کد خبر: 882569
تاریخ انتشار: ۰۳ آذر ۱۳۹۶ - ۲۱:۳۹
«خاطره‌ها و ناگفته‌هايي از سيره سياسي و اجتماعي بانو مرضيه دباغ» درگفت‌وشنود با محمدحسن دباغ
سال گذشته در چنين روزهايي، بانويي انديشمند و پرفضيلت از قبيله جهادگران، پس از عمري تكاپوي مداوم در طريق تحقق ارزش‌هاي اسلام و انقلاب، روي از جهان برگرفت و در جوار مقتداي خويش آرام يافت
  احمدرضا صدري

سال گذشته در چنين روزهايي، بانويي انديشمند و پرفضيلت از قبيله جهادگران، پس از عمري تكاپوي مداوم در طريق تحقق ارزش‌هاي اسلام و انقلاب، روي از جهان برگرفت و در جوار مقتداي خويش آرام يافت. بانو مرضيه حديدچي(دباغ)از جمله نادر چهره‌هايي است كه انگاره گوشه‌نشيني زن مسئول ومسلمان را باطل كرد و با ظاهر شدن در قامت يك چريك انقلابي، نمونه‌اي ار تربيت اسلامي براي زنان را در برابر ديده همگان نهاد. اينك درآستانه سالروز رحلت اين جهادگر نامدار، روايت همسر گرانمايه‌اش جناب محمدحسن دباغ را از دوران طولاني مبارزات آن بزرگوار به شما تقديم مي‌داريم و از محضر حق، علو درجات ايشان را مسئلت داريم.
 
با تشكر از حضرتعالي به لحاظ شركت در اين گفت‌وشنود، لطفاً ابتدا بيان كنيد چگونه با مرحومه خانم مرضيه حديدچي(دباغ) آشنا شديد و اين آشنايي چطور به ازدواج انجاميد؟
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم. بايد عرض كنم من دوران نوجواني و جواني، آمادگي زيادي براي ازدواج نداشتم، ولي بالاخره دل به دريا زدم و جاهاي زيادي براي خواستگاري رفتم. در همدان يك كتابفروشي بود به اسم« ايرانشهر» كه بعدها فهميدم متعلق به آقاي علي حديدچي است. يك روز خواهرم تلگراف زد كه  دختر ايشان به خواستگاري ما جواب مثبت داده‌اند. واقعاً خوشحال شدم از اينكه خداوند خانواده‌اي اصيل را قسمت من كرده است. هميشه موقعي كه خانواده‌ام براي خواستگاري مي‌رفتند، شرط مي‌كردم بايد خودم با دختر صحبت كنم و ببينم چه افكاري دارد، اما اين بار حس كردم نيازي به اين كار نيست! هرگز هم از اين كار پشيمان نشدم و دانستم كه انتخابم كاملاً بجا و درست بوده است. البته هيچ وقت خودم را در حد و اندازه ايشان نديدم، اما از اينكه كمك كردم تا به فعاليت‌هاي مبارزاتي خودشان ادامه دهند، احساس خوشحالي و سرافرازي مي‌كنم. ايشان سختي‌ها و ناملايمات بسيار زيادي را تحمل كردند و زندگي بسيار دشواري داشتند. بزرگ‌ترين رنج ايشان رها كردن بچه‌ها و مهاجرت به خارج بود. اين كار از دست هر كسي برنمي‌آيد. براي هيچ مادري دوري از فرزندانش كار ساده‌اي نيست. بعد از انقلاب كه برگشتند، حضورشان به خانه امنيت بخشيد و رنج‌هاي گذشته به تدريج التيام پيدا كرد.
 
برجسته‌ترين خاطره‌اي كه در زندگي با همسرتان در ذهن شما مانده كدام است؟
انتخاب ايشان به عنوان زن مسلمان ايراني براي اعزام به مسكو و تسليم نامه حضرت امام به گورباچف. امام خود همسر، دختر و عروس داشتند، اما حاج‌خانم را به عنوان نماينده‌شان انتخاب كردند. اين اتفاق بزرگي است كه هرگز فراموش نخواهم كرد.
 
