آرمان شریف
شهید عابدین حیدری سال ۱۳۴۶ در یاسوج متولد شد. در 18 سالگی راهی جبهه شد و در تابستان سال 1367 و در سن 21 سالگی و در اوج جوانی به شهادت رسید. داستان زندگی شهید حیدری از دوران نوزادی تا هنگام شهادت با امام خمینی(ره) گره خورده است. داستانی سراسر عشق که هیچ کس جز مادر شهید قادر به درک آن نخواهد بود. مادری که در عاشورای امسال به فرزند شهیدش پیوست و حالا خواهر شهید در گفتوگو با «جوان» خاطراتی ناب و جالب از زمان تولد و نوزادی تا بزرگسالی و شهادت برادرش بازگو میکند.
نشانهای هنگام تولد مادرم تعریف میکرد وقتی برادرم به دنیا آمد عمه پدرم که زنی عارفه بود بچه را برداشت و رو به آسمان گرفت. او را نشان میداد و میگفت من یک تکه نور و آتش و خون از این قنداق میبینم. همان زمان میگفت این بچه در میدان جنگ و جبهه خونش ریخته خواهد شد. هنگامی که بچه را به مادرم تحویل داد و رفت برادرم تا چهل روز مریض شد و شیر نمیخورد. مادرم خسته از بیماری و بیحالی برادرم، او را داخل ننو گذاشت و گفت ديگر سراغت نمی آیم. در همین احوال مادرم در عالم خواب و بیداری مردی خوش چهره، نورانی و معمم را میبیند که میگوید بلند شو بیا کناربچه! مادر میگوید دیگر خسته شدهام، حوصله ندارم و این بچه اعصابم را خرد کرده است. آن مرد اصرار میکند که کنار ننو برو و پارچه را از روی صورت بچه بردار. وقتی مادرم دلیلش را میپرسد مرد میگوید این بچه سرباز من است! وقتی مادر میگوید شیر نمیخورد، دستی به صورت بچه میکشد و میرود.
مادرم از خواب بیدار میشود و هیچ اثری از ان مرد نمیبیند. برادرم از آن روز به بعد شروع به خوردن شیر می کند و دیگر مریض نمی شود. پس از آن مادرم در بزرگ کردن برادرم خیلی مراقبت می کند.
مرد کوچک عابدین از همان سنین 7،8 سالگی داراي صفات شخصيتي بارزي بود كه بيشتر در ميان بزرگسالان ديده مي شود؛ مثل مردم داري، كمك به افراد ديگر و حتي انجام برخي كارها و امورات شخصي همسايه ها(دامداري و كشاورزي) و...
گله دام را به تنهایی به صحرا میبرد و حتی گاهی دام سالخوردگان روستا را با خودش به دشت و صحرا میبرد. اهالی روستا از اینکه یک بچه کم سن و سال نمیترسد و گله را به چرا میبرد، متعجب بودند. برادرم از همان کودکی بسیار باهوش و زیرک بود. همیشه دستان پدر و مادرمان را می بوسید احترام خاصی برایشان قائل بود.
تعبیر رویای صادقه موقع انقلاب، افراد انقلابی اعلامیه و عکسهای مراجع تقلید را در روستا و محل میآوردند. زمانی که مادرم عکس امام خمینی(ره) را می بیند دچار شوک می شود. به عكس امام نگاه مىکند و یکدفعه بغضش می ترکد و می گوید صاحب این عکس همان سید بزرگواری است که در دوران مریضی عابدین به من گفت، بلند شو به سرباز من شیر بده. بعد عکس امام خمینی را می بوسد و از ایشان تشکر میکند که باعث نجات جان عابدین شده است.
میزبانی از مادر زمانی که جنگ به ما تحمیل شد برادرم محصل بود. دائم به پدر و مادرم میگفت باید بروم و از مملکت دفاع کنم، حتی اگر یک روز هم از جنگ باقی مانده باشد من میروم و شهید میشوم. میگفت خودتان را اذیت نکنید چون من به فرمان فرماندهام امام خمینی شهید میشوم. خانواده به رفتن برادرم راضی نمیشدند و میگفتند درست را بخوان. برادرم به سن ۱۸ سالگی که رسید دفترچه خدمتش را گرفت و به خانه آمد. گفت دیگر نمی توانید بگویید به جبهه نرو. زود لباس ها و وسائلش را جمع و خداحافظی کرد و به مدت دوسال و شش ماه خدمت سربازی را در جبهه های مختلف انجام داد. پس از پایان جنگ در منطقه اسلام آباد غرب روز ۳\ ۵\ ۱۳۶۷ عید قربان توسط منافقین به شهادت رسید. مادر و پدرم از آن روز به بعد داغدار عابدین شدند. گذشت اینکه مادرم صبح روز عاشورای امسال (1396) در حالی که روی تخت بیمارستان داشت با برادر شهیدم صحبت می کرد جان به جانان تسلیم کرد. پس از خاکسپاری یکی از اقوام خواب برادرم را میبیند که به دوستانش می گوید من امشب مهمان عزیزی داشتم و او را پیش خودم بردم که اذیت نشود.