کد خبر: 883993
تاریخ انتشار: ۱۲ آذر ۱۳۹۶ - ۲۱:۴۸
مولاگونه زيستن، نسخه مولانا براي گريز از سكون زندگي
اگر زندگي را يك راه بدانيم آيا براي عبور از اين راه يك فرصت هميشگي به ما داده شده است.
  آيدين تبريزي

اگر زندگي را يك راه بدانيم آيا براي عبور از اين راه يك فرصت هميشگي به ما داده شده است. پاسخ منفي است. فرصت اندك است. مولانا اين طلب فرصت و از دست ندادن زمان را در يك حكايت در دفتر دوم مثنوي معنوي اين گونه بيان مي‌كند: «همچو آن شخص درشت خوش‌سخن / در ميان ره نشاند او خاربن / ره گذريانش ملامت‌گر شدند / پس بگفتندش بكن اين را نكند / هر دمي آن خاربن افزون شدي / پاي خلق از زخم آن پر خون شدي / جامه‌هاي خلق بدريدي ز خار/ پاي درويشان بخستي زار زار.»

  خارهايي كه براي بركندن آنها امروز و فردا مي‌كنيم
اتفاقي كه در اين حكايت مي‌افتد احتمالاً براي اغلب ما هم روي داده و ما نيز تجربه مشابهي در اين باره داريم، خارهايي كه آن مرد براي بركندن آنها امروز و فردا مي‌كرده به واقع خارهاي درون ماست كه اجازه نمي‌دهد ما سبكبال‌تر راه زندگي را ادامه دهيم چون دست و بال روح ما به آن خارها گير مي‌كند و در نهايت روح ما را زخمي مي‌كند. اين خارها به واقع خصال و صفات عارضي نكوهيده‌اي است كه بر ما مستولي شده است و همچنان كه مولانا تصريح مي‌كند آنها كه براي بركندن اين خارها امروز و فردا مي‌كنند متوجه نيستند كه هرچه زمان را از دست بدهند به نفع آن خارها و به ضرر خودشان است چون آن خارها ريشه‌دارتر مي‌شوند و بركندن آنها از اعماق روح و قلب و ضمير دشوارتر مي‌شود: «تو كه مي‌گويي كه فردا اين بدان / كه بهر روزي كه مي‌آيد زمان / آن درخت بد جوان‌تر مي‌شود / وين كننده پير و مضطر مي‌شود / خاربن در قوت و برخاستن / خاركن در پيري و در كاستن / خاربن هر روز و هر دم سبز و‌ تر / خاركن هر روز زار و خشك‌تر / او جوان‌تر مي‌شود تو پيرتر / زود باش و روزگار خود مبر.»
  مرد تندخو، مردي كه بر سر راه خود و ديگران خار مي‌كارد
در ادامه حكايت همچنان كه عادت مألوف مولاناست او از ظاهر حكايت فراتر مي‌رود و منظور و مراد روشن خود از آن خارها را بيان مي‌كند: «خاربن دان هر يكي خوي بدت / بارها در پاي خار آخر زدت / بارها از خوي خود خسته شدي / حس نداري سخت بي‌حس آمدي /گر ز خسته گشتن ديگر كسان / كه ز خلق زشت تو هست آن رسان / غافلي باري ز زخم خود نه‌اي / تو عذاب خويش و هر بيگانه‌اي.»
كسي كه مدام خارها - صفات رذيله - را بر سر راه خود و ديگران مي‌كارد صرفاً به خود آسيب نمي‌زند بلكه بخش قابل توجهي از آسيب متوجه ديگران است - توجه كنيد كه صفات رذيله صرفاً دامن خود انسان را نمي‌گيرد بلكه دامن ديگران را هم خواهد گرفت - مثل اين مي‌ماند كه مردي تندخو باشد و به يك بهانه كوچك از كوره بيرون رود چنين شخصي مسلماً آزارها و اذيت‌هايش متوجه اهالي خانه و همسايه‌ها هم خواهد بود و آن خارهاي دروني بر سر راه ديگران هم خواهد گرفت.
  مؤمن مثل آب است
اما راهكار چيست: «يا تبر بر گير و مردانه بزن / تو علي‌وار اين در خيبر بكن / يا به گلبن وصل كن اين خار را / وصل كن با نار نور يار را / تا كه نور او كشد نار ترا / وصل او گلشن كند خار ترا»
اين خوي بدي كه در درون ماست مثال آتش دوزخ است و مولانا مي‌گويد آنچه مي‌تواند اين آتش كه در جان تو افتاده و همه سرمايه‌هاي تو را مي‌سوزاند خاموش كند همنشيني با مؤمن است چون مؤمن مثل آب است و به هر كجا كه قدم بگذارد آتش‌ها را خاموش مي‌كند، چون اول از همه توانسته آتش درون خود را خاموش كند؛ اين است كه مولانا مي‌گويد: «كشتن آتش به مؤمن ممكنست» و در ادامه مي‌گويد تو به واسطه نور مي‌تواني بر نار غلبه كني: «پس هلاك نار نور مؤمنست / زانك بي‌ضد دفع ضد لا يمكنست / نار ضد نور باشد روز عدل / كان ز قهر انگيخته شد اين ز فضل / گر همي خواهي تو دفع شر نار / آب رحمت بر دل آتش گمار / چشمه آن آب رحمت مؤمنست / آب حيوان روح پاك محسنست»
  نفس رها اجازه نمي‌دهد با روح مؤمن خود در ارتباط باشي
اما نفس انسان و آن خوي‌هاي ناپسندي كه در درون و در دامن روح انسان رشد كرده و ريشه‌دار شده راحت اجازه نمي‌دهد كه انسان همنشين مؤمنان بيروني و روح مؤمن خود باشد و به تعبير مولانا: «بس گريزانست نفس تو ازو / زانك تو از آتشي او آب خو / ز آب آتش زان گريزان مي‌شود / كآتشش از آب ويران مي‌شود»
همچنان كه آتش از آب مي‌گريزد و از آب خوشش نمي‌آيد نفس انسان هم مي‌خواهد از مؤمن و روح مؤمن خود بگريزد چون مي‌داند كه اگر در كنار اين آب‌ها قرار بگيرد خاموش خواهد شد: «آب نور او چو بر آتش چكد / چك چك از آتش بر آيد برجهد / چون كند چك‌چك تو گويش مرگ و درد / تا شود اين دوزخ نفس تو سرد / تا نسوزد او گلستان ترا / تا نسوزد عدل و احسان ترا / بعد از آن چيزي كه كاري بر دهد / لاله و نسرين و سيسنبر دهد»
و در پايان مولانا به ما توصيه مي‌كند همچنان كه اميرالمؤمنين(ع) فرمودند «فرصت‌ها چون ابر در گذرند» و كسي نمي‌تواند فرصت‌ها را براي هميشه كنار خود بنشاند براي اينكه فرصت‌ها از كنار او بلند خواهند شد و خواهند رفت پيش از آن كه چراغ عمر به غروب و ميرايي برود انسان بتواند آن خارها را از سر راه خود و ديگران بركند: «تا نمردست اين چراغ با گهر / هين فتيلش ساز و روغن زودتر / هين مگو فردا كه فرداها گذشت / تا بكلي نگذرد ايام كشت / پند من بشنو كه تن بند قويست / كهنه بيرون كن گرت ميل نويست / لب ببند و كف پر زر برگشا / بخل تن بگذار و پيش آور سخا / ترك شهوت‌ها و لذت‌ها سخاست / هر كه در شهوت فرو شد برنخاست / عروة الوثقاست اين ترك هوا / بركشد اين شاخ جان را بر سما / تا برد شاخ سخا ‌اي خوب‌كيش / مر ترا بالاكشان تا اصل خويش / يوسف حسني و اين عالم چو چاه / وين رسن صبرست بر امر اله».
مولانا در اين جا به ما مي‌گويد اگر كسي مي‌خواهد از چاه طبيعت و چاه تاريك حس‌ها بيرون بيايد و به آن نور معنوي وجود خودش برسد راهش اين است كه وقتي سطلي را انداختند كه تو را از آن چاه بيرون بكشند، هر روز بهانه نياوري كه فردا با آن سطل به بيرون خواهم رفت. كاروان براي هميشه آن جا نخواهد بود و كسي براي هميشه خريدار نازهاي تو نخواهد بود، چون هر اندازه كه تو در آن چاه پير مي‌شوي، زشت و بدبوي و بدقواره هم مي‌شوي، بنابراين نه آن خريداران هميشگي هستند و نه آن سطل و دلو و طنابي كه براي نجات تو به سمت چاه انداخته شده است. در اين جا مولانا ترك هوا و هوس‌ها را عروه‌الوثقي مي‌داند كه مي‌تواند انسان را از چاه به سما بركشد و به شاخ جان او بال و پر دهد، به شرط اينكه انسان بتواند از بند قوي تن رها شود و آن كهنه‌هايي كه در سر و قلب و ذهن خود دارد را از سر بيرون كند تا جامه و رخت نويي بر تن او بپوشانند، اما تا آن كهنه‌ها نرود تازه‌ها از راه نخواهد رسيد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر