کد خبر: 882571
تاریخ انتشار: ۰۳ آذر ۱۳۹۶ - ۲۱:۳۹
 يكريز اشك مي‌ريختم و هق‌هق گريه امانم نمي‌داد. گفتم:«معلممون گفته اگه همينطور ادامه بدي امسال از درس انشا تجديد ميشي.» مادرم همانطور كه دفتر انشايم را ورق مي‌زد ،گفت:« نرگس دخترم خب اين همه انشا نوشتي. مگه معلم نديد؟ مگه انشاهات رو سر كلاس نميخوني؟» همانطوركه سرم پايين بود و گريه مي‌كردم ،گفتم:« نه نخوندم اما بعد از كلاس بهش نشون ميدم كه انشا نوشتم.» مادرم گفت:« خب معلم چرا نمره تو نداده؟» گفتم: «آخه معلمم ميگه اينجوري قبول نيست بايد مثل بچه‌ها برم و سر كلاس انشامو بخونم تا همه بچه‌ها هم بشنون. ميگه تا وقتي سر كلاس نخونم از نمره خبري نيست.» مادرم گفت:«يعني تو از اول سال تا حالا هيچ كدوم از انشاهات رو تو كلاس نخوندي؟» با گريه گفتم:«نه.»
 چرا؟ تو كه انشا مي‌نويسي، چرا نمي‌خوني ؟
خجالت ميكشم.
خجالت ميكشي؟ انشا خوندن خجالت كشيدن داره؟مگه همكلاسيهات نميخونن؟ تو از اونا بدتر كه نمينويسي هيچ، خيلي هم بهتر مينويسي.
 خيلي تلاش ميكنم خوب انشا بنويسم اما احساس ميكنم انشام خوب نيست براي همين هم  خجالت ميكشم و فكر ميكنم موقع خوندن انشا همكلاسيهام به انشاي من ميخندند.
 دخترم تو الان 11 سالته. نبايد خجالت بكشي. همكلاسيهات هم مثل خودت هستند. توي درسهات كه جزو نفرات اول كلاس هستي ديگه خجالت براي چي؟ اوني بايد خجالت بكشه كه درس نميخونه و نمراتش پايينه. الان يكماهه كه از شروع مدرسه‌ها ميگذره ولي تو هنوز از معلمت خجالت ميكشي؟ خانم مولايي اخلاقش چه جوريه؟ زود عصباني ميشه؟ ازش مي‌ترسي؟
 نه، اتفاقاً خيلي هم مهربون و خوش برخورده.
پس چه دليلي داره كه تو از معلمت خجالت ميكشي؟گفتم:« نميدونم.» مادرم گفت:« اگه اينجوري پيش بري كه آخر سال تجديد ميشي. من بايد بيام و با معلمتون حرف بزنم.»
 چند روز گذشت و من با معلمم راحت نبودم. يك روز موقعي كه از مدرسه برگشتم متوجه كفش‌هاي زنانه جديدي شدم كه جلوي در اتاق بود. فهميدم مهمان داريم. قبل از ورود به اتاق مادرم را صدا زدم. مادرم از داخل اتاق خواست كه چند لحظه همان بيرون بمانم. مدتي بعد وقتي با اجازه او وارد پذيرايي شدم كسي آنجا نبود. با تعجب پرسيدم:« مهمان داريم؟»مادرم با خنده گفت:« بله، از كجا فهميدي؟» گفتم:« از كفشاش.» مادرم گفت:«‌اي شيطون خيلي باهوشيا، يكي از دوستامه .الان تو اتاق منه. امروز اومده براي كار مهمي باهاش مشورت كنم.» بعد ازمن خواست روپوش مدرسه‌ام را در بياورم و كمي به درس و مشق‌هايم برسم و تا وقتي كه مهمانمان نرفته است داخل اتاق نشده و مزاحم كارشان نشوم.  لباس‌هايم را عوض كردم . چند دقيقه‌اي گذشت.مادرم از اتاق بيرون آمد و فوراً در را بست. كنارم نشست و گفت:  «خب دختر گلم بگو ببينم امروز چي داشتين؟» با تعجب گفتم:« مامان مهمون رو تنها ميذارين؟» مادرم گفت:« اشكالي نداره. حرفامون تموم شده داره آماده ميشه كه بره. خب حالا بگو ببينم تو اين هفته كي زنگ انشا داري؟» با تعجب گفتم:«انشا! حالا چرا ياد انشا افتادي مامان!» مادرم گفت:« خب من از هفته پيش كه شنيدم انشاهات رو نخوندي تصميم داشتم خودم انشاهات رو بشنوم. تا حالا هم فرصت نشد. من الان منتظرم يكي دو انشا برام بخوني ببينم در چه سطحي هستي؟» گفتم:« مامان مگه مهمون نداري؟ حالا چه عجله‌ايه؟» مادرم گفت:«خب من الان دوست دارم برام انشا بخوني. به نظر تو اشكالي داره الان بخوني؟» با اينكه اين رفتار مادرم برايم كمي عجيب بود اما با اين حال دفتر انشايم را بيرون آوردم و هنوز شروع نكرده بودم كه مادرم گفت: «نرگس دلم ميخواد طوري انشات رو بلند و شمرده شمرده بخوني كه انگار تو كلاس درس روبه‌روي همكلاسي‌ها و معلمت ميخوني، يعني اصلاً فكر نكن تو خونه و در كنار من هستي. باشه عزيزم؟» گفتم باشه سعي مي‌كنم. بعد دفتر انشايم را باز كردم و يكي از انشاهايم را بلند خواندم:« به نام خالق هستي. موضوع انشا طبيعت را توصيف كنيد.
خورشيد تازه سلام كرده است.صداي گوشنوازي شنيده مي‌شود. زمزمه رود، سرود طراوت، پاكي، لطافت، آرامش و...
 وقتي انشا تمام شد، صداي آشنايي از پشت در اتاق گفت:« آفرين آفرين... » برگشتم به طرف صداي آشنا كه از داخل اتاق مي‌آمد. در باز شد و خانم مولايي با لبخند گفت: «نرگس! عزيزم تو كه اينقدر قشنگ انشا مينويسي چرا خجالت مي‌كشي جلوي من و بچه‌ها بخوني؟»‌باورم نمي‌شد.‌خانم معلم در‌خانه ما ‌چه كار مي‌كرد؟ اصلاً كي آمده بود؟ فوراً ايستادم و سلام كردم و گفتم:« شما كي اومدين كه من نديدم؟» معلم گفت: «راحت باش نرگس. بنشين. اينجا كه مدرسه نيست. عزيزم چند روز پيش مامانت تلفني از من خواست بدون اطلاع تو يك روز قبل از زنگ انشا مهمانتان باشم. من امروز زنگ آخر 10 دقيقه‌اي زودتر از هميشه از كلاس خارج شدم كه قبل از تو خودم را به اينجا برسانم.» خانم مولايي كه در ميان در ايستاده بود رو به مادرم كرد و گفت:« الان نزديك به 10 ساله كه من معلمم وتا حالا انشايي به اين قشنگي نشنيده بودم.» با گفتن اين جمله خيلي خوشحال شدم اما هنوز خجالت مي‌كشيدم. خانم مولايي رو به مادرم كرد و گفت:« خب ديگه اگه اجازه بدين من رفع زحمت كنم.» مادرم در حاليكه بسته كادويي به طرف معلم مي گرفت، گفت:« بفرماييد ناقابله.» خانم مولايي گفت:«  من دعوت شما رو به شرطي قبول كردم كه از اين چيزا نباشه، شما با اين كارتون موجب خجالت من ميشين.» مادرم همانطور كه كادو را تعارف مي‌كرد با كنايه گفت: «خجالت؟ نه ديگه قرار شد حرفي از خجالت و شرمندگي نباشه وگرنه چه توقعي از نرگس دارين؟» خانم مولايي در حاليكه مي‌خنديد، گفت:  «باشه تسليم به شرطي كه نرگس هم قول بده ديگه خجالت رو بذاره كنار.» فرداي آن روز اولين نفري بودم كه در كلاس ايستادم و انشايم را با خوشحالي خواندم. وقتي انشايم تمام شد، به معلمم نگاه كردم. متوجه مقنعه جديدش شدم. فوراً  ياد مقنعه مادرم افتادم. خانم مولايي چقدر شبيه مادرم شده بود.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر