عليرضا محمدي
در آشنايي با زندگي شهيد مهدي موحدنيا اولين جملهاي كه در ذهنم نقش بست اين بود كه «آقا مهدي كمر تعلقات دنيايي را شكسته بود.» شهيد مدافع حرمي كه دنيا همه زورش را زد تا او را از مسيرش منحرف كند، اما مهدي از كنار همه تعلقات گذشت و مدافع ارزشها شد. شايد براي ما راحت باشد كه از دور رفتن مرداني چون مهدي موحدنيا را تماشا كنيم، هميشه نگاه كردن آسان است اما به دل خطر رفتن دل شير ميخواهد. مرد ميخواهد كه از خندههاي كودك چند ماههات بگذري و بروي. صبر ميخواهد كه پدرت را در بستر مرگ ببيني و با گريه راهي شوي. غيرت ميخواهد كه از داشتههاي دنيا چيزي كم نداشته باشي اما همه را بگذاري و به سفري بروي كه شايد برگشتي از آن نباشد. داستان زندگي شهيد موحدنيا، قصه كشمكش تعلقات دنيايي با غيرت و شرافت مرداني است كه كه انگار هيچ واقعهاي نميتواند خللي در ارادهاش آهنينشان ايجاد كند. گفتوگوي ما با مادر، خواهر و همسر شهيد را پيش رو داريد.
معصومه آبسالان، مادر شهيدكليپي از شما در فضاي مجازي ديدم كه در آن از مردم و مسئولان ميخواهيد هزينه مراسم شهيدتان را به زلزلهزدههاي كرمانشاه اختصاص بدهند. قضيه اين كليپ چه بود؟پسرم 27 آبان ماه 1396 در سوريه به شهادت رسيد و خبرش را همان روز به اطلاع ما رساندند. دوستان و آشنايان محبت داشتند و براي شهادتش بنر و پارچه مينوشتند. آن روزها مقارن با زلزله كرمانشاه بود. من گفتم به جاي اين خرجها بياييد هزينه مراسم را به زلزلهزدهها كمك كنيم. من راضي به اين هزينهها نبودم. پسرم هم بخشنده بود و مطمئنم خودش هم اگر بود دوست داشت هزينه مراسم را به زلزلهزدهها بدهيم تا اينكه خرج بنر و پارچهنوشته و اين چيزها كنيم.
گفتوگو را با قضيه كليپ شروع كردم شايد بهتر بتوانيم والدين شهيدي را بشناسيم كه از همه تعلقات دنيايي گذشت و به سوريه رفت. آقا مهدي را چطور تربيت كرديد كه مدافع حرم شد؟خب وظيفه هر پدر و مادري است كه به بچههايش راه درست را نشان بدهد. من و مرحوم همسرم هميشه سعي ميكرديم بچهها را با حلال و حرام خدا آشنا كنيم. با مهدي دو پسر و دو دختر داشتم كه شكر خدا همگيشان بچههاي خوبي هستند. مهدي در ميانشان از همه مذهبيتر و مؤمنتر بود. از بچگي نمازهايش را ميخواند و روزههايش را ميگرفت. در نوجوانياش بسيجي پايگاه شهيد شجيعي شد و آنجا فعاليت ميكرد. دو ماه محرم و صفر، ماه اين پسر بود. در هيئتها فعاليت ميكرد و مراسم عزاي آقا امام حسين(ع) را راه ميانداخت.
پدر شهيد مرحوم شدهاند؟بله همسرم 16 اسفند ماه 95 مرحوم شد. پسرم بار اول كه ميخواست به سوريه برود، بيماري پدرش شدت گرفته بود. آن موقع مهدي تازه به تهران رفته بود. خبرش كرديم كه پدرت حالش بد است. آمد و خودش او را به بيمارستان برد. چند وقت هم پيشش ماند. دكتر به مهدي گفته بود احتمال فوت پدرت زياد است. وقتي مهدي هشتم اسفندماه 1395 براي بار اول به سوريه ميرفت، ميدانست كه شايد ديگر پدرش را نبيند. آن موقع همسرم به كما رفته بود. مهدي كه رفت، چند روز بعد پدرش فوت كرد.
يعني با وجود اينكه ميدانست احتمال فوت پدرش وجود دارد باز هم راهي شد؟بله، مهدي با دكتر پدرش صحبت كرده بود. حال و روز همسرم هم طوري بود كه اميد چنداني به بهبودياش نداشتيم. روز آخري كه مهدي ميخواست با پدرش وداع كند، او را ميبوسيد و گريه ميكرد و ميگفت بابا حلالم كن. از اتاق پدرش كه خارج شد، به من گفت مادرجان اگر پدرم فوت كرد، خبرش را به من ندهيد مبادا آنجا دلم بلرزد و نتوانم كارم را درست انجام بدهم. چند روز بعد كه همسرم فوت كرد، ما چيزي به مهدي نگفتيم اما در پيامهايي كه به خانواده ميداد يا تلفنهايي كه زده ميشد، متوجه شده بود. پسرم وقتي به مرخصي آمد كه چهلم پدرش گذشته بود.
رابطه پدر و پسر چطور بود؟ مهدي متولد سال 1366 و كوچكترين فرزندمان بود. تهتغاري بود و من و پدرش خيلي او را دوست داشتيم. شهيد هم بچه بامحبتي بود. شايد بگوييد چون مادرش هستم اين حرف را ميزنم، ولي به ياد ندارم كوچكترين بياحترامي به من و پدرش كرده باشد. از راه كه ميرسيد دست من و پدرش را ميبوسيد. آنقدر دل مهرباني داشت كه براي من و پدرش و خانواده مرتب هديه ميخريد و محبتش را بروز ميداد.
بهترين هديهاي كه از شهيد گرفتيد چه بود؟ پسرم هديههاي زيادي برايم خريده است. دوم راهنمايي بود كه يك مفاتيح برايم خريد. اين هديهاش را خيلي دوست دارم. كوچكتر هم كه بود با خواهرش پول توجيبيهايشان را جمع كرده بودند و يك روسري برايم خريدند. شهيد كلاً آدم دست و دلبازي بود از هر سفري كه برميگشت براي خانواده سوغات ميآورد. هديه زياد ميخريد و نسبتاً به مستمندان دست خير داشت. بعد شهادتش از كارهاي خيري كه انجام ميداد مطلع شديم.
با تعريفي كه از فرزند بامحبتي مثل مهدي كرديد، چطور راضي شديد به جنگ برود؟پسرم براي اينكه به سوريه برود خيلي با من حرف زد. آخر سر حرفي زد كه نتوانستم چيزي بگويم. گفت اگر نگذاريد بروم آن دنيا جواب حضرت زينب(س) را چه ميدهيد؟ فكركردم من كي هستم كه بخواهم آن دنيا با شرمندگي مقابل خانم بايستم. اين حرف را كه از مهدي شنيدم راضي به رفتنش شدم. رفت و شهيد شد.
مريم موحدنيا، خواهر شهيدشهيد موحد نيا وقتي به جبهه سوريه ميرفت، يك فرزند شيرخواره داشت؛ به نظر شما چطور توانست از فرزندش دل بكند و برود؟من خودم مادر سه پسر هستم. روحيات مهدي يا هر پدر و مادري را خوب درك ميكنم. برادرم بچههاي كوچك را خيلي دوست داشت. با بچههاي من و خواهر و برادر بزرگترمان آنقدر بازي ميكرد و آنها را ميچلاند كه به شوخي ميگفتم انشاءالله خودت بابا بشوي تا همه اين بلاها را سر بچه خودت بياوريم. همگي منتظر بوديم ببينيم او كه بچههاي ديگران را اينقدر دوست دارد، با بچه خودش چه ميكند. بار آخر كه مهدي به مرخصي آمد و ميخواست براي هميشه برود، پسرش ابوالفضل دو و نيم ماهه بود. يكبار ديدم صورتش را به صورت اين بچه چسبانده و توي حس رفته است. بعد حرفي زد كه در يادم ماند. گفت من نميدانم با اين بچه چه كار كنم. منظورش اين بود كه نميداند چطور محبتش را به اين بچه ابراز كند. اينكه چطور توانست از بچهاش دل بكند؟ به نظر من برادرم در جبهه چيزي ديده بود كه بالاتر از همه اين تعلقات بود. ماهايي كه نميدانيم او و امثالش چه ديدهاند، در كارشان ميمانيم و تعجب ميكنيم.
ايشان چند بار اعزام شدند؟ فكر شهادتشان را كرده بوديد؟برادرم چهار بار اعزام شد و هر بار امكان شهادتشان بود. اما راستش را بخواهيد مهدي آنقدر شوخطبع بود و با ما شوخي ميكرد كه اصلاً فكر نميكرديم شهيد بشود. چند باري كه به سوريه اعزام شد، به مادرم ميگفتم خيالت راحت مهدي شهيد نميشود. حتي شب آخري كه ميخواست به تهران برود و از آنجا براي بار آخر به سوريه اعزام شود، با بچههاي كوچك فاميل پانتوميم بازي ميكرد و ادا در ميآوردند. واقعاً فكر نميكرديم اين رفتنش را بازگشتي نباشد. البته بار آخري كه به مرخصي آمد، حال و هوايش طور ديگري شده بود. من چند بار به شوهرم گفتم مهدي يك طوري شده، انگار مهدي هميشگي نيست.
مادرتان خيلي روي مهرباني شهيد موحدنيا تأكيد دارند؛ شما چه نظري داريد؟داداش واقعاً آدم مهرباني بود. هر وقت از سوريه برميگشت براي همه بچهها سوغاتي ميآورد. ميگفتيم شما كه براي تفريح به آنجا نرفتهايد، به يك كشور جنگزده ميرويد، اين همه هديه و سوغاتي براي چي است. حرفي نميزد و دفعه بعد باز سوغاتي ميآورد. مهرباني و دست و دلبازي مهدي در ذاتش بود. بعد از شهادتش فهميديم چند تا بچه يتيم و خانواده فقير اما مذهبي و آبرومند را كمك ميكرده است.
گويا شهيد موحدنيا بچه آخر خانواده بود، چند سال از ايشان بزرگتر بوديد و چه خاطراتي از دوران كودكيشان داريد؟من دو سال از برادرم بزرگتر بودم. دو بچه آخر خانواده بوديم. بعد از ازدواج خواهر و برادر بزرگترمان يك مدتي در خانه با هم بوديم و همين مسئله باعث شد رابطه بسيار نزديكي بين ما برقرار باشد. مهدي از كودكيهايش بسيار غيرتي بود. روي ما كه خواهرش بوديم خيلي تعصب داشت. از من بپرسند ميگويم همين غيرتي بودنش باعث شد مدافع حرم شود. آدمي نبود كه غربت اهل بيت(ع) را ببيند و خطر ويران شدن حرمشان را احساس كند و دست روي دست بگذارد. غيرتي بود كه دلنگراني پدر بيمارش و محبت همسر و مادر و خواهر و فرزندش نتوانستند جلوي او را بگيرند.
اعظم نيكبين، همسر شهيدچطور شد مهدي موحدنيا كه صاحب زن و زندگي و شغل بود تصميم گرفت مدافع حرم شود؟آقا مهدي بسيار غيرتي بود. نميتوانست در مقابل خطر تروريستها و تعرض به حريم اسلام و اهل بيت بيتفاوت باشد. از همان اول پيگير قضايا بود اما يك اتفاق افتاد كه عزمش را جزمتر كرد. وقتي شهيد رضا دامرودي اولين شهيد مدافع حرم سبزوار به شهادت رسيد، اين اتفاق خيلي روي آقا مهدي اثر گذاشت. ايشان سابقه دوستي و آشنايي با شهيد دامرودي را داشتند. همسرم قبل از آنكه وارد نيروهاي سپاه قدس شود، در جوين خدمت ميكرد. بعد كه تصميم گرفت به سوريه برود، خيلي اين در و آن در زد تا عضو نيروي قدس شود. كار اعزامش كه جور شد، ما در مسافرت شمال بوديم، همان جا زنگ زدند و خبر دادند كه كار اعزامش جور شده است. آنقدر خوشحال شد كه مسافرت را نيمهكاره رها كرديم و برگشتيم. از اواخر سال 95 ما در تهران ساكن شديم و از همان زمان آقا مهدي چهار بار به سوريه اعزام شد و بار آخر به شهادت رسيد.
يك نكته خيلي عجيب در زندگي شهيد موحدنيا وجود دارد كه در گفتوگو با مادرشان هم مطرح كرديم، اينكه چطور ايشان توانست به رغم بيماري پدرشان باز هم راهي جبهه شود؟بين همسرم و پدرشان رابطه عميقي وجود داشت. يادم است روزي كه پدرشان را در بيمارستان بستري كردند، خود آقا مهدي كارهاي ايشان را انجام ميداد. لباسش را عوض ميكرد. به اموراتش ميرسيد و هواي بابا را داشت. از آن طرف پدرشوهرم هم علاقه خاصي به پسرش داشت. مهدي قبل از اينكه وارد سپاه شود، عمدهفروشي داشت. پدرشان به ايشان گفته بود تو نميخواهد كار كني، بنشين و حقوق بازنشستگي من را بگير. وقتي مهدي براي بار اول گفت كه قصد مدافع حرم شدن را دارد، پدرشان آن موقع هنوز سرپا بودند. بابا گفته بود اگر بخواهد برود، ميآيد جلوي در سپاه دراز ميكشد تا مانع رفتنش بشود. وقتي كارهاي اعزام مهدي جور شد پدرشان در كما بود. روز رفتن گفتم تو كه اينقدر ناراحتي چرا ميخواهي بابا را در اين وضعيت رها كني و بروي. گفت مطمئنم حضرت زينب(س) اجر پدرم را ميدهد. چند روز بعد از اولين اعزامش هم پدرشان به رحمت خدا رفتند.
گويا شهيد در اولين اعزام غير از بيماري پدرشان دغدغه تولد فرزندشان را هم داشتند؟بله، اولين اعزامش كه هشتم اسفند ماه 1395 بود، من پسرمان ابوالفضل را شش ماهه باردار بودم. آقا مهدي رفت و ارديبهشت برگشت. 10 روز اينجا بود و براي بار دوم اعزام شد. اين بار زودتر برگشت. چون من كلك زدم و گفتم دكتر گفته پسرمان اول تير متولد ميشود. مهدي براي اينكه به تولد پسرمان برسد، اين بار 43 روزه ماند و اول يا دوم تيرماه برگشت. ابوالفضل كه متولد شد، 15 روز بعدش مهدي باز اعزام شد. بار سوم 18 تيرماه 96 رفت و شهريورماه كه بچه دو و نيم ماه داشت، برگشت. هنوز به خانه نرسيده بود كه زنگ زد گفت نزديك هستم. براي استقبالش بچه را آماده كردم و به كوچه رفتيم. مهدي وقتي چشمش به ابوالفضل افتاد، بدون اينكه احوالپرسي كند و حرفي بزند، 10 دقيقه تمام فقط به اين بچه نگاه كرد. هيچ حرفي نميزد و فقط نگاه ميكرد. من گفتم چرا حرف نميزني. دلمان برايت تنگ شده است. گفت دوست دارم همين طور بايستم و به اين بچه نگاه كنم.
شايد برخي بگويند مدافعان حرم دلشان براي زن و بچههايشان نميسوزد كه ميروند، شما چه پاسخي داريد؟خيلي حرفهاي دلسردكننده ميزنند. اينكه پول ميگيرند يا محبت ندارد و... من وقتي نگاههاي آقا مهدي به ابوالفضل را ديدم، حس كردم كه از ته دل اين بچه را دوست دارد. اينطور نبود كه آقا مهدي هيچ تعلق خاطري به خانوادهاش نداشته باشد. واقعاً مهربان و دلسوز بود. يك روز به ايشان گفتم: مگر ما را دوست نداري كه اينقدر به سوريه ميروي؟ گفت معلوم است كه دوستتان دارم، ولي آنجا چيزهايي ميبينم كه نميتوانم بيتفاوت عبور كنم. بچههاي رزمندهاي را ميبينم كه نميتوانم چشم به روي آنها ببندم و بيتفاوت باشم. آقا مهدي با نيروهاي فاطميون همراه بود و خيلي از آنها تعريف ميكرد. يك دوستي به نام شهيد حسن از فاطميون داشتند كه زياد ايشان را ياد ميكردند. همسرم ميگفت هرچند با وجود ابوالفضل سختتر است كه بروم، ولي اجرش هم بيشتر است و خانم زينب(س) بهتر قبول ميكند.
سرجمع شهيد چند روز پسرش را ديد؟آقا مهدي هر بار كه ميآمد يك ماه يا حداقل 20 روز مرخصي داشت. اما هر بار به خاطر احساس مسئوليتي كه داشت، بيشتر از دو هفته نميماند. بچه كه به دنيا آمد حدود 13 روز او را ديد و رفت. بار آخر هم كه 29 شهريورماه آمد و 15 روز بعد رفت. سرجمع پسرش را 27 يا 28 روز بيشتر نديد.
توجه خيلي از ما رسانهايها و مردم به خود شهيد است، در صورتي كه همسران شهدا با صبري كه دارند در جهاد آنها سهيم ميشوند. نظر شما چيست؟از زماني كه آقا مهدي به شهادت رسيده است، من با خيلي از همسران شهدا در ارتباط هستم و گاهي با هم صحبت ميكنيم. فشار زيادي روي همسران شهدا است. كساني كه به قول شما غالباً ديده نميشوند و كسي توجهي به سهم آنها در جهاد همسرانشان ندارد. به نظر من همسر شهدا فقط آن زماني كه شوهرانشان در جبهه هستند، سختي نميكشند. بلكه بعد از شهادت همسرانشان تازه دوران سختي آنها شروع ميشود. من الان مسئوليت بزرگ كردن تنها يادگار شهيد را دارم. آقا مهدي در وصيتنامهاش نوشته بود ابوالفضل را طوري تربيت كنم كه مدافع حرم شود. حالا وظيفه من عمل كردن به وصيت شهيد است.
چه خاطرهاي از شهيد برايتان ماندگار شده است؟شب آخري كه آقا مهدي پيش ما بود و روز بعدش به سوريه رفت، ابوالفضل را روي پايش گذاشت تا بخواباند. تا صبح اين بچه روي پاي بابايش بود و غر ميزد و گريه ميكرد. مهدي با يك حوصله خاصي ناز اين بچه را ميكشيد و تا صبح او را روي پايش نگه داشت و گريه كرد. گفت اين بار كه به سوريه بروم معلوم نيست برگشتي دركار باشد. رفت و 27 آبان ماه به شهادت رسيد. روزهاي آخر متوجه شدم آقا مهدي تركش خورده و از ترس اينكه مسئولانش او را برگردانند چيزي بروز نداده است. در يكي از آخرين تماسهايمان پرسيدم دلت براي ابوالفضل تنگ شده است؟ قاطعانه گفت نه. كمي بعد خودش گفت فيلم خندههايش را بفرست تا ببينم. فرستادم و گفت ديگر نميخواهم به صداي خندهاش گوش بدهم مبادا دلم بلرزد. دلش قرص ماند و تا آخرش هم مردانه ايستاد.