از نخستين روزهاي آغاز فعاليت‌هاي سياسي ايشان برايمان بگوييد.اين رويكرد رفتاري، چگونه در ايشان آشكار شد؟
متأسفانه چون خاطرات آن روزها را يادداشت نكرده‌ام، چيز زيادي در خاطرم نمانده است. نمي‌دانم قبل يا بعد از زنداني شدن ايشان بود كه به اتفاق، به منزل آقاي اكرمي رفتيم. در تمام طول آن سال‌ها چيزي كه مرا سر پا نگه مي‌داشت، اين بود كه هر دو با خدا معامله كرده بوديم و كسي كه با خدا معامله كند، با تمام دردها و رنج‌هايي كه مي‌كشد، در اين معامله ضرر نمي‌كند. همسرم در زندان شكنجه‌هاي زيادي را تحمل كردند. مخصوصاً در دوره‌اي كه دخترم رضوانه هم دستگير شده بود و شكنجه‌اش كردند، بسيار بر من سخت گذشت و هر بار كه به ملاقات همسرم و رضوانه مي‌رفتم، انتظار داشتم صداي خرد شدن استخوان‌‌هايشان را هم بشنوم.
 
آيا اين دشواري‌ها سبب نمي‌شد كه به ايشان اعتراض كنيد؟
خير، حتي يك بار هم پيش نيامد كه به حاج خانم بگويم چرا اين كارها را مي‌كنيد و چرا نمي‌نشينيد و خانواده خود را اداره نمي‌كنيد؟من به اعتقاد و به راه همسرم ايمان داشتم. ما مدت دو سال در دزفول زندگي كرديم. درآنجا افرادي براي ايشان هفت‌تير فرستاده بودند. ساواك تحقيقات گسترده‌اي را شروع كرد و همه كارمندان ما را آورد و برد. از خود من هم بارها بازجويي كردند و من فقط مي‌گفتم نمي‌دانم!در آن شرايط، خداوند به من قدرت روحي‌اي داده بود كه به مأموران ساواك مي‌گفتم هر كسي با من كار دارد، خودش به دفترم بيايد... و ديگر به اداره ساواك نرفتم.
 
عمده فعاليت شما در دزفول چه بود؟
ما در آنجا دستگاه فتوكپي داشتيم و اعلاميه‌هايي را كه از حضرت امام به دست ما مي‌رسيدند، تكثير مي‌كرديم. در اميديه هم كه بوديم، من در شركتي كار مي‌كردم و آقاي كياوش صبح‌ها در راديوي نفت‌ملي آبادان تفسير قرآن مي‌گفت كه من آنها را ضبط مي‌كردم. دغدغه‌ اصلي ايشان مسائل و مشكلات ديني و فرهنگي بود. اين نوارها حدود صدتا هستند كه هنوز هم آنها را دارم و گنجينه ارزشمندي است. بعد از انقلاب هم همسرم اولين كاري كه كردند اين بود كه با كمك چند نفر از همفكرانشان، منزلي را در چهارراه آب‌سردار - كه متعلق به دكتر سميعي بود- گرفتند و تعدادي از كتاب‌هاي مرا - كه از دستبرد ساواك در امان مانده بود و همين طور نوارهاي تفسير آقاي كياوش را- به آنجا بردند و يك كانون فرهنگي فعال راه‌اندازي كردند.
 
يادي هم از شهيد آيت‌الله سعيدي، معلم مرحومه خانم دباغ كنيم. شما چه خاطراتي از ايشان داريد؟
من جزو معدود كساني بودم كه در حيات آن بزرگوار به منزلشان رفت‌وآمد داشتم. من هر وقت چشمم به آيه «باي ذَنْبٍ قُتِلَت» مي‌افتد، بي‌اختيار به ياد اين شهيد بزرگوار مي‌افتم. يك بار كه به خانه ايشان رفتم، به من گفتند مأموران ساواك ايشان را گرفته و با خود برده‌اند. در دزفول بودم كه خبر شهادت ايشان را در روزنامه خواندم. آقاي غرضي مي‌خواست در مسجد ارگ براي ايشان مجلس فاتحه بگيرد كه ساواك اجازه نداد. وقتي به تهران آمدم، خواستم براي خواندن فاتحه سر مزار آن شهيد بزرگوار بروم كه ديدم پاسباني را بالاي سر قبر گذاشته‌اند و اجازه نمي‌دهد كسي آنجا توقف كند! به او گفتم:« شما از مرده اين سيد اولاد پيغمبر هم مي‌ترسيد؟» آن پاسبان اين حرف را كه شنيد، رفت.
 
