احمدرضا صدری
71 سال پيش در چنين روزهايي، مردم آذربايجان متأثر از علايق ملي و ديني خويش، درحال پاكسازي موطن خود از بقاياي فرقه دموكرات بودند. به شهادت اسناد وگزارشات معتبر، ارتش ايران هنگامي براي مواجهه با بقاياي فرقه به تبريز و زنجان رسيد كه گروههاي مردمي تقريباً شاكله آن را برانداخته و چيزي از حكومت پيشهوري باقي نگذارده بودند. با اين همه اما جاي اين پرسشها باقي است كه نسبت فكري كمونيستهاي قديمي ايران و نيز اعضاي اوليه حزب توده با اين گروه چه بود و آنان به پديده فرقه چگونه مينگريستند؟آيا تمامي چپهاي ايران سياست فرقه و حمايتهاي پيدا وپنهان روسيه از آن را ميپسنديدند؟شايد خاطرهنگاريهاي اردشير آوانسيان به عنوان يكي از اعضاي پرقدمت و پرآوازه حزب توده، بتواند به اين پرسشها پاسخ دهد. مقالي كه پيشروي داريد، درپي بسط ديدگاههاي آوانسيان به اين پرسشهاست. اميد آنكه مقبول افتد.
حزبي به ابتكار «باقراف!»
اردشير آوانسيان از كمونيستهاي باسابقه ايران است كه درعداد ليدرهاي حزب توده نيز به شمار ميرود. اوج نقش آفريني آوانسيان درسپهر سياست ايران را در نمايندگي مجلس چهاردهم و چالش با نمايندگان ناهمسو ميتوان ديد. او در آغاز بيان خاطرات خويش درباره فرقه دموكرات، به گونهاي سخن ميگويد كه نشان ميدهد او و همقطارانش، تأسيس اين گروه را چندان جدي نگرفتهاند و بر آن اثري مترتب نميبينند. اين اما امري غريب نيست، چه اينكه آنان پيشهوري را به نيكي ميشناسند و ظرفيتهاي فكري و عملي وي را قبلاً آزمودهاند:
«در تهران شنيديم كه پيشهوري حزبي را در تبريز راه انداخته است. ما به اين موضوع چندان اهميتي نداديم. براي اينكه اولاً ميدانستيم كه پيشهوري چندان اهل مبارزه نيست كه بتواند حزبي راه بيندازد. در تهران روزنامه آژير را داير كرد. بعد هم گروه كوچكي درست كرد به نام حزب يا جمعيت دموكرات و چند نفري را در اين گروه جمع كرد. خود [او] هم ژنرال بود و هم سرباز. يكي از سربازان اين حزب كريم كشاورز بود. اين گروه كه نام خود را حزب گذاشته بود اسمش در هيچ دفتري نيامده . از اين رو وقتي شنيديم كه او حزب يا فرقهاي در تبريز تأسيس و داير كرده به اندازه سر سوزن هم باور نداشتيم كه بتواند كاري از پيش ببرد آن هم در مقابل حزب مقتدري مانند حزب توده كه در آذربايجان در حدود 60هزار عضو داشت. ما يقين كرديم كه او دكان تازهاي باز كرده ولي بعد كمكم وضع براي ما روشن شد كه مطلب از قرار ديگري است. معلوم شد كه مبتكر اين حزب باقراُف يعني آذربايجان شوروي است. ما نامهاي به نام كميته مركزي به حزب شوروي نوشته و درباره اين حزب جديدالتأسيس مطالبي ذكر كرديم كه جزئيات نامه را به خاطر ندارم. ولي هسته معقول اين نامه آن بود كه تشكيل حزبي به نام فرقه دموكرات آذربايجان نادرست است. شايد تمام دليل ما خيلي عالمپسند نبود اما از لحاظ سياسي درست بود. من اينجا نميخواهم جزئيات حادثه را روي كاغذ بياورم. علت هم آن است كه من درباره نهضت دموكراسي آذربايجان اثر شخصي نوشتهام و تا اندازهاي نظر خود را از لحاظ تاريخي، علمي و ماركسيستي تجزيه و تحليل كردهام. اينجا فقط ميخواهم برخي مطالب را بنويسم كه وضع را كمي روشنتر كند.»
