شاهد توحيدي
عبدالعلي اديب برومند- كه در اسفند سال گذشته از دنيا رفت- از فعالان جوان دوران نهضت ملي بود كه در دوران كهنسالي، به دبيركلي جبهه ملي پنجم رسيد. در زمان حيات او، اولين مجلد از خاطرات او به همت نشر عرفان به چاپ رسيد كه وقايع دوران تولد وي تا 28 مرداد 1332 را دربر ميگرفت. او خود در يادداشتي كوتاه بر خاطرات خويش، درباره علل و انگيزههاي خود از خاطرهنگاري آورده است: «مقصود اصلي من از نوشتن اين دفتر ذكر رويدادهاي تاريخي و گسترش دامنة آن و يادكرد مطالب مستند از منابع گوناگون نيست و فقط ذكر چيزهايي است كه در ياد مانده و نظرياتي كه نسبت به ديدهها و شنيدهها داشتهام ولي پيداست كه طبعاً در نوشتن خاطرات، اشاره به پارهاي از رخدادها و يادداشتي بر منابع نيز ديده ميشود. ذكر خاطرات كودكي و خانوادگي هم ممكن است براي خواننده جذابيتي نداشته باشد ولي براي خود نگارنده كه بازگشت به دوره كودكي و نوجواني است لذتبخش است و به احتمال شايد براي برخي خوانندگان هم خوشايند باشد». همانگونه كه اشارت رفت، اديب برومند به رغم گرايش جدي به دكتر مصدق و جبهه ملي، در خاطرهنگاريهاي خويش، كژتابيهاي برخي اقران خود را ندارد و به برخي تصميمات «پيشوا» از جمله تصفيه عجولانه امراي ارتش انتقاداتي را مطرح ميكند. وي در آغاز خاطرهنگاري خويش درباره تاريخ ولادت و شرايط نشو و نماي خويش مينويسد: «روز تولد من به حكم آنچه عموي پدرم مرحوم محمدرحيمخان در واپسين برگ قرآن كريم (چاپ ركنالملكي) نوشته است در روز 21 خرداد 1303 بوده، ولي سال شناسنامهاي من با آن اختلاف دارد و 1300 ميباشد؛ البته اين اختلاف در سن واقعي و سجلّي نمونههاي بسيار دارد. من در قصبه گز مهمترين و بزرگترين آبادي سابق بخش بُرخوار واقع در شمالغربي به دنيا آمدم و پس از تولدم كه به سختي سرگرفت مرا در دامان يكي از خدمتكاران خانوادگي به نام صاحب سلطان كه بعداً ما او را صاحب لَله و ننه صاحب خطاب ميكرديم گذاشتند تا بزرگ كند. گز برخوار كه اكنون به صورت شهر درآمده از شهرهاي تاريخي اصفهان است كه شهر كهنسالي آن را دو تن از دبيران پژوهشگر گز به نام آقايان رحيم سليمي و يزداني به رشته تحقيق درآوردهاند كه در سايت اينترنتي فرهنگسراي اديببرومند ثبت شده است. در دوران گذشته، روش خانوادههاي كهن چنين بود كه فرزندان خود را بيشتر به مرد سالخوردهاي از خدمتگزاران يا زني مهربان و بالياقت ميدادند كه تربيت و نگهداري او را تعهد كند و او را لَله ميناميدند. لَلههاي مرد بيشتر مراقب رفتار و كردار پسران بودند و زنان بيشتر نگهداري و مواظبت دختران را به عهده ميگرفتند، هر چند گاهي از اوقات پسران را هم لَلگي كرده، در دامان خود ميپروراندند. لَلههاي مرد اگر مردماني استخواندار و باجذبه بودند به پسراني كه زير نظر و مراقبتشان بودند در تربيت سخت ميگرفتند و حق كتك زدن را در برابر كجتابيها و حرفناشنواييهاي آنها نيز داشتند. لَله پدر و عمويم، غلامعباس نام داشت و از آن گونه لَلگان سختگير بوده است. ننهصاحب كه لَله من و برادر كوچكترم ابوالفتحخان بود به من بسيار علاقه داشت به حدي كه اين دلبستگي از علاقهاي كه به يگانه پسرش به نام رضا داشت چندان كمتر نبود. او زني وفادار و خوشذوق و نكتهگير ولي كمي بدخلق بود و علاقهاش به من تا آن حد بود كه تا دو، سه ماه پيش از درگذشتش نزد ما به سر ميبرد و با پروراندن دو پسر و يك دخترم در واقع عضوي از خانواده ما به شمار ميرفت. حقي كه او به گردن من و فرزندانم دارد جبرانناپذير است و غير از طلب آمرزش براي وي و مهرباني با بازماندگانش كاري ديگر از دستم برنميآيد».
خامه خاطرهنگار حاكي از آن است كه تربيتهاي مادر و خاطرات خوش وي سخت در كام او شيرين آمده است، چنان كه در بخش آغازين خاطرات خود مينويسد: «مادرم رباب غفاردخت برومند نام داشت. توضيح آن كه نامش از آغاز ربابهسلطان بود و تا هنگام صدور شناسنامه همه قبالههاي ملكي و عقدنامه به همين نام نگاشته شده بود ولي موقع صدور شناسنامه در سال 1308 شمسي به مناسبت احترازي كه خانها از بردن نام زنان در محافل و نزد نامحرمان داشتند نام مادرم را در شناسنامه غفاردخت آورده بودند چون پدرش حاجعبدالغفار نام داشت اما از آن جهت كه اين موضوع در وقت ثبت خريد و فروش املاك و صدور سند مالكيت اشكال ايجاد ميكرد مدتي بعد كلمه رباب را در شناسنامه وارد كردند. اين تعصب در پوشيدگي و احتجاب در خانوادههاي كهن و دهقاني نظير عهد فردوسي از گونه سنتهاي ملي بود و رنگ مذهبي فرع آن به شمار ميرفت. چنانكه در شاهنامه فردوسي آمده، شاهان و بزرگان به زنان خود در ايران باستان پوشيدگانسرايي ميگفتند و اين از جمله نشانههاي بزرگزادگي بود. مادرم زني سادهدل و مهربان و دوستدار همه خاندان و بسيار فرزنددوست بود. در امور معيشتي و اقتصادي و خانهداري لايق مينمود، تا آنجا كه در تدبير معاش و مسائل مادي، كماعتنايي پدرم را نسبت به اين كارها جبران ميكرد. درباره تحصيلات فرزندان با پدرم هماهنگ و حتّي دقيقتر بود. آوردن معلم سرخانه از شهر به «گز» پيش از فرستادن آنها به مدرسه در اصفهان از اقدامات روشنفكرانه آنان شمرده ميشد. پدرم و مادرم با هم پسردايي و دخترعمه و متقابلاً پسرعمه و دختردايي بودند و رشته زناشويي بينشان تا آخرين وهله زندگي استوار بود. هيچگاه اختلاف مهمي با هم نداشتند و اوقاتتلخيهايشان از نوع غر و لندهاي معمولي بود كه گاهی بين زنان و شوهران بسيار صميمي پيش ميآيد. پدربزرگم محمدحسنخان نام داشت كه مردم گز و ديگر برخواريان واژه ارباب را هم پيشوند نام او ميآوردند. وي مردي بيآزار و فروتن و سادهدل و شيكپوش بود و با همسرش كه چند سال هم از او بزرگتر بود كمال صميميت را داشت. پدربزرگم، هم به تجدد و هم به تدين علاقهمند بود و با وجود روحيه تساهل و تسامح، در رعايت فرايض ديني و مذهبي پايبندي و اعتقادي راسخ داشت. مراسم سالانه روضهخواني و تعزيهداري را براي سيدالشهدا(ع) تا آخرين سال درگذشت خود برقرار ميكرد. مادر پدرم فرخسلطان نام داشت كه خانمي باابهت و مورد احترام بود و با وجود سواد مختصري كه داشت اغلب اوقات از خواندن قرآن و ادعيه معروف غفلت نميورزيد. خانه مسكوني ما در زمان بچگي من تا 8 سالگي خانه پدربزرگ بود كه در عمارت اندرون سه قسمت ساختمان در سوي شمالي و شرقي و جنوبي آن قرار داشت. ساختمان شمالي كه مشهور به ساختمان كردي و دو اشكوبه (طبقه) بود اقامتگاه پدرم بود. طبقه اول با آجر ساخته شده بود، يك اتاق بزرگ در ميان داشت و دو اتاق كوچكتر با پستو در كنار و در تابستانها محلي خنك بود. اين طبقه در دو طرف خود به گونه موازي با چند پلكان مورب به اشكوب دوم ميرفت و يك ايوان عريض جلوي اتاقهاي طبقه بالا كه تقريباً قرينه اشكوب زيرين بود قرار داشت. دو راهروي دالانمانند هم كه در انتهاي هر يك اتاقي وجود داشت در دو طرف طبقه بالا، در چپ و راست ساخته شده بود. سالن را در آن زمان شاهنشين ميگفتند كه به شيوه معماري ايراني ساخته ميشد و سالن اين عمارت زيوريافته از آيينهكاري و گچبريهاي هنرمندانه بود».