ظاهراً خانم دباغ در مؤسسه «صادقيه» مرحوم آيت‌الله مهدوي كني هم فعاليت داشتند. از آن دوران چه خاطره‌اي داريد؟
بله، در خيايان ري، نرسيده به مسجد‌الزهرا(س) مؤسسه‌اي به نام صادقيه وجود داشت كه مرحوم آيت‌الله مهدوي‌كني و آيت‌الله امامي‌كاشاني آنجا را اداره مي‌كردند. اين مؤسسه بخش دخترانه هم داشت كه حاج‌خانم در آنجا فعاليت و سخنراني مي‌كردند و به آنجا رفت‌وآمد داشتند. گاهي هم همراه آقاي الويري براي جلسات اين مؤسسه به دماوند مي‌رفتند. حاج‌خانم هر جا كه به وجودشان نياز بود، حضور پيدا مي‌كردند. من چون به راه و هدف ايشان ايمان داشتم، تا آنجايي كه از دستم بر‌مي‌آمد كمكشان مي‌كردم.
 
از دزفول مي‌گفتيد و مبارزات خانم دباغ در آن ديار.
 در دزفول براي ما اتفاقات جالبي پيش آمد. منزل ما در يك پايگاه نظامي بود و هميشه بايد كارت تردد مي‌داشتيم. يك بار موقعي كه وارد پايگاه شدم، افسري كه از روي كارتم متوجه شد نام فاميل من دباغ است، از من پرسيد:« اين خانمي كه سخنراني و صحبت مي‌كند، همسر شماست؟» گفتم:«بله» به من گفت مدير مدرسه‌اي بوده و خواسته كه نام مدرسه را از محمدرضاشاه به نام يكي از مشاهير تغيير دهند و در نتيجه او را به دزفول تبعيد كرده بودند. از آن به بعد با هم دوست صميمي شديم. هميشه مي‌گفت:«خانم شما غوغا به پا مي‌كند و همواره در پي ارشاد زنان امراي ارتش است!» قبل از انقلاب، همسرم در شب‌هاي پنج‌شنبه، شاگرداني داشتند كه به منزل ما مي‌آمدند و درس مي‌گرفتند و شام مختصري را هم كه عبارت از نان،سبزي و ماست و اينگونه چيزهاي ساده بود، با ما مي‌خوردند.
 
با اين همه مشغله چه زماني به فرزندانتان مي‌رسيدند؟
نگهداري و ‌تر و خشك كردن بچه‌ها، به طور كل با من بود. تا زماني هم كه راضيه و رضوانه ازدواج نكرده بودند، تا حدودي مي‌توانستند كمك كنند.
 
اولين بار درچه مقطعي با حضرت امام ملاقات داشتيد؟
بعد از قيام خونين15 خرداد42- كه عده زيادي به شهادت رسيدند- امام را دستگير و بعدها آزاد كردند. من همراه با حاج‌يحيي عراقچيان، از علماي قم و صاحب تأليفات بي‌شمار، خدمت حضرت امام رفتيم و حاج‌آقا مرا به امام معرفي كردند. يادم است يك نفر آمد و دست امام را بوسيد و مقابل ما نشست. فهميديم كه او مشاور مالي دكتر اميني است. امام در آن ملاقات به او فرمودند: « شما ماشاءالله نفت را مي‌خوريد و ما شلاق نفت را! شايد اگر در كشور نفت نداشتيم، اينقدر گرفتاري هم نداشتيم.»
 
آيا در عراق هم توانستيد با ايشان ملاقاتي داشته باشيد؟
بله، به صورت ناشناس خدمت ايشان رسيدم، چون واقعاً از اينكه همسر حاج‌خانم هستم، احساس شرمندگي و خود را بسيار كوچك‌تر از ايشان احساس مي‌كردم.
 
در دوراني كه خانم دباغ در سوريه بودند چگونه از حال ايشان با خبر شديد؟
توسط كساني كه از آن طرف مي‌آمدند. مثلاً يك بار آقاي حاج‌حسن حسيني امام جماعت يكي از مساجد همدان نامه‌اي را از ايشان به دست من رساند كه در آن از من گل‌گاوزبان و لباس خواسته بودند. من اينها را تهيه كردم و توسط آقاي موسوي يكي ديگر از امام جماعت‌هاي همدان، به دست ايشان رساندم. حاج‌خانم در نامه نوشته بودند حضرت امام بازگشت ايشان به ايران را اصلاح نمي‌دانند. يك بار هم به من تلفن زدند و گفتند:« اگر به ايران بيايم، چون تحت تعقيب هستم، بايد در خيابان بمانم.» من هم نوشتم تا هر وقت كه صلاح است، در همان جا بمانيد. امام فرموده بودند تا وقتي رژيم عوض نشده، صلاح نيست برگرديد و من از خود مي‌پرسيدم مگر امكان دارد كه اين رژيم عوض شود؟ كسي جرئت در افتادن با رژيم پهلوي را نداشت، مگر شخص امام كه با قاطعيت فرمودند شاه بايد برود كه رفت و اسرائيل بايد برود كه ان‌شاءالله خواهد رفت.
 
از حال و هواي خودتان در دوراني كه خانم دباغ در خارج بودند، برايمان بگوييد.
من چون حاج‌خانم را يك فرد متدين و معتقد واقعي مي‌دانستم، با تمام فشارهايي كه روي من بود، تحمل مي‌كردم، مخصوصاً كه از تحمل و صبر بالاي ايشان هم مطمئن بودم. آنچه به هر دوی ما صبر و مقاومت مي‌داد، هدف مشترك الهي و انساني بود. هنگامي كه انسان با خدا معامله مي‌كند، ديگر همه چيز و همه كس را فراموش مي‌كند. من در مواقعي كه بچه‌ها نبودند، در خفا گريه مي‌كردم و از خدا ياري مي‌خواستم. در دوره‌اي كه حاج‌خانم در زندان بودند، دوستان و اقوام حتي از كوچه ما هم رد نمي‌شدند. فقط حاج‌آقا رعنايي، داماد عموي ايشان ما را فراموش نمي‌كردند و همواره نسبت به ما محبت بي‌شائبه‌اي داشتند.
 
حاج‌خانم واقعاً شكنجه‌ها و مصائب زيادي را تحمل كرد. يك بار كه سخت شكنجه شده بود، وقتي از زندان آزاد شد، تصميم گرفتم چند روزي ايشان را به دزفول ببرم. اتفاقاً ايام عاشورا بود. حاج‌خانم با آن وضعيت جسمي و زجرهايي كه كشيده بود، باز هم لحظه‌اي از پا نمي‌نشست. يك بار همراه پسرم محمد و دخترم آمنه- كه به رحمت خدا رفت- به مسجد رفتيم. من در قسمت مردانه نشسته بودم كه صداي حاج‌خانم را شنيدم كه داشت در بخش زنانه، با آن لحن قاطع و محكمش صحبت مي‌كرد. وقتي از مسجد بيرون آمديم، متوجه شدم كه چند خانم و آقا اصرار دارند هر طور شده ما را با ماشينشان برسانند. من مشكوك بودم و حدس زدم كه اينها مي‌خواهند نشاني منزل ما را پيدا كنند. بالاخره هم حريف نشديم و آنها ما را رساندند و رفتند. فرداي آن روز چند خانم و آقا به محل كار من آمدند و از من خواستند از همسرم بخواهم براي سخنراني به مجلس آنها بروند. حاج‌خانم با اينكه وضعيت مناسب خوبي نداشت، قبول كرد و جلسه‌هاي متعددي رفت و به روشنگري پرداخت. زماني كه حاج‌خانم مي‌خواست به تهران برگردد، خانم‌هاي دزفولي اصرار مي‌كردند كه همسرم بماند، اما اين امكان وجود نداشت و ايشان ناچار بود برگردد. به هر حال سال‌هاي بسيار دشواري بود و انسان‌هاي ارزشمند زيادي زحمات و مصائب فراواني را متحمل شدند. اين انقلاب حاصل اين رنج‌هاست كه متأسفانه گاهي قدرش را نمي‌دانيم.
 
مرحومه خانم دباغ تنها زني بودند كه در نوفل‌لوشاتو، افتخارخدمت در بيت امام را پيدا كردند. از آن دوران چه خاطره‌اي داريد؟
من در پيام‌هاي مختلفي كه براي ايشان ارسال مي‌كردم، دائماً توصيه مي‌كردم كه حالا نياييد و هر وقت شرايط مهيا شد برگرديد. وقتي فهميدم  ايشان به عنوان تنها زني كه حفاظت از امام را به عهده گرفته است، در نوفل‌لوشاتو در خدمت امام هستند، حقيقتاً احساس سرافرازي كردم. آن روزها بختيار فرودگاه‌ها را بسته بود، ولي امام فرموده بودند حتي اگر هواپيما را هم بزنند، من به ايران برمي‌گردم!خيلي‌ها جرئت نكردند با امام برگردند، اما همسرم آماده شده بود كه همراه امام بيايد، ولي همان روزها دچار عارضه سكته قلبي شده و در بيمارستان بستري شد. ايشان توانايي حركت نداشت و قسمتي از بدنش لمس شده بود. به همين دليل نتوانست بيايد تا روزي كه پاي ايشان به تحريك سوزن واكنش نشان داد و پزشك معالج ايشان اعلام كرد مي‌تواند با عصاي زير بغل حركت كند. آن روزها من در شيراز بودم و هر روز به تهران تلفن مي‌زدم كه ببينم ايشان چه زماني مي‌آيد. يك روز پنج‌شنبه بود كه همسرم به من زنگ زد و گفت  سه، چهار روز بيشتر در تهران نمي‌ماند و به شيراز خواهد آمد. وقتي در فرودگاه شيراز به استقبالش رفتم، با كمك دو عصا در زير بغل حركت مي‌كرد و يكي از نوه‌هاي آيت‌الله حائري شيرازي به اسم مريم‌خانم كمكش مي‌كردند. پس از سال‌ها، ديدار با ايشان خاطره عجيبي بود.
 
پس از پيروزي انقلاب هم مرحومه مرضيه دباغ مشغله‌هاي فرهنگي ، اجتماعي و سياسي فراواني داشتند. آيا بالاخره توانستيد يك سفر بي‌دغدغه با ايشان برويد؟
بله، در سال64 مرحوم آيت‌الله انواري- كه هر سال به نمايندگي از طرف جمهوري اسلامي به مكه مشرف شدند- مقدمات سفر من و همسرم به مكه را فراهم كردند. من در آن سفر بعد از دو شب، آن بزرگوار را ديدم. موقعي كه ايشان پس از 13 سال از زندان آزاد شده بودند، من همراه آقاي مجدالدين انواري به منزل ايشان در شميران رفتيم. همسرم پس از احوالپرسي با من، رو به ساير حضار كردند و به شوخي گفتند: « ارواح شكمتان! موقعي كه در زندان بودم، هيچ كدام از شما غير از آقاي دباغ نيامد به من سر بزند!» خدا رحمتشان كند. بسيار خوش‌مشرب، خوش اخلاق و شوخ طبع بودند.
 
حضرتعالي در جبهه هم حضور داشته‌ايد. از آن روزها برايمان بگوييد.
حضرت امام كلام زيبايي به اين مضمون دارند كه نگوييد انقلاب براي شما چه كرده، از خود بپرسيد شما براي انقلاب چه كرده‌ايد. الحمدلله در دوران جنگ، چه زماني كه در تهران بودم، چه در شيراز يا اميديه يا جاهاي ديگر، يك دستم قبض كمك به جبهه‌ها بود و يك دستم قبض كمك به حسينيه همداني‌ها! در آبان61 هم در پايگاهي در خيابان ستارخان مشغول خدمت شدم و با وجود كهولت سن و بيماري‌هاي متعددي كه داشتم، مدت9 سال در آنجا در پشت جبهه خدمت كردم. گمان مي‌كنم خدماتم در اينجا براي جبهه‌ها ثمربخش‌تر بود. وقتي پيرمردهاي 90 و 100 ساله را مي‌بينم كه هنوز دارند خدمت مي‌كنند، از خودم شرمنده مي‌شوم. از نظر حضور در جبهه‌ها هم بعد از فتح بستان خدمت آيت‌الله حائري شيرازي رسيديم و از ايشان نامه‌اي گرفتيم و به جبهه رفتيم. البته ما كه مسلسل و اسلحه نداشتيم كه بتوانيم بجنگيم، اما مي‌رفتيم و به هيئت‌ها سركشي مي‌كرديم و باعث دلگرمي بچه‌هاي رزمنده مي‌شديم.
 
با تشكر از فرصتي كه در اختيار ماقرار داديد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر