کد خبر: 884134
تاریخ انتشار: ۱۳ آذر ۱۳۹۶ - ۲۱:۳۹
«روايت يك افشاگري و دستگيري در ماه‌هاي اوج‌گيري انقلاب اسلامي» در گفت‌و‌شنود با آیت‌الله سيدمحمدنقی شاهرخی‌خرم‌آبادی
روزهايي كه بر ما مي‌گذرد، تداعي‌گر سالروز ارتحال عالم مجاهد مرحوم آيت‌الله حاج‌سيدمحمدنقي شاهرخي خرم‌آبادي است، از اين رو و در تكريم مجاهدات آن روحاني انقلابي، گفت و شنودي با آن بزرگوار كه شامل خاطرات وي از دستگيري در ماه‌هاي اوج‌گيري انقلاب است را به شما تقديم مي‌داريم. اميد آنكه مقبول افتد.
  احمدرضا صدري

روزهايي كه بر ما مي‌گذرد، تداعي‌گر سالروز ارتحال عالم مجاهد مرحوم آيت‌الله حاج‌سيدمحمدنقي شاهرخي خرم‌آبادي است، از اين رو و در تكريم مجاهدات آن روحاني انقلابي، گفت و شنودي با آن بزرگوار كه شامل خاطرات وي از دستگيري در ماه‌هاي اوج‌گيري انقلاب است را به شما تقديم مي‌داريم. اميد آنكه مقبول افتد.
   
حضرتعالی در رمضان سال 1357 در مسجد ارك سخنرانی کردید که منجر به دستگیری شما شد. شرح ماجرا چه بود؟
بسم الله الرحمن الرحیم. در ماه رمضان سال 57 و در بحبوحه انقلاب، آقای شیخ مهدی حائری تهرانی - که روحانی بسیار فعال و پیشنماز مسجد ارك بود- مرا برای سخنرانی بعد از نماز ظهر دعوت کرد. ایشان به نهضت و راه امام(ره) اعتقاد تام داشت و اهل مباحث سیاسی بود و چون علايق و سوابق مرا هم می‌شناخت، بنده را دعوت کرد. مسجد ارک هیئت امنا داشت و آقای حائری با همه آنها برای دعوت از من مشورت کرد. ایشان حتی وقتی مطلع شد که من ممنوع‌المنبر هستم و لذا باید بدون اجازه شهربانی به منبر بروم، مانع نشد و از اینکه ممکن است دردسری برایش پیش بیاید، نترسید! در بین سخنرانی هم به من تذکر نداد که کمی باملاحظه‌تر صحبت کنید. همین نشان می‌دهد که ایشان روحیه انقلابی داشت. بعدها هم زمانی که حضرت امام به ایران برگشتند و به مدرسه رفاه رفتند و در آنجا مستقر شدند، به اتفاق آقای شیخ مهدی حائری به محضر ایشان شرفیاب شدیم و آقای حائری درباره سخنرانی‌های من در مسجد ارک و دستگیری بنده، مطالبی را خدمت امام گفت که بسیار موجب خرسندی ایشان شد.
 
در مساجد دیگر هم چنین جلساتی برگزار می‌شد؟ آيا اين جلسات نمونه‌هاي ديگري هم داشت؟
بله، همه روحانیون و مبلغان سخت در تلاش بودند، از جمله يكي از مدرسين قم در مسجد لرزاده سخنرانی می‌کرد که عوامل رژیم برای اینکه مانع سخنرانی‌های ایشان شوند، در آنجا بمب‌گذاری کردند که با انفجار و آتش‌سوزی همراه بود. آنها تهدید کرده بودند اگر مسجد ارك هم به فعالیت‌های ضد رژیمش ادامه دهد، در آنجا هم همین کار را خواهند کرد! آنها به مسئولین مسجد ارك هشدار داده بودند که هر کس می‌خواهد منبر برود، باید قبلاً از شهربانی اجازه بگیرند! وقتی از من دعوت شد گفتم: «علی‌الله! می‌آیم، اگر دستگیر نشوم که فبهاتر! اگر هم بشوم که شده‌ام». قرار بود یک ماه رمضان را در مسجد ارك سخنرانی کنم. دائماً از این طرف و آن طرف خبر می‌آوردند فلان مسجد را تعطیل کرده‌اند، مسجد لرزاده را منفجر کرده، نمازگزاران را به رگبار بسته‌اند و... با تمام این حرف‌ها، من به سخنرانی‌هایم ادامه دادم.
 
