حسين كشتكار
در يك شب پاييزي من، اميد و فرهاد منزل محمود مهمان بوديم. ما با هم همكلاس هستيم. خانواده محمود براي مهماني به منزل اقوامشان رفته بودند و محمود كه حال و حوصله رفتن به مهماني را نداشت از ما سه نفر دعوت كرده بود كه تا آمدن والدينش مهمانش باشيم. وقتي گرم صحبت و گفتوگو بوديم، محمود كتابي را از قفسه كتابخانهشان برداشت و گفت: «بچهها امشب ميخوام از روی اين كتاب يك كار هيجانانگيز انجام بديم.» بعد يك شمع، يك نعلبكي و يك سيني بزرگ به همراه يك خودكار و كاغذ سفيد آورد. در بالاي كاغذ، حروف الفبا و در پايين برگه، اعداد از صفر تا 10 را نوشت. در وسط برگه هم دو گزينه آري و خير را نوشت. محمود برگه را به كف سيني چسباند و با ماژيك، خطي روي لبه نعلبكي كشيد.
محمود كه پشت ميز نشسته بود به فرهاد گفت: «ببخشيد يادم رفت، زحمت ميكشي از تو آشپزخانه فندك رو بياري؟» فرهاد گفت: «فندك واسه چي ديگه؟» محمود گفت: «براي روشن كردن شمع. اتاق بايد نيمهتاريك باشه.» بعد به اميد كه نزديك پنجره نشسته بود، گفت: «اون پنجره رو هم باز كن و بيا اينجا پشت ميز.»
نور كمِ شعله شمع بر برگه ميتابيد و به سختي ميشد نوشتهها را خواند. هنوز چند لحظه از شروع جلسه احضار روح نگذشته بود كه صداي زنگ آيفون به صدا درآمد. با تعجب گفتم: «كيه؟ محمود مگه نگفتي مامان و بابات دير از مهموني ميان؟» محمود كه دست و پايش رو گم كرده بود نگاهي به ساعت ديواري انداخت و گفت: «چرا.» بعد فوراً به سمت گوشي آيفون رفت و بعد از لحظهاي سكوت، گوشي آيفون را گذاشت. محمود كه معلوم بود دستپاچه شده و سعي داشت بر خودش مسلط باشد، گفت: «راحت باشيد. كسي نيست.» برگشت و كنار ميز بساط احضار روح نشست و براي ما توضيح داد كه اول بايد نيت كنيم. بعد انگشتمون رو خيلي آرام بذاريم روي نعلبكي. بعد از فرهاد پرسيد: «حالا روح كي رو احضار كنيم؟»
پس از مشورت تصميم گرفتيم يك روح سرگردان را احضار كنيم. فرهاد گفت: «محمود، واقعاً قضيه احضار روح جدّيه؟ آخرش چي ميشه»؟
محمود جوابي نداد. دستش را روي نعلبكي گذاشت و با اشاره او، ما سه نفر همان كار را كرديم. محمود مكثي كرد و با صدايي بم گفت: «آيا روحي در جمع ما حضور دارد؟» نعلبكي تكان نخورد. محمود دوباره گفت: «اي آقاي روح اگر اينجا هستيد لطفاً كاري كنيد تا نشان بدهد حضور داريد.» همه به نعلبكي چشم دوخته بوديم ولي هيچ حركتي ديده نشد. اميد كه خيلي سعي ميكرد خودش را كنترل كند، ناگهان پخي زد و شروع به خنديدن كرد و گفت: «شايد روح يه آدم كر و لال رو داري احضار ميكني» اما با چشمغره محمود زود خودش را جمع و جور كرد.
– «اي روح سرگردان، آيا در جمع ما تشريف داريد؟»
نعلبكي باز تكان نخورد و همانطور ثابت ماند. گفتم: «محمود تو واقعاً مطمئني اينطوري روح احضار ميشه؟» محمود سرش را به نشانه تأييد تكان داد و چند بار ديگر سؤالش را تكرار كرد اما فايدهاي نداشت. ناگهان محمود مثل اينكه چيزي يادش آمده باشد نگاهي به پنجره كرد و گفت: «اِ، اِ حالا فهميدم چرا ارتباط برقرار نميشه اميد. مگه نگفتم پنجره رو باز بذار؟» اميد زير لب چيزي گفت و بلند شد و در حالي كه در تاريكي آهسته و با احتياط قدم برميداشت تا به چيزي برخورد نكند، خودش را به پنجره رساند. پرده را كنار زد و همانطور دست به دستگيره ايستاد و به بيرون نگاه ميكرد. توقف اميد كه زياد شد، محمود گفت: «اميد چرا وايسادي؟ چي رو نگاه ميكني؟ پنجره رو باز كن بيا بشين وقت نداريم.» اما اميد ساكت و بيحركت ايستاده بود. سكوت اميد باعث كنجكاوي ما شد. محمود كه انگشتش را روي كاغذ مخصوص احضار روح نگه داشته بود به فرهاد گفت: «برو ببين اميد به چي نگاه ميكنه.» وقتي فرهاد پشت سر اميد رسيد با دست ضربهاي به پشتش زد و گفت: «چرا وايسادي؟ بيا...» اميد با ضربه دست فرهاد روي زمين افتاد. من و محمود فوراً بالاي سر اميد رفتيم و سعي كرديم بفهميم چه بلايي سر اميد آمده است. فرهاد با كنجكاوي به پنجره و جهتي كه اميد نگاه كرده بود، خيره شد. بلافاصله گفت: «يا ابوالفضل! بچهها اين ديگه چيه؟» پنجره اتاق محمود كه در طبقه دوم قرار داشت رو به حياط خانهاي باز ميشد كه به گفته محمود صاحبان آن سالها قبل به دليل مسافرت به خارج از كشور رفته بودند و كسي آنجا زندگي نميكرد و متروكه شده بود. در حياط خانه، درخت كاج بلندي بود كه شاخه و برگهايش تا روبهروي پنجره اتاق محمود، به فاصله سه، چهار متري رسيده بود. فرهاد در حالي كه با چشماني از حدقه بيرون آمده به سمت درخت اشاره ميكرد، با ترس گفت: «ديدين؟ اوناهاش، خودشه روح... روح سرگردان». با اين جمله، من و محمود، اميد را رها كرديم و به سرعت به سمت جايي كه فرهاد اشاره ميكرد نگاه كرديم. ابتدا چيزي معلوم نبود اما وقتي بيشتر دقت كرديم متوجه شبح سياهي در لابهلاي شاخههاي درخت شديم كه با دو چشم سفيد و درخشانش به ما خيره شده بود. لحظهاي بعد وحشتزده اميد را همانجا رها كرديم و هر سه به سمت بيرون از خانه فراركرديم.
مدتي گذشت و ما با لباس خانه و پابرهنه در كوچه جلوي در خانه سرگردان بوديم. وحشتزده بوديم و قدرت هيچ كاري را نداشتيم. زبانمان قفل شده بود و رنگ و رويمان هم مثل گچ سفيد شده بود. جرأت رفتن به خانه و كمك به اميد را نداشتيم. با آمدن پدر محمود، اتفاقات را دست و پا شكسته به او گفتيم. پدر محمود فوراً با اورژانس تماس گرفت و بلافاصله به سمت راهپله حركت كرد. با آمدن پدر محمود، قوت قلب گرفتيم و پشت سرش به راه افتاديم. موقع عبور از راهپله به سمت طبقه اول، در خانه باز شد و پيرمردي بيرون آمد و گفت: «محمودآقا ببخشين، دو، سه ساعت پيش زنگ خونتون رو زدم ولي انگار خونه نبودين، ميخواستم بگم شما گربه منو نديدين؟ از سرشب گم شده!» محمود گفت: «كدام گربه؟ مگه شما گربه داشتين؟» پيرمرد گفت: «بله، يه گربه سياه و ملوس... دو، سه روزي ميشه كه برام هديه آوردن. طفلك هنوز به اين خونه عادت نكرده...»
ساعتي بعد، در بيمارستان، دكتر بهپدر اميد گفت: «خوشبختانهخطررفع شده وليمتأسفانه عوارض و اثراتشوكتا مدتها دربدن و روح اميد باقي ميمونه.»