مينا فراهاني
زيرآب زدن به رفتاري عادي در برخی از محيطهاي كاري تبديل شده است. به طوري كه كارمندان به جاي تقويت تواناييهاي خود، سعي در نزديك شدن به مديران ميكنند تا از موقعيت مناسبتري برخوردار شوند. اتفاقي كه امنيت شغلي را زير سؤال ميبرد؛ چراكه حتي زيرآبزنها هم نميتوانند به مديراني كه از حواشيمحيطهاي كاري استقبال ميكنند، اعتماد كنند. از اين رو فضاي چنين محيطهاي كاري روز به روز مسمومتر و روح همكاري از بين همكاران دور ميشود. اتفاقي كه خيلي زود ميتواند يك شركت خصوصي يا حتي سازمان دولتي را زمينگير كند و تمام اينها تنها به نحوه مديريت مديران وابسته است.
روز اولي كه پا به مجموعه گذاشتم را هنوز به خاطر ميآورم، همه چيز از بيرون منظم و خوب بود و كارمندان ظاهري دوستانه داشتند. با اينكه هميشه سعي ميكردم روابط رسمي و دوستانه را از هم تفكيك كنم اما محيط به ظاهر دوستانه محل كار جديدم نميگذاشت بر اساس اصول فكريام پيش بروم. از اين رو خيلي زود تصميم گرفتم كه با همكارانم دوست شوم، اما داستان از زماني شروع شد كه به محيط خصوصي همكارانم وارد شدم. هنوز زمان زيادي نگذشته بودكه روابط دوستانه و خوب همكارانم با رفتارهايي كه به اصطلاح زيرآبزنانه بود همراه شد. هريك به نحوي براي ديگري ميزدند و با برچسبگذاريهاي عجيب و غريب سعي در تخريب يكديگر داشتند. البته مدير مجموعه هم در ايجاد چنين فضاي مسمومي بيتقصير نبود؛ چراكه او هم به شرايط موجود دامن ميزد و همواره افرادي را تشويق به آوردن و بردن خبر ميكرد تا بتواند مجموعه را مديريت كند. البته مدير بالاتري از او هم داشتيم كه از وضعيت مجموعه دور بود و اطلاعي نداشت يا شايد هم اطلاع داشت و نميخواست خودش را درگير حواشي كاركنانش كند. به رغم اينكه شرايط كاري خوبي بر اداره حكمفرما نبود و كاركنان به جاي مدير مجموعه حكمراني ميكردند، اما تمام تلاشم را براي انجام كارهايي كه به عهدهام بود به كار گرفتم تا خيلي زود شرايط تغيير محيط كار برايم فراهم شود. در اين فكر بودم كه از اين محيط مسموم دور شوم و استعفايم را بنويسم، بنابراين براي ارتقاي وضعيت كاريام از مطالعه كتاب و استفاده از تجربيات پيشكسوتان بهره بردم و خيلي زود از يك كارمند ساده كه نيمي از كارها را بايد به وي ديكته ميكردند به كسي تبديل شدم كه حتي اگر مدير مجموعه هم نبود، نميگذاشتم كار روي زمين بماند. بالاخره هفتهاي كه تصميم گرفتم به محيط كاري ديگري كوچ كنم، خبر رسيد كه قرار است مدير مجموعه تغيير يابد. من كه از شرايط پيش آمده متعجب بودم، نميدانستم تصميم مدير بالاتر چه خواهد بود و براي چه سعي در تغيير اوضاع دارد. از اين رو از سر كنجكاوي هم كه شده، تصميم گرفتم چند روزي صبر كنم، تا اينكه مدير اصلي مجموعه كه هيچ كسي را به حضور نميپذيرفت، درخواست ديدار كرد. با اينكه برنامه رفتنم را از مدتها پيش ريخته بودم، اما سرتا پا نگران بودم. به اتاق مديريت كه رفتم، اولين چيزي كه ديدم، چندين برگه به صورت منظم روي ميز بود. برگههايي كه از جدولبنديشان مشخص بود كه مربوط به عملكرد هستند، اما اينكه عملكرد مجموعه است يا شخص خاصي، مشخص نبود. روي صندلي كه نشستم، ناگهان به اين فكر افتادم كه مبادا متوجه شده باشند كه ميخواهم به زودي استعفايم را بنويسم تا اينكه مدير لب به سخن گشود. اولين سؤالي كه پرسيد اين بود كه از نحوه فعاليت مديري كه زيردست او و بالا دست ما بود، راضي هستم يا نه؟ كمي مكث كردم و با نارضايتي گفتم: «او مدير است و چگونه ميتوانم در مورد عملكردش اظهار نظر كنم.» همين را كه گفتم لبخندي روي لبانش نشست. دقيقتر به وي نگاه كردم و او ادامه داد:«شركت رو به ورشکستگي است. البته اين شرايط بد چندسالي است كه روي مجموعه سايه انداخته و روز به روز در حال بدتر شدن است.»
درست زماني كه مدير درحال صحبت بود، به ياد روزهايي افتادم كه تنها آرزويم براي مدتي طولاني كار كردن در چنين مجموعهاي بود كه رشته افكارم با صداي بلند مدير پاره شد. او گفت از وقتي من آمدهام و با تمام تلاش كار كردهام دوباره روحي تازه در مجموعه دميده شده است. با تعجب به صحبتهايش گوش دادم و او ادامه داد كه ميخواهد عذر مدير قبلي را بخواهد و لياقت من بيشتر از اوست. بعد برگههاي روي ميز را نشانم داد كه همگي عملكرد خودم بود. درست وقتي فكر ميكردم فعاليتهايمان از چشم صاحب اصلي مجموعه دور است، او با تمام دقت حركاتمان را زير نظر گرفته بود، اما چون مجموعه به شدت درگير حواشي و فعاليتهاي گاه و بيگاه زيرآبزنها شده بود، نميتوانسته تا زماني كه مديري قابل پيدا شود، تغييري ايجاد كند. از اين رو قرار شد از روز بعد، به عنوان مديرجديد معرفي شوم. با اينكه سابقه مديريت نداشتم و به دست گرفتن تمام امور شركتي كه كارمندان آن با زيرآبزني مأنوس شده بودند كار سختي بود، اما تصميم گرفتم شيوه مديريت مدير بالادستي را پيش بگيرم و به حرفهاي كارمنداني كه از روي حسادت پشت يكديگر صحبت ميكنند گوش ندهم. هربار هم يكي از كارمندان گلايهاي از ديگري داشت، طرف مقابل را هم فرا ميخواندم، بنابراين خيلي زود همان شركتي كه رو به ورشكستگي بود و كارمندان آن تن به كار نميدادند، تغيير يافت و مسير پيشرفت را پيش گرفت.