استالين و«اوكراين» انگاري آذربايجان
همانگونه كه اشارت رفت، آوانسيان و رفقايش درآغازِ تحركات جعفر پيشهوري و اطرافيانش، آنها را به چيزي نميگرفتند و براي فرقه نيز در ذهن و تصميمات خويش، حسابي باز نميكردند. از ديدگاه او، رونق و توفيقات پسيني فرقه، معلول درك ناصحيح استالين از تحولات آذربايجان و حمايتهاي آنان از اين نحله بود. از گفتههاي آوانسيان چنين برميآيد كه شوروي بر اساس اميال وگرايشات زيادهخواهانه خويش، به حمايت از فرقه پرداخت و واقعيتهاي آذربايجان و ايران را ناديده گرفت:
«روزهاي اول ورود پيشهوري در تبريز(1945) او با آذربايجانيهاي شوروي عليه حزب توده آنتريك راه انداخته و موضوع كشته شدن حاجي احتشام را پيراهن عثمان كردند. خب اينها فروع قضيه بود، اصل مطلب جاي ديگر بود. اصولاً رفقاي شوروي و شايد استالين موقعيت آذربايجان و مخصوصاً مسئله ملي آن را خوب درك نكرده بودند. شايد آنها خيال ميكردند آذربايجان هم مانند بلاروس و اوكراين غربي است،يعني همان موقعيت را داراست. در صورتي كه مسئله ملي در آذربايجان وضع خاصي داشته و شباهتي نه به اتريش هنگري و نه به روسيه داشت. ( از لحاظ مسئله ملي) من خصوصيات مسئله ملي آذربايجان را در اثر علمي خود نوشته و نظر دادهام. البته اين نظر، نظر من است ديگران هم ميتوانند نظر بدهند و خود موضوع مورد بحث است و بعدها اين موضوع ميتواند حلاجي شود. شايد شورويها از لحاظ سوقالجيشي به آذربايجان اهميت خاصي ميدادند كه هم در مقابل تركيه و هم نزديكي آذربايجان شوروي براي مبارزه عليه امپرياليسم در ايران و به منظور تعميم دموكراسي در ايران دژي داشته باشند. عقيده من باز در اين باب روشن است، اينجا هم به طور خلاصه خواهم گفت عيب كار كجا بود؟ درست است كه در ايران وضعي پيش آمده بود كه از يك طرف تودهها تجهيز شده و از طرفي حكومت پوسيده ايران نميتوانست با رشد اين نيروها جور درآيد و ايران محتاج به يك تحول كيفي بود. اين سؤال مطرح است كه اگر وضع طوري بود كه در آن روزها نميتوانستيم تمام ايران را از چنگ ارتجاع خلاص كنيم آيا لااقل در ولايات شمالي قادر به انجام تحولات بوديم؟ اينجا اين سؤال اساسي پيش ميآيد: آيا بايد در شمال حكومتي بهوجود ميآورديم؟ آيا اين حكومت قادر بود با ارتجاع مبارزه كند؟ تصادم نيروهاي ايران و دنباله آن به جنگ داخلي منتهي نميشد و دنباله اين جنگ دخالت مستقيم يا غير مستقيم امپرياليسم را در پي نداشت؟ در حال حاضر اين مطلب خارج از بحث ما است. چون ممكن بود وضعي مانند كره يا ويتنام پيش آيد. آنهايي كه خطوط اين سياست را تعيين ميكردند بايد تمام اين حسابها را كرده باشند، اما معلوم شد كه اين حسابها نشده بود و با يك اولتيماتوم امريكا عقبنشيني كرد. ممكن بود با سياست عاقلانهتري حكومتي مانند حكومت مصدق يا چپتر از او به ميدان ميآمد. اين هم يك شق موضوع است. متأسفانه حزب ما يعني رهبري آن در اين كار دخالت نداشت و اين هم يكي از عيوب بزرگ كار بود. چطور ميشود مسائل انقلابي ايران را بدون نيروهاي انقلابي آن مطرح و حل و فصل كرد؟ من نميدانم اگر حل مسائل بغرنج به حزب ما واگذار ميشد چه نتيجهاي به دست ميآمد؟ ممكن بود ما اشتباه ميكرديم يا به طور غلط تصميم ميگرفتيم ولي در هر صورت هر طوري بود بايد خود حزب تصميم ميگرفت ولو اشتباه ميكرد و منجر به شكست ميشد. در اثر دخالتهاي خود توده مردم است كه تودهها آبديده ميشوند و تجربه بهدست ميآورند و صدها و هزاران كادرها در اين مبارزات ورزيده ميشوند.»
