عليرضا محمدي
«هوا باراني است. زمين خيس شده و مرد ميانسال كنار مزار شهيد جوان نشسته و در نگاهش رازي موج ميزند...» شايد براي ما ايرانيها كه بهشت آبادهايمان پر از شهيد است، تصوير شهيد مصطفي نبيلو كنار مزار خواهرزادهاش شهيد مسعود عسكري عادي به نظر برسد. يك عكس به ظاهر ساده اما با دنيايي حرف و معني. براي درك بهتر اين تصوير شايد بهتر باشد زندگي مردي را مرور كنيم كه سالها در طلب شهادت جبهههاي جنگ را درنورديد. بارها مجروح شد اما قسمت بود بماند تا خواهرزادهاش كه دو سال بعد از جنگ به دنيا آمده بود، از او پيشي بگيرد و زودتر شهيد شود. بعد از مسعود، دايي مصطفي هم رفت. رفت تا به سهم خودش زمينهساز ظهور منجي شود. در گفتوگو با ميثم نبيلو، فرزند و رقيه اياسه، همسر شهيد مصطفي نبيلو، سعي كرديم با زندگي و خصوصيات اخلاقي اين شهيد مدافع حرم بيشتر آشنا شويم.
فرزند شهيدپدرتان از رزمندگان دفاع مقدس هم بود؛ از دوران جنگ بابا چه ميدانيد؟ بابا خيلي وقتها از خاطرات جنگ براي ما تعريف ميكرد. به زبان طنز ميگفت تا براي ما جذابتر باشد. شهيد نبيلو حدود چهار سال سابقه حضور در مناطق عملياتي دفاع مقدس را داشت. متولد سال 45 بود و موقع شروع جنگ14 سال داشت، اما خيلي زود به جبهه ميرود و در رستههاي مهندسي- رزمي، بهداري، قايقراني و... خدمت ميكند. چند بار هم مجروح ميشود.
به صورت بسيجي جبهه رفته بود يا سپاهي بودند؟نه تمام اين چهار سال را بسيجي رفته بود. بابا شغل نظامي نداشت، يك مدت در تعزيرات حكومتي كار ميكرد، يك مدت در شيشه و گاز و بعد هم كه كارمند كميته امداد شده بود.
پس هم در جبهه دفاع مقدس و هم در جبهه دفاع از حرم بسيجي داوطلب بود؟ بله؛ ايشان خانوادهاي مذهبي و انقلابي داشت. بزرگ شده محله فلاح تهران بود. محلهاي كه خيلي شهيد داده است. ما يك مدتي در همان فلاح بعد عبدلآباد و يك مدتي هم در اسلامشهر زندگي كرديم تا آنكه از 12 سال قبل بابا انتقالي گرفت و به قم آمد. علت انتقالي گرفتنش اين بود كه دوست داشت من و دو خواهرم در محيط مذهبي قم رشد كنيم. وگرنه در تهران سمت بالايي داشت و در قم يك كارمند ساده شد.
يعني ايشان حاضر شدند رتبه و درآمدشان پايينتر بيايد اما فرزندانش در محيط مذهبيتري رشد كنند؟پدرم در تهران سمت بازرسي كميته امداد را داشت، اما در قم يك كارمند ساده شد. نگاهش به ماديات اينطور بود كه به رشد آدم كمك كند. نه اينكه تنها به فكر درآمد بيشتر باشيم.
يك حس قشنگي در تصوير پدرتان كنار مزار شهيد عسكري وجود دارد. دايي با موهاي سفيد كنار مزار خواهرزاده جوانش نشسته و كمي بعد همين مرد ميانسال شهيد مدافع حرم ميشود، تعريف شما از اين تصوير چيست؟من يك جور حس جاماندگي ميبينم. حسرتي كه در نگاه بابا موج ميزند. البته اينطور نبود كه بگويم بابا فقط ميخواست شهيد شود. خودش ميگفت ما ميرويم تا وظيفهمان را انجام بدهيم، حالا اگر شهادت هم نصيبمان شد كه بهتر. بعد از شهادت مسعود بابا ميگفت من سالها جنگ را درك كردم و در جبهه بودم، اما حتماً مسعود كارش درست بود كه سعادت شهادت نصيبش شد. به نظر من حسرتش به اين علت بود كه شايد فكر ميكرد يك جاي كارش ايراد داشته است.
رابطه خوبي بين دايي و خواهرزاده وجود داشت؟همه فاميل ما ميدانند كه بابا و مسعود رابطه بسيار صميمياي با هم داشتند. صميميتشان طوري بود كه هر وقت مسعود به خانه ما ميآمد، دلش نميآمد به خانه خودشان برگردد. مثل دو تا دوست بودند تا دايي و خواهرزاده. جالب است كه مسعود اول صفر سال 94 شهيد شد و بابا اول صفر سال 96 به شهادت رسيد.
ميتوانيم بگوييم شهادت مسعود عسكري باعث رزمنده مدافع حرم شدن مصطفي نبيلو شد؟البته بابا از زمان آغاز بحث جبهه مقاومت اسلامي پيگير اخبارش بود. ولي مثل خيليهاي ديگر دقيقاً نميدانست امكان حضور در اين جبهه وجود دارد يا نه. بعد از شهادت مسعود، بابا متوجه شد ميتواند در اين جبهه حضور پيدا كند و در ضمن شهادت مسعود او را تهييج و انگيزههايش را چند برابر كرد.
شهيد نبيلو نظامي نبود، از طرفي سني هم از ايشان گذشته بود كه رزمنده شود، چطور توانست مجوز اعزام بگيرد؟اولين بار ماه رمضان سال 90 بود كه رفت، آن موقع دقيقاً 50 سال داشت. اينطورها هم نبود كه راحت اعزام بگيرد. بابا از زمان شهادت مسعود حدود هشت ماه تمام اين در و آن در زد تا توانست برود. عاقبت هم به عنوان رزمنده واحد مهندسي- رزمي اعزام شد. همان سنگرسازان بيسنگري كه روي لودر خاكريز درست ميكنند. شايد اين واحد سختترين و خطرناكترين كار را در جبهه مقاومت اسلامي انجام ميداد، اما بابا خطراتش را پذيرفت و رفت. ايشان در زمان جنگ كار روي لودر و ماشينهاي سنگين را ياد گرفته بود. رفت و روز اول حضورش مجروح شد و يك هفته بعد به خانه برگشت.
يعني يك هفتهاي رفت و برگشت؟بله، برگشت اما مجروح و رنجور بود. تركشهاي موشك هدايتشونده تروريستها به لودر ايشان خورده و به شكم و پهلوهايش اصابت كرده بود. پرده گوش راستش هم پاره شده بود. سال بعد كه با موشك تاو داعشيها به شهادت رسيد باز همين نواحي از بدنش تركش خورده بود. گوش راستش هم كنده شده بود. خلاصه در مجروحيت اول يك هفتهاي در حلب بستري شد و بعد كه به ايران برگشت سه، چهار روز هم اينجا در بيمارستان بستري بود. دوره نقاهتش هفت الي هشت ماه طول كشيد كه در همين مدت براي اعزام مجدد تلاش ميكرد.
گفتيد كه رسته اعزامي پدرتان خطرات زيادي داشت؛ در مدت حضورش فكر شهادتش را كرده بوديد؟ ميتوانم بگويم هر لحظه منتظر شنيدن خبر شهادتش بوديم. هر بار كه تلفن زنگ ميزد، يا كسي ميگفت خبري برايمان دارد، منتظر شهيدن خبر شهادت بابا ميشديم. كار كردن روي ماشين سنگين آن هم در خط مقدمي كه هنوز خاكريزش تشكيل نشده، تا 90 درصد احتمال جانبازي و شهادت دارد، ولي بابا خودش اين راه را انتخاب كرده بود و ما هم دلمان به درستي راهش و انتخاب اصلح خودش قرص بود.
رابطه شما با پدرتان چطور بود؟ من شنيدهام كه ميگويند پسر بچه هر چه بزرگتر بشود، با پدرش سردتر ميشود، اما قضيه ما برعكس بود. هرچه ميگذشت رابطهمان گرمتر ميشد. اينطور بگويم كه ما بيشتر دوست بوديم تا پدر و فرزند. خيلي رابطه صميمانهاي با هم داشتيم. بابا اولين بار موضوع رفتنش را با مادرم درميان گذاشته بود و مادر گفته بود به بچهها چيزي نگو. ولي بابا گفته بود بايد به ميثم بگويم. چون نميخواست چيزي را از من پنهان كند. گفت و من هم هيچ مخالفتي نكردم. چون به راهي كه ميرفت ايمان داشتم.
شما به عنوان پسر از رفتن پدر استقبال كرديد، اگر شما ميخواستيد به جبهه برويد، مهر پدري شهيد نبيلو اجازه اين كار را به شما ميداد؟اتفاقاً در اعزام آخرشان، من هم مقدمات رفتن به سوريه را فراهم كرده بودم. اگر بابا شهيد نميشد به احتمال خيلي زياد اعزام ميشدم. همان زمان مادرم با شهيد تماس ميگيرد و ميگويد ميثم ميخواهد بيايد. بابا ميگويد بهتر؛ بيايد تا با هم يك جا باشيم. خيلي راحت پذيرفته بود و خوشحال هم شده بود.
به نظرم كمي بعد از شهادت ايشان هم كار داعش تمام شد؟بابا در عمليات مقدماتي فتح ابوكمال در اطراف الميادين به شهادت رسيد. سوم محرم سال 96 رفت و 29 مهرماه شهيد شد و پيكرش هم شب شهادت حضرت رقيه(س) برگشت. چند روز بعد پايان داعش اعلام شد.
از آخرين اعزامش چه خاطرهاي داريد؟بار آخر بابا كمي سرسنگين شده بود. نه اينكه خودش را بگيرد، بلكه خيلي از شوخيهايي كه قبلاً با هم ميكرديم را انجام نميداد. شهيد نبيلو در سال آخر عمرش 60 بار قرآن را ختم كرد. نمازهاي قضايش را خواند و يك وصيتنامه طولاني نوشت كه براي نوشتنش پنج، شش ساعت تمام پاي كامپيوتر نشست. من به شوخي ميگفتم كسي كه نصف تهران را دارد كمتر از شما وصيتنامه مينويسد آن وقت شما كه مال و اموالي نداريد اين همه پاي كامپيوتر نشستهايد. بعد از شهادت بابا وقتي وصيتنامهاش را به برخي از علما نشان داديم، ميگفتند سطر به سطرش از آيات قرآن بهره برده و فقط كسي كه سالها از عمرش را در حوزه گذرانده ميتواند چنين وصيتنامه پرمحتوايي بنويسد. بابا يك نامه هم نوشته بود كه آن را به همكارانش ميدهد. بعد از شهادتش، همكاران بابا از تهران به خانه ما آمدند و يكي از آنها نامه بابا را به ما داد. در آن از خانواده تشكر كرده بود كه در مسير رزمندگي حامياش بودند و نگذاشتند تعلقات دنيايي پاگيرش شود.
50 سالگي سن عافيتطلبي است، در اين سن و سال فقط كسي ميتواند قدم در مسير سخت جهاد بگذارد كه دنيا را از چشمش انداخته باشد؛ ميانه شهيد نبيلو و مسائل دنيوي چطور بود؟بابا يك زندگي عادي داشت. مثل همه كار ميكرد و سعي داشت خانوادهاش در آسايش باشند، ولي هيچ وقت اسير دنيا نشد. هميشه صفاي دوران جنگش را حفظ كرده بود و مراقب بود مسائل دنيايي غرقش نكند. قبل از آخرين اعزام براي كار من مشكلي پيش آمده بود. دوست داشتم بابا بماند و كمكم كند. اما گفت: پسرم دوست داري دنيا پا گيرم شود و نگذارد به قافله رزمندگان مدافع حرم ملحق شوم؟ من هم حق را به او دادم و ديگر چيزي نگفتم.
همسر شهيدشهيد نبيلو تفكرات خودش را داشت كه به جبهه رفت، اما شما چطور به ايشان اجازه رفتن داديد؟ آن هم در سن ميانسالي. من خودم خواهر شهيد هستم. زماني كه برادرم محمد اياسه در عمليات بدر به شهادت رسيد 12-13 سال داشتم. بنابراين از دوران كودكي و نوجواني با مفاهيم ايثار و شهادت آشنايي داشتم. وقتي آقا مصطفي ميخواست اعزام شود اصلاً مخالفت نكردم. اخلاق و منش آقا مصطفي به قدري خوب بود كه هميشه در لحظات خوش زندگي ميگفتم حيف است تو با مرگ طبيعي از دنيا بروي. آن موقع جنگي نبود و به شوخي ميگفت آخر من شهادت را از كجا بياورم. ميگفتم نميدانم چطور شهيد ميشوي ولي با اين همه خوبي كه داري، براي مرگ طبيعي حيف هستي. آقا مصطفي از اقوام ما بود و همرزم برادرم. در عمليات بدر كه محمد شهيد شد، مصطفي هم مجروح شده بود. وقتي به مراسم ختم محمد آمد، دستش در گچ بود و پايش هم گلوله خورده بود. تا از در وارد شد و چشمش به عكس شهيد افتاد، گفت محمد برد و من باختم. همان جا فهميدم او احساس جاماندگي از رفقاي شهيدش را دارد. بنابراين هميشه فكر ميكردم بهترين دعاي خير براي او طلب شهادت است.
پسرتان ميگفت شهيد نبيلو خيلي تلاش كرد تا به جبهه مقاومت اسلامي اعزام شود، شما در جريان تلاشهاي ايشان بوديد؟بله از همان اول كه قصد رفتن كرد، من در جريان بودم. ميديدم كه چطور اين در و آن در ميزند و به هر كسي كه ميشناسد زنگ ميزند و رو مياندازد. همسرم هشت ماه تمام تلاش كرد. بار آخر به حرم حضرت معصومه(س) رفت و ديگر به جايي زنگ نزد. به خانم گفته بود حتماً لايق نيستم كه كارم جور نميشود. ديگر به كسي زنگ نميزنم و اگر خواستيد خودتان جور كنيد. من چند روز بعد به همسرم گفتم دوباره زنگ بزن شايد اين بار جور شد. اما گفت ديگر زنگ نميزنم. يك هفته بعد از سپاه زنگ زدند و گفتند ما نيروي باتجربه مهندسي- رزمي ميخواهيم. نه فقط رزمنده عادي. همسرم در جبهه خيلي از كارها را تجربه كرده بود. كلاً آدم باهوشي بود و در هركاري وارد ميشد پيشرفت ميكرد. خلاصه گفتند كه اين رفتن بازگشتي ندارد. چون روي بولدوز و خط مقدم احتمال شهادتش زياد است. آقا مصطفي هم پذيرفت و راهي شد.
سخت نبود هر آن منتظر شنيدن خبر شهادتش باشيد؟خب سخت است. آدم دچار استرس ميشود كه طبيعي است. ما 27 سال زندگي مشترك داشتيم و با اخلاق خوب حاج آقا، زندگي واقعاً شيريني داشتيم. منتها به راهي كه ايشان رفت اعتقاد داشتيم و سعي ميكرديم خودمان را آماده عواقبش كه شهادت ايشان بود بكنيم. پسرم با پدرش خيلي شوخي ميكرد. اين اواخر وقتي ميخواست پدرش را صدا بزند ميگفت: شهيد بلند شو فلان كار را انجام بده يا شهيد بيا با هم فلان جا برويم. ما هر بار با اعزامهايش خودمان را آمادهتر ميكرديم. خصوصاً بار آخري ديگر مشخص شده بود رفتنش را بازگشتي نيست. قبل از آخرين اعزام همراه همسرم به حرم حضرت معصومه(س) رفته بوديم. شهيد نبيلو خادم افتخاري خانم هم بود. آنجا همسرم گفت تازه فهميدم گيرم كجا بود كه شهيد نشدم. پرسيدم چه بود؟ گفت هر بار به خانم حضرت معصومه(س) ميگفتم دو ماه خادمت را به حضرت زينب(س) قرض بده، اما اين بار گفتم خانم جان من را به حضرت زينب(س) ببخش.
به عنوان يك همسر، چه تعريفي از شهيد نبيلو داريد؟ما 27 سال زندگي مشترك داشتيم، شايد گاهي جر و بحث ميكرديم كه طبيعي است، اما هيچ وقت دعواي جدي نداشتيم. طوري كه بچهها هيچ وقت متوجه جر و بحثهاي كوچك ما هم نميشدند. همسرم معتقد بود ما بايد محبت بينمان را پيش بچهها هم ابراز كنيم تا آنها هم محبت كردن را ياد بگيرند. رابطه من و آقا مصطفي به قدري صميمي بود كه دامادمان بعد از دو، سه هفتهاي كه به جمع ما اضافه شده بود، به خانوادهاش گفته بود ما نامزد نيستيم، نامزد واقعي پدر خانم و مادر خانمم هستند. در همه اين 27 سال هر جا ميرفتم ذكر خيرم حاج آقا بود. هنوز هم همين طور است و ذرهاي از احساسم نسبت به ايشان كم نشده است.
شما كه سالها با شهيد نبيلو زندگي مشترك داشتيد، چه خصوصيات اخلاقي بارزي از ايشان سراغ داريد؟شهيد روح دشمنستيزي بالايي داشت. در انتخابات خيلي سعي ميكرد اصلح را انتخاب كند و به ديگران هم معرفي كند. از مسائل سياسي روز كاملاً آگاه بود. وقتي كه مراسمش را گرفتيم به سفارش خود شهيد، فرمايشهاي حضرت آقا را مطرح كرديم. دوستانش ميگفتند فلاني حتي مراسمش هم سياسي است. همسرم تعبير زيبايي از جبهه مقاومت اسلامي داشت. ميگفت بحث دفاع از حرم در اوايل درگيري با تروريستها عينيت داشت. در واقع ما مدافع حريم ولايت هستيم. ما زمينهساز ظهور آقا هستيم. همينها را در وصيتنامهاش نوشته بود و روي سنگ مزارش هم حك كرديم.