محمد مهر
مولانا در دفتر سوم مثنوي معنوي و در حكايت «يافتن عاشق معشوق را و بيان آنك جوينده يابنده بود كي و من يعمل مثقال ذره خيراً يره» به دو موضوع بسيار مهم و كليدي در نجات يك زندگي از سرگشتگي و تاريكي اشاره ميكند. او در آغاز به اين موضوع اشاره ميكند كه اگر كسي عجول باشد زندگي را خواهد باخت. براي باز شدن در، در را بايد زد اما همين كه كسي در را ميزند به معناي باز شدن در نخواهد بود. او همراه با در زدن از سلاح دوم خود هم بايد بهره ببرد يعني هم در بزند و هم بردباري كند تا در به روي او باز شود. بنابراين، اين احتمال وجود دارد كه بسياري در زده باشند يعني راه طولاني را طي كرده و به نقطهاي رسيده باشند كه آنجا محل ملاقات با يار است اما در آنجا كار خود را تمامشده فرض كردهاند، در را زدهاند و به محض اينكه ديدهاند در باز نشده، رفتهاند بدون آن كه صورت يار را ببينند. مولانا از اين ابيات فوقالعاده زيبا در ترسيم اين رخداد استفاده ميكند. او براي تشريح نظر خود از فرمايشي از پيامبر(ص) بهره ميبرد: «گفت پيغامبر كه چون كوبي دري / عاقبت زان در برون آيد سري / چون نشيني بر سر كوي كسي / عاقبت بيني تو هم روي كسي.»
كوفتن در براي رسيدن به يار كافي نيست
كوفتن در كار البته كمي نيست، بسيار مبارك است كه كسي بتواند به در خانه يار برسد و رنج سفر را بر خود هموار كند، اما چرا برخي در اين ميان نميتوانند به مراد و مقصود خود برسند؟ اين نويد و بشارت پيامبر(ص) براي ماست كه چون كوبي دري / عاقبت زان در برون آيد سري. پيامبر به ما وعده ميدهند كه امكان ندارد كسي در را بكوبد و سري به خاطر او از آن در بيرون نيايد اما اين وعده به يك قيد زماني به نام «عاقبت» الصاق شده است. واقعيت آن است كه وظيفه ما كوفتن در است اما اينكه يار كي از راه خواهد رسيد و در خانه را باز خواهد كرد در اختيار ما نيست. اين مثال در ساحتهاي ديگر هم كاملاً معنادار است. وظيفه من اين است كه دنبال روزي باشم. يعني صبح زود از خانه بيرون بيايم، بستر و رختخوابم را ترك كنم و دست به زانويم بزنم و بلند شوم، اما اينكه چقدر روزي سهم من خواهد شد دست من نيست. مثل ماهيگيري كه بلند ميشود و ميرود لب دريا يا رود و چوب ماهيگيري يا تور خود را ميگستراند، اما اينكه سهم او از ماهيان آن دريا يا رود چقدر خواهد بود واقعيت آن است كه دست او نيست، اما وعده و بشارتي كه به ما دادهاند اين است: امكان ندارد تو دري را بكوبي مثلاً با چالشي مواجه شوي و خود را در برابر آن چالش قرار دهي اما كاملاً در برابر آن چالش بازنده شوي. امكان ندارد كه تو بر سر راه كسي بنشيني و او را نبيني. اين تعبير بسيار زيبا از اميرالمؤمنين (ع) است كه «من طلب شيئا و جدّ وجد، و من قرع بابا و لجّ ولج». هر كس چيزي بخواهد و تلاش كند، مييابد و هر كس دري را بكوبد و اصرار ورزد، در گشوده گردد.
آيا با اولين ضربه كلنگ، چاه بايد بجوشد؟
مولانا اين موضوع را با مثال زيباي ديگري در ادامه شرح ميدهد: «چون ز چاهي ميكني هر روز خاك / عاقبت اندر رسي در آب پاك.» تصور كنيد كسي رفته است و از جايي خاك برميدارد، اين بشارت براي او خواهد بود كه او عاقبت به آن سفره زيرزميني آب برسد.
اما باز هم به قيد زماني «عاقبت» توجه داشته باشيم. زندگي را چه كسي خواهد برد؟ كسي كه كلنگي ميزند تند تند و بعد رها ميكند و ميرود پي كارش يا آن كه كلنگ را نگه ميدارد و مسيري كه ضربه قبلي ايجاد كرده با ضربههاي بعدي تداوم مييابد؟ اين همان معجزه استمرار است. فكر ميكنم بد نباشد همه ما گاهي به اين موضوع فكر كنيم كه ريشه بسياري از شكستهاي ما چه معنوي و چه مادي به خاطر اين است كه نتوانستهايم بر اصل استمرار وفادار بمانيم. در دنياي كسب و كار بزرگان كارآفريني به اين موضوع اشاره ميكنند كه ممكن است كسي دهها و صدها ايده درخشان و خوب در ذهن داشته باشد و به هيچ جايي نرسد و ممكن است كسي فقط يك ايده داشته باشد اما همان يك ايده را دنبال كند و به يك كارآفرين بزرگ تبديل شود. مثل اين ميماند كه هر روز كسي صدها جرقه را در جايي ايجاد و افتخار كند كه اين همه جرقه ايجاد كرده است اما واقعيت اين است كه كسي با جرقه نميتواند گرم شود. آيا آدم ميتواند خود و ديگران را مهمان آتش يك جرقه كند؟ اين كار شدني نيست و جرقه نميتواند ما و ديگران را گرم كند، اما كسي هم ممكن است فقط يك بار جرقه بزند اما با تمهيداتي كه به كار ميبندد همان يك جرقه را تبديل به آتش كند. اين مثال نه تنها در دنياي كسب و كار كه در دنياي معنويت هم معنا ميدهد. ممكن است كسي دهها و صدها آيه را بخواند اما آن آيات تغييري در حال دروني او ايجاد نكند. چرا؟ به خاطر اينكه او آن آيات را در درون خود استمرار نميدهد. ما وقتي لقمهاي ميخوريم چه اتفاقي در ما ميافتد. آن لقمه در ما استمرار دارد، يعني در دهان ما خورده و بلعيده و در دستگاه گوارش ما هضم و جذب ميشود، بنابراين ما حال سيري داريم و گرسنگي ما برطرف ميشود، اما اگر اين استمرار وجود نداشت چه ميشد. مثلاً اگر ما اين لقمهها را ميگرفتيم و حتي ميجويديم اما نميبلعيديم و بيرون ميانداختيم آيا در ما احساس سيري به وجود ميآمد؟ حتي اگر چند تُن غذا را ميجويديم، باز تغييري در گرسنگي ما به وجود نميآمد. در عالم معنا هم اين طور است. مثلاً چرا كسي با اينكه دعاهاي زيادي ميخواند تغيير چنداني در حال معنوي او ايجاد نميشود؟ به خاطر اينكه او نميتواند آن حال استمرار را در خود تداوم دهد، بنابراين حتي اگر كسي بداند كه در جايي آب هست صرف دانستن اينكه اگر او آنجا را بكند به آب خواهد رسيد كافي نيست، كسي ميتواند به آب برسد كه كندن را استمرار بخشد.
قاعده را رها نكنيم كه استثنا را بچسبيم
اما نكته كليدي و مهم ديگري را مولانا در اين حكايت گوشزد ميكند كه مثل كيميايي ميتواند مس وجود را طلا كند و آدمي را به مقصود برساند. مولانا علاوه بر اينكه بر اصل استمرار به عنوان كليد رهايي اشاره ميكند به نوعي از كليد دوم هم رونمايي ميكند. شايد كسي بپرسد كه بسيار خب! ما دانستيم كه استمرار ميتواند نجاتدهنده باشد. مثلاً من ميخواهم با صفتي رذيله در وجود خود مبارزه كنم. دانستم كه با يك روز و دو روز نميشود. بايد اين مبارزه استمرار داشته باشد و مأيوس نشوم و بتوانم به اين مبارزه در روزهاي آتي تداوم دهم اما هم او بپرسد كه: چگونه ميتوانم مستمر باشم و اين مبارزه دروني را در خودم استمرار دهم؟ مولانا در اين جا ميگويد: «جمله دانند اين اگر تو نگروي / هر چه ميكاريش روزي بدروي / سنگ بر آهن زدي آتش نجست / اين نباشد ور بباشد نادرست / آنك روزي نيستش بخت و نجات / ننگرد عقلش مگر در نادرات / كان فلان كس كشت كرد و برنداشت / و آن صدف برد و صدف گوهر نداشت».
در واقع حرف مولانا اين است كه: هر اصلي ممكن است استثنايي داشته باشد. مثلاً اصل اين است كه تو وقتي بكاري برداشت كني و به فصل درو برسي، اما در اين ميان استثنائات نادري هم هست و آن اينكه تو بكاري اما به هر دليل - به خاطر خشكسالي و گرما يا هر عامل ديگري - نتواني محصولي برداشت كني، اصل اين است كه وقتي سنگ بر آهن خورد جرقهاي ايجاد شود، اما استثنايي هم وجود دارد و آن اين است كه برقي نجهد. اينجا مولانا ميگويد كسي كه دنبال بخت و نجات نيست، يعني ميخواهد خود را بدبخت كند به كجا مينگرد؟ به استثناها! او ميرود كسي را نشان شما ميدهد كه ببينيد اين مرد همان كسي است كه محصول خود را كاشت اما به فصل درو نرسيد اما در عوض هزاران آدمي كه محصول خود را كاشتند و به درو هم رسيدند نشان خودش و شما نميدهد. بله در جهان ما استثنائاتي هم وجود دارد، اما آيا شما به عنوان يك انسان عاقل و منطقي به قاعده ميچسبيد يا به استثنا؟ در واقع مولانا در اينجا ميخواهد بگويد كه اين شما هستيد كه به كجاي صحنه خيره شويد. در يك تالار روشني هستيد كه دهها و صدها اثر تاريخي و هنري در آنجا وجود دارد، اينكه شما رفتهايد و به لك لباس يكي از بازديدكنندگان چسبيدهايد تقصير خودتان است. كوتاهي از شماست كه شما فقط به يك ترك روي سقف آن تالار بزرگ خيره بشويد و آن قدر آن ترك را در ذهن خودتان بزرگ جلوه دهيد كه از بازديد آن تالار هيچ چيز جز آن ترك نبينيد.
بدگماني را كنار بگذار
مولانا در ادامه اين حكايت ميگويد: «بلعم باعور و ابليس لعين / سود نامدشان عبادتها و دين / صد هزاران انبيا و رهروان / نايد اندر خاطر آن بدگمان / اين دو را گيرد كه تاريكي دهد / در دلش ادبار جز اين كي نهد».
اين انديشمند بزرگ ايراني با مثال ديگري دوباره به آن كليد اشاره ميكند. اينكه راز استمرار، خوشگماني است. خوشگماني ميتواند نوار استمرار دروني انسان باشد و در مقابل بدگماني است كه اين نوار را پاره ميكند. او در اين باره مثال ميزند كه اگر كسي بخواهد نسبت به دينداري و دينمداري بدگمان باشد سراغ بلعم باعور و ابليس ميرود و ميگويد اينها را ببينيد. مگر بالاتر از ابليس را هم داريم كه هزاران سال خداوند را عبادت كرد و عاقبت از درگاه خدا رانده شد؟ حالا ما در برابر ابليس و بلعم باعور كه عددي نيستيم. در ادامه سؤالي كه مولانا طرح ميكند اين است كه پس چرا فرجام نيك صد هزاران انبيا و اوليا به ذهن چنين آدمي خطور نميكند؟ به خاطر اينكه آن بدگماني اجازه خطور را نميدهد. چنين فردي چون ذهن بدانديش و بدگماني دارد وقتي كه به دينداري و دينمداري فكر ميكند ياد ابليس و بلعم باعور ميافتد و وقتي به كشت و كار فكر ميكند ياد اين ميافتد كه ميشود كشت و هيچ درو نكرد. يا به تعبير ديگري كه مثال زيباي ديگري در ادامه همين حكايت است: «بس كسا كه نان خورد دلشاد او / مرگ او گردد بگيرد در گلو / پس تو اي ادبار رو هم نان مخور / تا نيفتي همچو او در شور و شر / صد هزاران خلق نانها ميخورند / زور مييابند و جان ميپرورند / تو بدان نادر كجا افتادهاي /گر نه محرومي و ابله زادهاي.» كسي را در ذهن تصور كنيد كه دچار فوبياي خوردن است. او هيچ نميخورد چون ميترسد كه اگر چيزي بخورد لقمه در گلويش بپرد و خفهاش كند، بنابراين از ترس جان خود نميتواند لقمهاي بردارد و بخورد. اما چرا؟ او به آن مثال نادر آويخته است. شنيده است كه كسي در جايي لقمهاي در گلويش گير كرده و خفه شده و جان داده است و آن مثال نادر را چنان براي خود برجسته و بزرگ كرده است كه نميتواند چيزي بخورد، در حالي كه به تعبير مولانا صد هزاران خلق نان ميخورند. ميليونها انساني كه هر روز به روش رايج آدميان غذا ميخورند و هيچ اتفاقي هم برايشان نميافتد و نه تنها خفه نميشوند، بلكه از همان غذا قوت و جان ميگيرند، رها ميشوند و صرفاً به يك خبر نادر و استثنا نميچسبند.
مراقب باش از قعر چاه درباره جهان گزارش ندهي
تصور كنيد كه كسي ميخواهد از جهان گزارش دهد اما از كجا؟ از ته چاه ميخواهد از جهان گزارش دهد و وقتي گزارش ميدهد ميگويد جهان تاريكترين و نمورترين جاي ممكن است و هيچ روشني در آن يافت نميشود. به چنين فردي بايد گفت تو از قعر چاه بيرون بيا و آن وقت درباره جهان حرف بزن: «اين جهان پر آفتاب و نور ماه / او بهشته سر فروبرده به چاه / كه اگر حقست پس كو روشني / سر ز چه بردار و بنگر اي دني / جمله عالم شرق و غرب آن نور يافت / تا تو در چاهي نخواهد بر تو تافت».
كسي كه در تاريكي افكار خود فرورفته، معلوم است گزارشي كه از جهان ميدهد تا چه اندازه تاريك و دلمرده است. كسي كه در افسردگي و دلمردگي خود حضور دارد تمايل عجيبي دارد كه همه چيز را افسرده و دلمرده نشان دهد. چنين كسي احتمالاً فقط شاخههاي خشك درختان در زمستان را به ياد خواهد آورد. چنين كسي احتمالاً فقط خزان را به خاطر خواهد سپرد، اما از بهار و تابستان و شكفتن چيزي در ياد نخواهد داشت و مثل آهنربايي كه ميرود برادهها را جذب كند، جذب تاريكيها خواهد شد، يا نه، اساساً تاريكي و دلمردگي را به در و ديوار و باران و پنجره و هوا و آدمها نسبت خواهد داد و كوشش خواهد كرد كه آنها را همرنگ و همجنس دلمردگي خود ببيند.