محمد مهر
اگر ساختن يك روبات كار پيچيده و سختي است، مطمئن باشيد تربيت يك كودك سختتر و پيچيدهتر از ساخت يك روبات است. پدر و مادرهايي كه دقيق به كودك خود نگاه ميكنند و او را مشتي استخوان، عضله و گوشت و پوست نميبينند و محدوده مسئوليت خود را در محدوده همان استخوانها و عضلهها تعريف نميكنند ميدانند كه از چه سخن ميگويم. نگاه كنيم به اينكه آشفتگيهاي جهان ما از كجا ميآيد؟ از آدم بزرگهايي كه تا چند سال پيش در خانهها كودكاني بيش نبودند. آنها حالا به عرصه آمدهاند تا جهانمان را آشفته كنند، با سرقت ها، با تجاوزها، با سوءمديريت ها، با اختلاسها و...
يكي از نكات مهم در اين زمينه قصور ما در نياموختن حس ناكامي به كودكان است. آيا كودكان ما در خانهها ميآموزند كه ناكامي را تجربه كنند؟ ناكامي از چه؟ ناكامي از هر چيزي كه او به دنبال آن است. من به عنوان پدر وقتي ميخواهم سر كار بروم صبح كودك دو ساله ام مرا صدا ميزند. او انتظار دارد كه من همچنان در خانه بمانم و سر كار نروم. لحظه دشواري است. يك كودك معصوم از صميم قلب دارد گريه ميكند. از اعماق قلبش دارد به من ميگويد كه نرو. اين خواسته را بر زبان ميآورد. شما چه كار بايد بكنيد. فرض كنيد كه آن روز زنگ زديد به اداره و گفتيد كه آن روز نميآييد. از همكارانتان خواستيد كه مسئوليتهاي آن روز شما را انجام دهند اما روزهاي بعد چه؟ آيا روزهاي بعد هم ميتوانيد اين كار را كنيد؟ فرض كنيد يك هفته به اين منوال بگذرد، هفته بعد چطور؟ ديري نخواهد گذشت كه شما از محل كارتان اخراج خواهيد شد. چه بايد كرد؟ آيا چارهاي جز محروميت دادن به كودك وجود دارد؟
مرگهاي كوچكي كه كودك ميچشد
براي يك كودك دور شدن از پدر آنقدر دردناك است كه انگار در مرگ عزيزي داريم سوگواري ميكنيم. او با شدت تمام اشك ميريزد، پاهايش را به زمين ميكوبد، خشمناك است و اين قرارداد را درست نميداند كه شما از او دور شويد، پس براي به هم زدن اين قرارداد همه تلاش و مساعي خود را به كار ميبندد، با اين حال اما او بايد اين سوگواري را انجام دهد تا آرام آرام به بلوغ فكري برسد. او اين مرگهاي مقطعي را بايد در ذهن خود تجربه كند، هر دور شدن از پدر حكم يك مرگ را دارد اما بعدازظهر همان روز پدر را ميبيند كه دوباره زنده شده و در خانه را ميزند و او را در آغوش ميگيرد. كودك اكنون شادمان است و چنان محكم پدر را بغل كرده كه انگار نميخواهد براي يك لحظه هم كه شده از او جدا شود. اين لحظهاي است كه بايد كودك را از محبت سيراب كرد تا او باور كند كه شما واقعاً زنده شدهايد. اما فردا چطور؟ فردا او باز بايد مرگ كوچك شما را ببيند، دوباره از شما دور شود و دوباره بيقراري كند. ممكن است شما به يك كودك دو ساله نتوانيد توضيح دهيد كه براي چه واقعاً سر كار ميرويد. توضيح دادن مفاهيم اقتصادي براي يك كودك دو ساله دشواريهاي خودش را دارد و به احتمال زياد او سر درنخواهد آورد كه شما چه ميگوييد، او منطق رفتن سر كار را نميفهمد و اين شايد شما را بيشتر مستأصل كند، اما اگر به دفعات دوري از شما را تجربه كند آرام آرام خواهد پذيرفت پدري كه سر كار ميرود همان پدري است كه در خانه كنار اوست. در آغاز ممكن است او دو پدر را براي خود ترسيم كند، پدر بيرحمي كه به خواسته او توجهي ندارد و او را با وجود درخواستهاي جدياش ترك ميكند و ميرود و پدر مهرباني كه از سر كار برميگردد و او را بغل ميگيرد، با او بازي ميكند و براي او خوراكي ميخرد. اما اگر شما بتوانيد فضا را به خوبي مديريت كنيد او آرام آرام اين دو شقه را در ذهن خود به هم نزديك خواهد كرد و تجربه اين ناكامي در رشد او اثرگذار خواهد بود.
در پادشاهي كودك خلل ايجاد كنيد
ناكامي دادن به كودكان يك بستر مهم براي رشد رواني و ذهني كودك است. حتي اگر در يك خانواده برخوردار حضور داريد، حتي اگر پدر و مادري متمول هستيد، براي رشد كودك خود سعي كنيد محروميتها و ناكاميهايي را به او بچشانيد تا او احساس «پادشاهي بيخلل» نكند. مهم است كه در پادشاهي كودك خللهايي به وجود بياوريد، يعني كه او حس كند در كشوري فرمانروايي ميكند كه ناملايماتي هم هست، اينطور نيست كه ديگران هميشه فرمانبردار باشند و او هميشه فرمانروا، گاهي او بايد از تخت سلطنت خود پايين كشيده شود و ديگران بر او فرمان برانند، او بايد بداند گاهي همه چيز مطابق ميل او پيش نميرود بنابراين بايد حواسش را جمع كند، چون قرار نيست وقتي بستني و پاستيل را همزمان ميخواهد حتماً هر دو را با هم داشته باشد چون قرار است فقط يكي را بخريم يا وقتي پاستيل و بستني و شكلات و پفك را همزمان ميخواهد ما فقط شكلات و بستني را ميخريم. قرار نيست كه هميشه آن بستني روكشدار شكلاتي گران را بخريم. آن بستني عروسكي پانصد توماني را هم براي ما ساختهاند و او مثل بچههاي ديگر بايد آن بستني عروسكي را كه وقتي بازش ميكني هيچ شباهتي به طرح روي روكش بستني ندارد تجربه كند. چرا؟ به خاطر اينكه او محدوديتهاي خودش را درك كند.
در درون ما هر كاميابي همسايه يك ناكامي است
فرق ما و خداوند در اين است كه خداوند وقتي ميگويد «كن / باش» و بيهيچ معطلي «فيكون / پس ميشود» و هيچ فاصلهاي ميان كن و فيكون نميافتد. كافي است خداوند اراده كند تا اراده او بلافاصله تجلي پيدا كند اما درباره ما انسانها چطور؟ آيا ما هر چيزي كه اراده كنيم حتي اگر قدرتمندترين، بانفوذترين و ثروتمندترين آدمها باشيم آيا ميتوانيم اراده كنيم و صددرصد مطمئن باشيم كه بلافاصله آن كار انجام ميشود؟ آيا رؤساي جمهور پرنفوذ ميتوانند جلوي زمينلرزهها و توفانها را بگيرند؟ آيا ثروتمندان ميتوانند اراده كنند و بيمار نشوند؟ آيا سياستمداران بزرگ ميتوانند اراده كنند و هيچ اشتباهي از آنها سر نزند؟ دنياي ما آدمها محدوديتهاي خاص خود را دارد، بنابراين نبايد اين تصور را در كودكان خود به وجود بياوريم كه كافي است آنها اراده كنند تا ما هر آنچه اراده كردهاند براي آنها تدارك ببينيم.
اما چرا نبايد اين كار را كرد؟ شايد مهيا كردن و تدارك ديدن آنچه يك كودك در بازه سني مثلاً دو تا پنج و شش سال ميخواهد چندان دشوار نباشد. براي يك پدر و مادر معمولي هم چندان پرهزينه نيست كه پاستيل و بستني و شكلات را با هم كودك خود بخرد، اما چرا نبايد اين كار را كرد و چرا بايد تعمدانه حس محروميت و ناكامي را به كودك چشاند؟ به خاطر اينكه او ياد بگيرد و آموزش ببيند كه محروميت و ناكامي بخشي از تجربه مهم ما در زندگي است. ما همچنان كه به دنيا آمدهايم تا كامياب شويم، به دنيا آمدهايم كه ناكاميهاي بسياري را هم تجربه كنيم. ما بايد انتخاب كنيم كه ميخواهيم يك تاجر باشيم يا در گوشهاي از يك آزمايشگاه به يك پژوهشگر در شاخهاي از علوم تبديل شويم. واقعيت آن است كه اين دو پرستيژ را نميشود با هم داشت، چون اين دو پرستيژ ذهنيتها و روحيات كاملاً متفاوتي را ميخواهند، بنابراين اگر ما در يكي از اين پرستيژها كامياب شويم، به معناي ناكامي در ديگري خواهد بود. در واقع اگر ما در زندگي كاميابياي را ميچشيم به معني ناكاميهاي بسياري در عرصههاي ديگر هم خواهد بود.
طلبكاراني كه در كودكي ناكامي را نچشيدهاند
اما اگر كودك در جريان اين ناكاميها قرار نگيرد چه؟ اگر هر چيزي كه او اراده كند بلافاصله برايش مهيا شود چه؟ بگذاريد با يك پرش زماني به 20 سال بعد برويم. آن كودك حالا يك جوان 22 ساله طلبكار است كه حس محروميت در زندگي را نچشيده است. او خود را يك پادشاه ميداند. شايد عنوان پادشاه را بر زبان نياورد اما در رفتارهايش نشان ميدهد كه واقعاً از خود چنين تصويري دارد. فكر ميكند همه چيز را ميشود با پول خريد و اين فكر او را در درون ويران ميكند. بله ميشود با پول برخي چيزها را خريد، مثلاً جواهرات گرانقيمت و خودروهاي لاكچري و خانههاي آنچناني خريد، اما با پول حتي دو دقيقه قبل را نميشود خريد و هر چقدر هم پول خرج كني دو دقيقه قبل بازنخواهد گشت كه تو مثلاً آن چرت پشت فرمان را نزني و خودرو را به گاردريل نكوبي يا ته دره نروي. اين محدوديتهاي آشكار ما در زندگي است. واقعاً شايد نشود يك فرد معتقد را در ادارهاي با پول قابل توجهي خريد. آن پسر 22 ساله نوكيسه براي اينكه كارش در ادارهاي راه بيفتد پيشنهاد رشوه كلاني را به كارمندي ميدهد اما او قبول نميكند.
آن جوان 22 ساله با دختري آشنا ميشود و ميخواهد با او دوست شود يا حتي با او ازدواج كند اما آن دختر به هر دليل نميخواهد اين اتفاق بيفتد، اينجاست كه نخواستن آن دختر براي آن پسر بسيار گران خواهد آمد. چطور اين دختر به خود اجازه داده كه در برابر خواست پادشاه، نه بگويد؟ به او نشان خواهيم داد كه با چه كسي طرف است! آن پسري كه در زندگي محروميت و ناكامي و نه را تجربه نكرده، نميتواند اين مخالفت را هضم كند، چون به او ياد ندادهاند كه مورد مخالفت قرار گرفتن يعني چه؟ در زندگي با او مخالفتي نشده است، بنابراين او اين رفتار را در بيرون از مرزهاي خانوادهاش هم دنبال ميكند. ممكن است اين جوان با دختري ازدواج كند و انتظار داشته باشد هرچه او گفت همان شود و همان باشد و توقع او جز اين نباشد كه در تصميمات خود با كوچكترين ناكامياي روبهرو نشود.
آن پسر جوان ممكن است دوست داشته باشد ديگران هم همان تصويري را از او داشته باشند كه خود دارد. يعني اگر خود را فردي باهوش، مطلع، همه چيزدان و مدير ميداند ديگران نيز با همين صفات از او ياد كنند و اگر ببيند كه كارمند او يا همسرش يا همسايه و بستگان و دوستانش تصوير ديگري از او دارند كه لزوماً با تصاوير خودش همسان نيست، دچار به هم ريختگي ذهني شود. چرا؟ چون به او ياد ندادهاند كه محروميت و ناكامي را در زندگي بچشد. به او در كودكي القا كردهاند كه او يك پادشاه هميشه پيروز است، فاتحي كه نيازي به فتح قلهها ندارد، چون به جاي اينكه او قلهها را فتح كند قلهها را سه سوت زير پاي او ميآورند و خياطان آماده به خدمت، بلافاصله لباس فاخر فتح را بر قامت او ميدوزند، بنابراين اين پادشاه تاب شكست را ندارد و نميتواند جز پيروزي چيز ديگري در كارنامه كاري درخشان خود ببيند.
ناكاميها بيشتر از كاميابيها ما را رشد ميدهد
سخن بر سر اين است كه ناكاميها بيشتر از كاميابيها ما را رشد ميدهد. چرا؟ چون ناكاميها ما را با واقعيتها روبهرو ميسازد و ما را از توهمهاي عجيب و غريب رها ميكند. اما كاميابيها و پيروزيها عموماً اينگونه نيستند. ما وقتي پيروز ميشويم توهمات بسياري ممكن است سراغمان بيايند، مثلاً اينكه من سهم صد درصدي در اين پيروزي داشتهام. ممكن است بادمجان دور قاب چينها و چربزبانها و مگسان گِرد شيريني دور ما را بگيرند و افسون شكستناپذيري را در گوش ما زمزمه كنند و چنان درباره تواناييهاي ما اغراق كنند كه به واقع امر بر ما مشتبه شود كه جوهره ما از همه جوهرهها جداست و نابغهاي چون ما به عرصه وجود پاي نگذاشته است. اما ناكاميها چطور؟ ناكاميها با ما روراستترند، گرچه ممكن است قيافه خوشايندي نداشته باشند، گرچه ممكن است كه عبوس و تلخ به نظر برسند، اما آنها روراست هستند. ديگر در شكستها و ناكاميها خبري از مگسان گرد شيريني نخواهد بود. آنها به ضربه دست ناكامي پراكنده شدهاند و هر كدام به جايي خزيدهاند و خبري از آنها نيست. ديگر خبري از متملقها و چربزبانها نخواهد بود، چون آنها دنبال طعمههاي چرب ميروند و معلوم است كه ناكامي با آن قيافه زمخت و عبوس و جدي خود، با آن ظاهر تكيده، چربياي براي اين چربزبانها نخواهد گذاشت كه دورش پرسه بزنند و دم تكان دهند. در اين صورت فرد با موقعيت خالصتري روبهرو خواهد شد، انگار همه آن مهها و غبارها و اوهام و شلوغبازيها كنار رفته است، تا آن فرد واقعيت رفتارها و تصميمات خود را ببيند، بنابراين نبايد از ارزش ناكاميها به سادگي عبور كنيم، چون به هر ميزان كه كاميابيها و فتحها و پيروزيها توهمزا هستند -چون ما عموماً در كاميابيها نقش خود را بسيار پررنگتر از آن چيزي كه هست به حساب ميآوريم- ناكاميها و شكستها توهم زدايند، مثل آسمان آبي كه بعد از توفاني از غبار و مه و ابر پديد آمده است.