چه مباحثی را در سخنرانی‌های خود مطرح می‌کردید که رژیم نسبت به آنها حساسیت نشان می‌داد؟
برخی از روحانیون و علمایی که با انقلاب میانه خوشی نداشتند، همین‌ طور حجتیه‌ای‌ها، سعی می‌کردند با تحریف تعابیری چون صبر - که از نظر آنها مترادف با انزوا و سکوت بود- این‌گونه القا کنند که قرآن و اسلام می‌گویند مسلمانان باید در برابر مظالمی که بر سر امت اسلامی می‌رود صبر پیشه کنند و دین از سیاست جداست و ما به عنوان علمای دینی نباید در سیاست دخالت کنیم، بلکه باید صبر پیشه کنیم و منتظر بمانیم دستی از غیب برون آید و کاری بکند و پاداش ستمکاران را بدهد! نتیجه این نوع تفکر چیزی جز استمرار حاکمیت طاغوت و رژیم سلطنتی نبود؛ در حالی که صبر در تعبیر قرآنی، به معنای استقامت در برابر ناملایمات است، نه دست روی دست گذاشتن و بی‌تفاوت بودن. من این بحث‌ها را با مردم در میان می‌گذاشتم و سعی می‌کردم آنان را متوجه جنایات رژیم کنم. من فکر می‌کردم موتور محرکه این حرکت، مذهب و روحانیت است و به همین دلیل هم رژیم سعی می‌کند آنها را بکوبد و از حرکت بازدارد. من و تمام همفکرانم می‌دانستیم برای مقابله با این نوع خرافه‌ها، باید با زبان منطقی پاسخ مردم، به‌خصوص جوانان را داد و مباحث دینی را به شکل ریشه‌ای مطرح کرد.
 
نقش مسجد ارك را در تقویت و گسترش مبارزات انقلابیون، چگونه ارزیابی می‌کنید؟
من فكر مي‌كنم مسجد ارك، به پایگاه مهمی برای نیروهای انقلابی تبدیل شده بود. بعدها در نهادهای جمهوری اسلامی به افرادی برمی‌خوردم که می‌گفتند ما هر جا که بودیم، خودمان را برای شنیدن منبرهای شما در مسجد ارك می‌رساندیم.
 
وقتی دستگیرتان کردند، گفتند جرم شما چیست؟
می‌گفتند شما مسئول حادثه 17 شهریور و پیامدهای آن هستی، چون مردم پای منبر شما که می‌آمدند بعد تظاهرات می‌کردند و در خیابان‌ها راه می‌افتادند و شعار می‌دادند! روز 17 شهریور هم همه از مسجد ارك به میدان شهدا رفتند و آن ماجرا پیش آمد.
 
شما چه جوابی می‌دادید؟
جواب من این بود که هر کس به هر جایی که رفته، مسئولیتش به عهده خود اوست، چه ربطی به من دارد؟ مگر من افراد را وادار می‌کردم تظاهرات کنند و یا مگر من به آنها گفتم به میدان ژاله بروند؟ مرحوم علامه یحیی نوری را هم به همین جرم که برای مردم سخنرانی می‌کرد، دستگیر و زندانی کردند.
 
نحوه دستگیری شما چگونه بود؟
رژیم می‌دانست اگر سخنرانی‌ها تا شب بیست و یکم رمضان طول بکشد، دامنه انقلاب و مبارزات بسیار گسترده خواهد شد و به همین دلیل، تصمیم گرفت قبل از رسیدن آن شب، به هر شکل ممکن، جلوی این سخنرانی‌ها را بگیرد. در روز هجدهم ماه رمضان، عده‌ای از مأموران شهربانی با باتوم و سپر آمدند و دو طرف مسجد ارك صف کشیدند. روبه‌روی مسجد هم چند کامیون ارتشی پر از سرباز به حالت آماده‌باش ایستاده بودند که اگر مردم خواستند از مسجد بیرون بریزند و تظاهرات کنند، جلوی آنها را بگیرند و یا اگر ضبط صوت و نوار در دستشان دیدند، آنها را ضبط کنند، چون مردم به شکلی خودجوش، سخنرانی‌ها را ضبط و بعداً تکثیر و پخش می‌کردند. موقعی هم که مرا دستگیر کردند و بردند و بازجویی کردند، تعداد زیادی از نوارهای سخنرانی‌هایم را جلوی رویم ریختند که دیگر نتوانم چیزی را انکار کنم. آن روز هم جلوی درهای مسجد مأمور گذاشته بودند که مرا دستگیر کنند، ولی به جای من آقای حاج‌آقا مهدی حائری، امام جماعت مسجد را گرفته بودند و ایشان زحمت زیادی کشیده بود تا آنها را متقاعد کند که شاهرخی نیست! به هر حال من که از مسجد بیرون آمدم، دوستان مرا سوار ماشینی کردند و راه افتادیم، ولی کمی جلوتر، ماشینی جلوی ما پیچید و چند آدم مسلح پیاده شدند و به من دستور دادند همراهشان بروم. سوار ماشین که شدیم به من گفتند عمامه‌ات را بردار و سرت را پایین ببر که مردم تو را نبینند! آنها در ابتدا خیال نداشتند مرا دستگیر کنند، ولی سخنرانی‌های صریح و تندم، بالاخره کاسه صبرشان را لبریز کرد. در آن ایام، آقای شجونی را هم دستگیر کرده و حسابی کتک زده بودند. یک بار که با ایشان ملاقات کردم، گفت: «مرا که آوردند، گفتند امروز و فردا رفیقت شاهرخی را هم دستگیر می‌کنیم و می‌آوریم». وقتی مرا به زندان بردند، دوستان به شوخی می‌گفتند «الحمدلله خودت را هم که باعث زندانی شدن ما شدی، دستگیر کردند و آوردند»!
 
شما را به کدام زندان بردند؟
مرا بر خلاف برخي دوستان که به کلانتری و شهربانی بردند، مستقیماً به کمیته مشترک بردند و این به نفع من شد، چون خوشبختانه در آن ایام به خاطر فشار افکار عمومی، در کمیته مشترک از شکنجه خبری نبود، ولی کسانی را که شهربانی و کلانتری دستگیر می‌کردند، کتک می‌زدند و من چون به کمیته مشترک برده شدم، کتک نخوردم! قبلاً افراد دوره‌دیده در امریکا و اسرائیل با انواع شیوه‌ها در کمیته مشترک زندانی‌ها را شکنجه می‌دادند. آنها را طوری شکنجه می‌کردند که زندانی بیهوش نشود تا بتوانند به کارشان ادامه دهند. مثلاً در مورد دقت حسینی، شکنجه‌گر معروف می‌گفتند طوری شلاق می‌زد که روی بدن زندانی، خطوط منظم موازی تشکیل می‌شد! اگر هم زندانی بیهوش می‌شد، پزشکانی در آنجا بودند که دوباره او را به هوش می‌آوردند تا شکنجه از سر گرفته شود. یکی دیگر از شکنجه‌های حسینی این بود که خیلی طبیعی با زندانی حرف می‌زد و بعد ناغافل، خودکاری را در بینی او فرومی‌برد که باعث خونریزی می‌شد!
 
از کمیته مشترک برایمان بگویید. چه کسانی را در آنجا دیدید؟
اول که مرا به کمیته مشترک بردند، لباس زندانیان آنجا را تنم کردند. بعد چشم‌هایم را بستند و به جایی بردند که افراد دیگری هم بودند که با اینکه عبا و عمامه نداشتند، متوجه شدم روحانی هستند. به همین دلیل با صدای بلند گفتم: «بد نیست تابلو بزنید حوزه علمیه! همه علما را که در اینجا جمع کرده‌اید». اولین کسی را که در آنجا دیدم، آیت‌الله شیخ محمد آل‌اسحاق بود، اما اجازه ندادند با هم حرف بزنیم. بعد مرا به سلول تک‌ نفره‌ای بردند که یک در آهنی با دریچه داشت. موقع ناهار که شد، از همان دریچه کاسه‌ای را به داخل هل دادند و گفتند بگیر! من خیلی عصبانی شدم و گفتم «این چه طرز غذا دادن به زندانی است؟ مگر اینجا قانون ندارد؟ مگر نباید مسائل بهداشتی رعایت شود؟» اما کسی گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. موقع دستشویی و وضو هم مأمور در زندان را باز می‌کرد و مدت کوتاهی فرصت می‌دادند تا برویم و برگردیم. در آنجا از هیچ چیز و هیچ کس خبر نداشتم و تنها کاری که می‌کردم، نماز خواندن بود. بعد از چند روز بالاخره مرا برای بازجویی بردند. بازجوها همدیگر را دکتر صدا می‌زدند.
 
چه کسی از شما بازجویی کرد؟
رسولی. وقتی مرا به اتاق بازجویی بردند، به من گفت: «یادتان هست در اهواز سخنرانی می‌کردید؟» گفتم: «بله، چطور مگر؟» گفت: «من اهوازی هستم و پای سخنرانی‌های شما می‌آمدم!» پرسیدم: «خبر داشتی که مرا به اینجا می‌آورند؟» پاسخ داد: «بله، منتظر شما بودیم!» بعد فهمیدم که از بازجوهای بلندپایه ساواک و از شکنجه‌گران قهار است و به خاطر خدمات درخشانش به ساواک، از اهواز به تهران منتقل شده و رتبه بالايی گرفته است.
 
چه جور آدمی بود؟
فریبکار و بی‌رحم و زبان‌باز. ظاهراً از همه‌شان باسوادتر بود. گاهی مست می‌کرد و در حال مستی، زندانیان را شلاق می‌زد. بازجوی دیگری به اسم جمالی هم داشتم. شنیده بودم که او با آتش سیگار و سوزاندن پوست بدن زندانی‌ها از آنها اعتراف می‌گیرد. او بعد از انقلاب، در دادگاهی به ریاست شهید آيت‌الله مفتح محاکمه شد. یک روز فردی از بستگان جمالی نزد من آمد و گفت اگر کسانی که او آزارشان داده است، رضایت بدهند اعدامش نمی‌کنند! گفتم من فقط در مورد خودم می‌توانم رضایت بدهم، ولی از طرف دیگران نمی‌توانم چنین حرفی بزنم و باید بروید و رضایت خود آنها را بگیرید. بعد هم چیزی نوشتم و به آن فرد دادم. نوشتم شکایتی ندارم. البته نتوانستند رضایت همه شاکیان را بگیرند و نهایتاً اعدامش کردند.
شما تمام مدت در زندان انفرادی بودید؟
خیر، بعد از مدتی، به سلول چهار نفره و سپس شش نفره منتقل شدم. سلول‌ها به‌قدری تاریک بودند که نور چشم ما را می‌زد. اولین بار که به ما اجازه ملاقات با بستگانمان را دادند، چشم‌هایمان در برابر نور وضع خاصی پیدا کرد، طوری که آنها تعجب کردند چرا چشم‌های ما به آن شکل درآمده است!
 
ظاهراً در زندان ملاقاتی هم با شهید آيت‌الله دستغیب داشتید. از آن ملاقات و ویژگی‌های شخصیتی ایشان برایمان بگویید.
یک روز چشم‌هایم را بستند و مرا برای استحمام به طبقه پایین زندان بردند. بعد هم اخطار دادند که حق نداری به این طرف و آن طرف نگاه کنی و فقط باید به دیوار روبه‌روی خودت نگاه کنی! در فرصت کوتاهی نگاهی به نفر بغل دستم انداختم و متوجه شدم مرحوم شهيد آیت‌الله دستغیب است. آن روزها فقط هفته‌ای یک بار به ما اجازه می‌دادند از سلولمان بیرون بیاییم و هوایی بخوریم. یادم هست در بالکن زندان ایستاده بودم و با تعجب به پاهای بدون جوراب شهید دستغیب نگاه و احساس می‌کردم رنگ پاهای ایشان تغییر کرده است! لابد ایشان هم در مورد پاهای من همین حس را داشت. یک روز هم ایشان با استناد به آیه 18 سوره انبیا، «بَلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى الْبَاطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذَا هُوَ زَاهِق» با لحن قاطعی فرمود: «با سلاح حق بر مغز باطل می‌کوبیم و آن را پریشان می‌کنیم!» بنده عرض کردم: «ان‌شاءالله انقلابیون با منطق حق بر سر باطل می‌کوبند و مغزش را متلاشی می‌کنند». ایشان طبق معمول همان تکیه کلام معروفش را فرمود که: «لا اله الا الله». بنده مدتی با شهید دستغیب هم‌سلول بودم و سعی می‌کردم از محضر ایشان استفاده کنم،‌البته ابتدا به دلیل تاریک بودن سلول، همدیگر را تشخیص ندادیم، ولی بعد که چشم‌هایمان به تاریکی عادت کرد، یکدیگر را مشاهده کردیم. پس از مدتی که بیشتر با هم مأنوس شدیم، سعی کردیم نماز را به جماعت بخوانیم. ایشان جلو می‌ایستاد و من و چند نفر دیگر به ایشان اقتدا می‌کردیم. شهید دستغیب انسان بسیار زاهد، متدین و وارسته‌ای بود و بیشتر وقت خود را صرف عبادت و ذکر می‌کرد. سخنانش انسان را همواره به یاد خدا می‌انداخت و سختی زندان را آسان می‌کرد. یادم هست همواره ذکر «لا اله الا الله» بر زبانش بود. خدايش رحمت كند.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر