مي‌آورند و در مرحله دوم هشت نفر از بچه‌ها را به عقب برمي‌گردانند. برادرشان مي‌گويد جواد شما دينت را ادا كردي اجازه بده بقيه بروند. خلاصه با برادرشان به سنگر مي‌روند، اما جواد دوباره براي كمك به همرزمانش مي‌رود اما تا در تانك را باز مي‌كند، دشمن ايشان را مورد هدف قرار مي‌دهد و تيري به دستش مي‌خورد كه از پوست آويزان مي‌شود. بعد گلوله‌هاي ديگري به پا و صورتش مي‌خورد كه نيمي از صورتش از بين مي‌رود. جواد ۹ زخمي وپنج شهيد را به عقب منتقل كرده بود. خودش هم روز جمعه اول ماه صفر 1394 در ساعت ۱۲ و۳۰ دقيقه شهيد مي‌شود.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار