زينب محمودي عالمي
شهيد محمد عباسزاده فرزند يك خانواده متمول بود كه از همه تعلقات دنيايي گذشت و در نوجواني راهي جبهههاي جنگ شد. اين شهيد كه متولد 1344 در فريدونكنار بود در زمان شهادتش در بهمن ماه 1364 تنها 20 سال داشت، در حالي كه سالها از حضورش در جبهههاي دفاع مقدس ميگذشت. آنچه ميخوانيد حاصل همكلاميمان با فاطمه عباسزاده، خواهر شهيد است كه از نظرتان ميگذرد.
گويا شهيد عباسزاده از خانوادهاي متمول بود؛ شغل پدرتان چه بود؟ كمي از خانوادهتان بگوييد. پدرمان از قديم و قبل از تولد ما دندانساز بود و وضعيت مالي خوبي داشت. ما يك برادر و سه خواهر بوديم. پدر و مادرم اصالتشان به بابل برميگردد اما ما متولد فريدونكنارهستيم. ما يك خانواده مذهبي داشتيم. چون فريدونكنار مدرسه اسلامي نداشت، پدرم ما را از زمان ابتدايي به مدرسه اسلامي بابل ميبرد. حتي در بابل برايمان خانه اجاره كرد تا درس بخوانيم. سابقه مبارزه با طاغوت در خانواده ما بود. در ايام پيروزي انقلاب با اينكه برادرم سن كمي داشت، در تظاهرات و راهپيمايي شركت ميكرد.
برادرتان موقع شهادت 20 سال داشت؛ از چند سالگي به جبهه رفتند؟محمد 15 ساله بود كه به صورت داوطلب بسيجي به جبهه اعزام شد. مادرم اوايل طاقت دوري تنها پسرش را نداشت. محمد اهل مسجد و پايگاه بسيج بود. در جبهه از نيروهاي شهيد حاج حسين بصير بود كه سال 64 در اولين شب عمليات والفجر 8 به شهادت رسيد. برادرم جوان مهربان و باگذشتي بود. سفارش ميكرد مواظب حجابمان باشيم. او از اموال و ثروت پدريمان گذشت و به جبهه رفت. يادم است با پولي كه پدرم به او داده بود براي جبهه آمبولانس خريد.
به نظر شما چطور ميشود كه يك جوان آن هم در خانوادهاي متمول به همه تعلقات دنيا پشت پا بزند و به راهي برود كه مجروحيت و اسارت و شهادت دارد؟برادرم چند سال به صورت متوالي به جبهه ميرفت. بعد از مدتي پدرم چند هزار متر زمين كه به صورت خانه باغ بود براي محمد خريد. به محمد گفت اين باغ مال تو. محمد گفت من نگفتم برايم ويلا بخريد. پدرم گفت لااقل برو نگاه كن ببين چطور است. محمد گفت نميخواهم حتي آن را نگاه كنم. مبادا دنيا وسوسهام كند و ديگر به جبهه نروم. حتي وقتي مادرم طلاهايي براي همسر آينده محمد خريد، به او گفت: من دنيا و ثروت را به حالت عروسكبازي و بازي بچگانه ميبينم. اينها را ميخواهيد نشانم بدهيد كه گولم بزنيد. مادر گفت اينها را خريدم تا برايت زن بگيرم. محمد گفت زندگي من جبهه است. شهيد مرتب در جبهه بود. 15 روز مرخصي ميآمد و دوباره به جبهه ميرفت. در سوسنگرد و عملياتهاي مختلف بود.
جالب است كه نظر شهدا (پيش از شهادتشان) را در خصوص دوستان شهيدشان بدانيم. برادرتان از همرزمانش شهيدش صحبت ميكرد؟محمد بعد از شهادت دوستانش بيتاب ميشد. ميگفت خدايا دوستانم رفتند و من عقب افتادم. به مادرم ميگفت من عمودي ميروم و افقي برميگردم. يك روز منزلمان كارگر داشت مواد غذايي آماده ميكرد. محمد ميگفت انشاءالله براي سوم و هفتم من غذا آماده كنيد. خيلي دوست داشت شهيد شود.
نحوه شهادتشان چطور بود؟برادرم در عمليات والفجر8 خطشكن بود. شب اول عمليات 25 گلوله به گردن و فكش اصابت ميكند و در آب ميافتد. دوستانش او را بيرون ميآورند. دوستش حسن فدايي كه بعدها شهيد شد، او را به آمبولانس ميرساند. اما محمد حين راه بر اثر خونريزي شديد به شهادت ميرسد و پيكرش را 13 روز بعد به خانه برگرداندند.
آخرين وداعش را به ياد داريد؟محمد هر موقع كه به جبهه ميرفت ميگفت شما اصلاً بيرون نياييد. آخرين بار براي بدرقه تا بنياد شهيد و مسجد جامع رفتيم. محمد گفت شما نياييد من سختم است. وقتي ميرفت مظلومانه نگاه ميكرد. چهره آرامي داشت. دوست نداشت ريا كند. با محمد خداحافظي كرديم. حالت مظلومانه و آرام برادرم هيچ گاه از ذهنم نميرود. اوايل شهادت برادرم، پسرم كه علاقه خاصي به او داشت، نصف شب از خواب بيدار شد و گفت دايي جون رفت كربلا. من خواهر اول شهيد بودم وكودكيهايم با برادرم گذشت. گاهي به ياد خاطرات تنها برادرم ميافتم. خاطرات مدرسه، با هم بودنها و... برادرم در وصيتنامهاش نوشته بود خدايا چيزي عزيزتر از جانم ندارم كه فدايت كنم. همين جمله را روي سنگ قبرش نوشتند.