دو حزب چپ در ايران، كه از يكديگر خبر نداشتند!
با قوام يافتن فرقه دموكرات در آذربايجان، عملاً دو حزب چپ در ايران، پيگير منويات و مطامع شوروي بودند. در چنين شرايطي، تاحدي طبيعي است كه اين دو رقيب يكديگر باشند و هريك عليه آن ديگري سخن بگويد، اما همه چيز را نميتوان در مقوله رقابت خلاصه كرد. چند پارگي تصميمات و نيروهاي نزديك به شوروي سابق در ايران، چيزي نبود كه به سادگي بتوان آن را جمع كرد. در عين حال خودسريهاي پيشهوري نيز امري بود كه مانع از هماهنگي وي با حزب پدرخوانده ميشد. آوانسيان ادامه ماجرا را اينگونه توضيح داده است:
«اولين و بزرگترين اشتباه آن بود كه اولاً حزبي ثاني بهوجود آوردند، در صورتي كه در كشور كثيرالمله يك حزب كمونيستي ميتواند وجود داشته باشد. در ايران دو حزب پيدا شد كه از همديگر خبر نداشتند، يعني نيروها دوتا شد. دو قسمت شد كه نتيجتاً به ضرر مردم و به نفع ارتجاع تمام شد. اتحاديه كارگران نيز مانند حزب دو قسمت شد. برخيها ميگويند ممكن بود حزب توده در آذربايجان به نام ديگري عمل کند. اصل آن است كه براي حزب بايد رهبري باشد. شيوه عمل را همان حزب ميتوانست اداره كند، اما عملاً آن حزب ميتوانست رهبر نهضت باشد. ثانياً مسئله مهم ديگر آن بود كه در آذربايجان مسئله ملي خلق آذربايجان را در درجه اول قرار دادند و در عمل بين خلق آذربايجان و خلقهاي ديگر ايران جدايي بهوجود آمد. در صورتي كه مسئلهاي كه بايد در درجه اول مطرح ميشد عبارت بود از تشكيل جبهه واحد از تمام خلقهاي ايران عليه امپرياليسم و براي آزادي و استقلال كشور. مسئله ملي را هم خلقهاي ايران - لااقل فارسي زبانها - درك نميكنند و قابل قبول نيست. بهعلاوه خود خلق آذربايجان مسئله ملي را به طور خاصي مطرح كرده است كه حالا وارد بحث آن نميشويم. در آن روز در درجه اول بايد دموكراسي و استقلال ايران محكم ميشد، نه مسئله ملي يك خلق. تازه معلوم نبود آيا خود خلق آذربايجان مسئله ملي را به طور مقدم مطرح كند يا مسائل اجتماعي، مسئله ارضي، مسئله دموكراسي و غيره را. اگر قيامي ميشد بايد اين قيام منتهي به تأسيس يك حكومت آزاد در تمام ايران ميشد. اگر اين حكومت پايهاش را در تبريز ميگذاشت آن وقت ميشد مسائل ملي و فرهنگي آذربايجان از قبيل زبان مادري و فرهنگ ملي و غيره را بدون سر و صدا عملي كرد. تازه اگر موضوع خودمختاري بود كه ما به آن عقيده داريم،نميشد آذربايجان مسئله خودمختاري را تنها براي خود و بدون دخالت دادن خلقهاي ديگر يا احزاب ديگر مطرح ميكرد. آذربايجان ابتدا به ساكن و بدون هيچ مقدمه حكومت ملي را به وجودآورد و اين روش براي اكثر ايرانيان قابل فهم و درك نبود و نادرست بود، اما آقاي پيشهوري،جاويد و شبستري شدند رؤساي فرقه، كه هر سه نفر آنها سخت مخالف حزب توده بودند. پيشهوري و جاويد روزگاري عضو كميته مركزي حزب كمونيست بودند ولي بعدها از جريان بركنار شدند. آنگاه به طور مصنوعي به جلو كشيده شدند. سر حزب توده در آذربايجان بريده شد و به طور مصنوعي سري روي تنه حزب گذاشتند كه عبارت بودند از: پيشهوري، جاويد و شبستري. جاويد و شبستري خائن، مردم آذربايجان را به دولت ارتجاعي فروختند و به تهران برده شدند و در آنجا آزاد شدند.»
چالشهاي فرقه دموكرات با حزب توده
بخشي از بدبيني آوانسيان به فرقه دموكرات، به امري باز ميگردد كه از آن به خصومت آنان با حزب توده تعبير ميكند. سخنان او در اين باره، بينياز از هرگونه توضيح است:
«اين گروه نه فقط حزب را دو تا كردند بلكه تهمتهايي به حزب توده زدند و دشمني و خصومتي نماند كه با حزب توده نكنند. حزب توده را در كوچه پس كوچهها حزب روده ميخواندند، عليه رهبران حزب انواع تحريكها را كرده و تهمتها ميزدند. پيشهوري، اين رئيس دولت به تهران آمد و عدهاي از رفقاي ما از قبيل رادمنش و ايرج به ديدنش رفتند. او در حضور عدهاي از نمايندگان جرايد بورژوازي، سخت به رفقاي ما توهين كرد كه فرداي آن روز راديو لندن عين آن توهينات را پخش كرد. سپس اين مرد به ما پيغام داد « من براي مذاكرات با دولت به تهران آمدهام، ميترسم مرا حبس كنند، فردا ميروم به وزارت داخله، خواهش ميكنم چند صد نفر مأمور حزبي بفرستيد به آنجا تا اگر خواستند مرا زنداني كنند شما به داد من برسيد.» از ما كمك ميخواست و از طرفي هم به حزب ما فحش و ناسزا ميداد. او نميفهميد كه اگر دولت مركزي حاضر شده با پيشهوري مذاكره كند به اتكاي زور و نيروي شوروي و نهضت دموكراسي است. اگر از خود پيشهوري ميپرسيدند، اصلاً حاضر براي صحبت نبود و همين طور هم شد، زود مذاكرات را خاتمه داد و حاضر به ادامه آن نشد. به طوري كه بعدها مظفرفيروز به آذربايجان رفت و قرارداد را بست. روحيه پيشهوري و ديگران مانند جيرهخوارها بود و چون يقين داشتند شوروي از عمليات مترقي خلق طرفداري خواهد كرد اين را كافي دانستند، بنابراين نه ارزشي براي مردم آذربايجان قائل بودند نه ارزشي براي خلقهاي ايران و نه ارزشي براي حزب توده. او خيال ميكرد تا آخر با سرنيزه رئيسدولت خواهد بود. جالب است وقتي بر اين سيد ترسو و بيعقيده، معلوم گرديد كه بايد كاسه و كوزه و لحاف كهنه را جمع كرده و به خارج فرار كند دستپاچه شد و به وسيله كامبخش به كميته مركزي پيغام داد به دادم برسيد! او نميفهميد كه ديگر مسائل بينالمللي حل شده است. چون خطر آن پيش آمده كه شوروي شاخش با شاخ امريكا بند شود.»
شكست فرقه، سرخوردگي گسترده چپ در ايران
فرقه دموكرات در آذربايجان، براي نمايان ساختن ضعفهاي خويش، زياد وقت تاريخ را نگرفت!گذشته از فشارهاي نابخردانه آنان به مردم، اساساً ذات انديشه و مرامي كه ترويج ميكردند، با هويت و روزمره اهالي آذربايجان سر سازگاري نداشت. آنان در محاسبات خويش، اشتباه بزرگي مرتكب شدند كه گمان بردند آذربايجان به دليل قرب جغرافيايي به شوروي، از تحولات سياسي و اجتماعي آن نيز متأثر و به چنين سيستمي متمايل شده است. گذشته از تمامي آنها سرخوردگي چپ در ايران پس از شكست فرقه، فصلي درخور و كمتر بررسي شده در تاريخ اين طيف در ايران است. در واقع به رغم اينكه اعوان و انصار پيشهوري، از حزب توده و سران آن حساب نميبردند، اما وبال خود را پس از سرنگوني و بدنامي، روي شانه تمام چپهاي ايران رها كردند!آنچه اردشير آوانسيان درباره عوارض و تبعات شكست چپ گزارش كرده، از مصاديق بارز اين سرخوردگي گسترده است:
«شكست آذربايجان تأثير بسيار بدي در حزب گذاشت و روحيهها ضعيف شد. من درست به خاطر دارم كه روحيه آنقدر ضعيف شده بود كه ما مجبور شديم برويم به خانههاي رفقا تا روحيه آنها را بالا ببريم. من به خيال آنكه دكتر بهرامي(دبير حزب توده) تحت تأثير اين ضعيف قرار نگرفته به او تبليغ ميكردم كه با من بيايد و برويم به خانههاي رفقا ولي او در ميرفت. اتفاقاً بيشتر ما به خانههاي روشنفكرها ميرفتيم. خيلي اوقات به حوزهها ميرفتيم تا روحيهها را بالا ببريم. در خود كميته مركزي افراد مختلفي بودند. عدهاي از آن جمله ايرج اسكندري و رادمنش ميگفتند بابا ما به شورويها اعتماد كرديم چه از آب درآمد. اعتماد آنها نسبت به شورويها كم شده بود. من و عدهاي، از جمله روستا و كامبخش با عقايد ايرج و رادمنش موافق نبوديم،اما حالا كه فكر ميكنم و به وجدانم رجوع ميكنم، ما همه بايد در هر موضوع مهم با نظر انتقادي به روابط با احزاب برادر نگريسته و دقيق و خونسرد و صاحبنظر باشيم ولي سلب اعتماد يا ضعيف شدن اعتماد به حكومت شوروي خطرناك و نادرست است. ما از اين وضع ناراضي بوديم و مبارزه ميكرديم تا اوضاع جهان و سياست شوروي را براي رفقا روشن نماييم. پشتيباني از سياست كلي و عمومي شوروي وظيفه انترناسيوناليستي ما بود. نميشد از شوروي دور شد يا عدم اعتماد به آنها داشت، چراكه تقويت شوروي يعني تقويت نهضت آزاديبخش ملي جهان از جمله نهضت آزاديبخش ايران بود و ضعيف شدن امپرياليسم كه دشمن درجه يك ملت بود. روزي به خانه دكتر عقيلي استاد دانشكده فني رفتم. آنجا عدهاي روشنفكر هم بودند از آن جمله خليل ملكي و يك عده از استادان دانشگاه اعضاي حزب. بعد از صحبتهاي زيادي من ميكوشيدم كه روحيه افراد را بالا ببرم. يكمرتبه ديدم ملكي با ترس و لرز و با احتياط حرفهايي ميزند كه من شاخ درآوردم. او ميگفت: «بايد ما كاري كنيم كه همه ما را ملي بدانند، ما بايد كاري كنيم كه به ما شك و سوءظني نداشته باشند، بنابراين همچنان كه ما در جمعيت دوستان شوروي و ايران وارد شديم، بايد اجتماعات يا جمعيتهايي درست كنيم كه دوستان انگليس و امريكا با ايران باشند و ما بايد در اين جمعيتها وارد شويم تا دشمن از ما ايراد نگيرد!» تقريباً اين لُب كلام بود.»
وكلام آخر!
موضوع فرقه دموكرات آذربايجان، تا هم اينك دركانون بحث و فحص پژوهندگان تاريخي و سياسي است. علل اين توجه، متنوع است و سوگمندانه برخي از آنها، به طمعي باز ميگردد كه تا هم اينك نسبت به اين بخش از خاك مام ميهن وجود دارد. اين همه اما تمامي ماجرا نيست. اين قطعه از تاريخ، هنوز گرههاي ناگشوده فراوان دارد و از جنبههاي گوناگون ميتواند نگريسته و تحليل شود. اميد است پيش از آنكه دشمنان تماميت ارضي اين مرز و بوم بخواهند مدعي تحليل اين بخش مهم از تاريخ معاصر شوند، محققان ايران دوست و بيغرض بار چنين پژوهشي را بردوش كشند و چنين باد.
*خاطرات مورد استناد، تماماً از كتاب اردشير آوانسيان بر گرفته شده است.