کد خبر: 889388
تاریخ انتشار: ۱۵ دی ۱۳۹۶ - ۲۱:۰۷
وقتي به هوش آمدم، كسي كنارم نبود. گيج بودم و نمي‌فهميدم كه كجا هستم.چند دقيقه فقط به سقف خيره شده بودم. سعي داشتم بفهمم جريان چيست! بعد خواستم دور و برم را ببينم
حسين كشتكار 
 
وقتي به هوش آمدم، كسي كنارم نبود. گيج بودم و نمي‌فهميدم كه كجا هستم.چند دقيقه فقط به سقف خيره شده بودم. سعي داشتم بفهمم جريان چيست! بعد خواستم دور و برم را ببينم. وقتي خواستم سرم را برگردانم درد وحشتناكي در گردنم پيچيد. بدنم كاملاً كرخت و سست شده بود. به دستم سِرُم وصل شده بود. سعي كردم ميله سِرُم را بگيرم و بلند بشوم اما نشد. شايد نيم‌ساعتي با خودم درگير بودم. دور تا دور تخت من يك پرده كرم‌رنگ كشيده بودند. هيچ جا را نمي‌توانستم ببينم. بالاخره صداي پايي آمد و بعد از آن صداي حرف زدن دو نفر. خواستم صدايشان كنم ديدم پرده را كنار كشيدند. با ديدن مادر و پدرم خوشحال شدم. بيچاره مادرم چشمانش سرخ بود. معلوم بود خيلي گريه كرده است.
مادر وقتي متوجه شد چشمانم باز است از خوشحالي بلند صدا زد: «به هوش اومده بچم به هوش اومده!» سريع آمد سمت من و دستم را گرفت توي دستانش و با هيجان ‌گفت:«خوبي پسرم؟! كجات درد ميكنه؟! تار نمي‌بيني؟!» آنقدر سؤال مي‌كرد كه امان نمي‌داد حرف بزنم. بيچاره پدرم كه خيلي شوكه بود، مادر را به آرامش دعوت مي‌كرد. من با صدايي كه انگار از ته چاه درمي‌آمد، گفتم:  «مامان چه خبر شده؟ من اينجا چكار مي‌كنم؟!» مادرم گفت:« تو و سعيد با يه موتوري تصادف كردين.» يكدفعه قلبم ايستاد. گفتم: «مامان پسرخاله سعيد طوريش شده؟» گفت: « نه، حالش خوبه.» من كه سعيد را خيلي دوست داشتم زدم زير گريه.
مادر را قسم دادم كه راستش را بگويد. مامان گفت:« پارسا زبونم لال اون طوريش شده باشه من اينجا راحت باهات حرف مي‌زدم؟ نترس مامان، الان مياد مي‌بينيش.» نفس راحتي كشيدم و منتظر سعيد شدم. پدر كه ديد حالم بهتر شده، گفت: «پارسا پسرم چي شد، مي‌توني تعريف كني؟» گفتم: « ديروز كه با سعيد از خونه خاله زديم بيرون، تو مسير همونطور كه مي‌اومديم، عكس‌هاي جشن تولدم رو كه تو موبايلم بود نشون سعيد مي‌دادم. به تقاطع خيابان رسيديم. چراغ ما قرمز بود و شمارش معكوس،  عدد هشت رو نشان مي‌داد. پشت خط عابر ايستاده بوديم و منتظر سبز شدن چراغ مونديم. تو اين فرصت دوباره موبايلم رو به طرف صورت سعيد نگه داشتم تا بقيه عكس‌ها رو ببينه. حدوداً هشت الي 9 ثانيه صبر كرديم و من به گمان اينكه بعد از 9 ثانيه حتماً چراغ سبز شده بدون اينكه به چراغ نگاه كنيم حركت كرديم و سعيد هم كه محو عكس‌ها شده بود همراهم قدم به قدم مي‌اومد. آخرين چيزي كه يادم مياد صداي بوق يك موتور بود.
تصادف شديدي كرديم. من در اثر تصادف با موتور پرت شدم و از پشت، سرم با ضربه خيلي محكمي خورده بود به زمين. همين. ديگه هيچي نفهميدم.» مامان كه اشك مي‌ريخت، گفت:« قربونت برم مامان چرا حواستو جمع نمي‌كني.» چند لحظه بعد سعيد بالاي سرم آمد. خم شد، پيشاني‌ام را بوسيد و گفت: « پارسا همه رو دق دادي! چرا به هوش نمي‌اومدي؟!»گفتم:«چقدر بيهوش بودم؟» گفت:«از ديروز عصر تا الان.» گفتم:«الان يعني چي؟!» گفت:« الان شبه! تقريباً نزديك 30 ساعت بيهوش بودي.» گفتم:«سعيد چي شد؟ من هيچي يادم نيست.»گفت:«منم زياد يادم نيست. فقط وقتي به خودم اومدم ديدم وسط خيابون ولو شديم. تو يه طرف، من يه طرف و موتور هم يه طرف ديگه. بعد يكي زنگ‌زده به اورژانس و با آمبولانس ما رو آوردن بيمارستان.» گفتم: « تو هيچيت نشده؟» گفت: «زانوم يه كمي آسيب ديده كه زياد مهم نيست.»
 گفتم:« اوني كه به ما ‌زده چي؟ طوريش نشده؟» گفت:« اونم انگاري ساق پاش شكسته. » نيم ساعت بعد مرد موتورسوار براي گرفتن رضايت از ما درخواست ملاقات كرد. مادر كه عصباني به نظر مي‌رسيد، حاضر نبود اجازه ملاقات با راكب موتور را بدهد اما با رضايت پدرم حاضر به ملاقات با ما شد. راكب موتور كه مرد جا افتاده‌اي بود در حالي كه سرباز نيروي انتظامي او را همراهي مي‌كرد، عصازنان وارد شد.
 وقتي من را ديد، گفت: « ديدي چه بلايي هم سر خودت آوردي هم منو گرفتار دادگاه و پليس كردي؟خيلي طولش ندم نه شما حال داريد و نه من فرصت. راست و حسيني مي‌خواستم بگم كه حالا كه به خير گذشته شما رضايت بدهيد من از دست پليس و دادگاه و زندان خلاص بشم در عوض هزينه درمان و ... . » مامان با عصبانيت رو كرد به مرد و گفت: « بخير گذشته؟ مگه نمي‌بيني بچمو به چه روزي انداختي. اون وقت ميگي بخير گذشت؟» پدر، مادرم را به خونسردي دعوت كرد و به مرد گفت:« ببين آقا شما زدي بچمو به اين روز انداختي. مي‌خواستي حواستو جمع كني تا اين اتفاق پيش نياد، حالا هم بيخود خودتو معطل نكن پسر من رضايت بده نيست.» مرد كه پاسخ سفت و سخت پدرم را شنيد، گفت:« باشه ولي بدونين من صددرصد مقصر نبودم.
من راه خودمو مي‌رفتم، چراغ براي من هنوز سبز بود اما اين دوتا آقا پسر حواسشون نبود و بي توجه يكدفعه صاف اومدن جلوي موتور، منم هر چي بوق زدم متوجه نشدند. البته من فقط از اين جهت مقصرم كه به عابر پياده زدم اما اين دوتا آقا پسر بيشتر از من مقصرند كه هنوز چراغ سبز نشده بود اومدن وسط خيابون. اگه حرفمو قبول ندارين از اين مأمور بپرسين.
 پرونده گزارش تصادف همين رو ميگه.» سعيد كه تا آن موقع ساكت ايستاده بود، گفت:« البته ما همه مقصر هستيم اما واقعيتش علت اصلي تصادف يك چيز ديگه است. من فكر مي‌كنم اگه اون نبود ما الان اينجا نبوديم.» مادرم با تعجب پرسيد:«خاله‌ت به قربونت بره. زودتر بگو ببينم مقصر اصلي كيه؟كسي شما رو هل داد جلوي موتور اين آقا؟» سعيد گفت: «هل نداد اما اونقدر سرگرممون كرد كه نفهميديم  داريم ميريم جلوي موتور.» پدر كه خيلي متعجب شده بود، گفت: « سعيد پسرم درست بگو ببينم كي شما رو به اين روز انداخت؟» سعيد موبايل من را نشان داد و گفت:« اينهاش مقصر اصلي اين بود كه حواس من و پارسا رو پرت كرد كه متوجه نشديم چراخ راهنما سبز نشده بود.»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر