کد خبر: 881810
تاریخ انتشار: ۲۹ آبان ۱۳۹۶ - ۲۱:۴۵
نيم‌روز زندگي در يكي از پانسيون‌هاي پايتخت
اگر در بعضي از شهرها واژه خانه مجردي هنوز هم يك واژه غريب به نظر برسد و معناي خوبي براي مردم آن شهر نداشته باشد، در تهران اما خانه مجردي يك موضوع كاملاً عادي است و در كوچه پس كوچه‌هاي تهران خانه‌هايي را مي‌بينيم كه محل كانون گرم خانواده نيست و از اين خانه‌ها صداي شيطنت و بازيگوشي هيچ بچه‌اي به گوش نمي‌رسد.
  حسين گل‌محمدي

 اگر در بعضي از شهرها واژه خانه مجردي هنوز هم يك واژه غريب به نظر برسد و معناي خوبي براي مردم آن شهر نداشته باشد، در تهران اما خانه مجردي يك موضوع كاملاً عادي است و در كوچه پس كوچه‌هاي تهران خانه‌هايي را مي‌بينيم كه محل كانون گرم خانواده نيست و از اين خانه‌ها صداي شيطنت و بازيگوشي هيچ بچه‌اي به گوش نمي‌رسد.
چند جوان مجرد در اين خانه‌ها زندگي مي‌كنند و بيشترشان شغل‌هايي دارند كه با مشاغل شهرشان تفاوت‌هايي دارد. صبح زود از خانه مي‌زنند بيرون و غروب خسته‌تر از هر روز به خانه مي‌آيند و از فرط خستگي يك گوشه‌اي ولو مي‌شوند.
نكته جالب توجه اين است كه خانه‌هاي مجردي در تهران تنها به پسرها ختم نمي‌شود و در اين كلانشهر دودگرفته، دخترخانم‌ها نيز به صورت فردي يا گروهي خانه‌هايي را براي اقامت اجاره كرده‌اند.
خانه‌هاي مجردي، پانسيون‌هاي اقامتي و خوابگاه‌هاي دخترانه و پسرانه اين روزها در شهر تهران بسيار زياد به چشم مي‌خورد. كافي است سري به ميدان انقلاب و خيابان‌هاي اطراف آن بزنيد، آن وقت با آگهي‌هاي نصب شده روي در و ديوار روبه‌رو مي‌شويد كه نشاني خوابگاه‌ها و پانسيون‌هاي اقامتي را به شما مي‌دهد.
هزينه اقامت در اين خوابگاه‌ها متفاوت است. بيشتر ماهانه است اما بعضي از خوابگاه‌ها مانند مسافرخانه‌ها و هتل‌ها شبانه هم پذيرش مي‌كنند. هزينه يك شب اقامت در اين خوابگاه‌ها از 6 هزار تومان شروع مي‌شود و تا 30 هزار تومان هم مي‌رسد. بستگي به موقعيت مكاني، امكانات و خدمات رفاهي آن دارد.  در اين خوابگاه‌هاي دخترانه و پسرانه افراد زيادي زندگي مي‌كنند كه ماه‌ها يا شايد هم سال‌هاست به اميد پيدا كردن يك شغل خوب و پردرآمد از شهر و ديار خود راهي تهران شده‌اند.
زندگي كردن در اين خوابگاه‌ها جالب توجه است. به يكي از اين خوابگاه‌ها در اطراف ميدان انقلاب مي‌روم، با مسئول خوابگاه هماهنگ مي‌كنم و قرار مي‌شود يك نصف روز با افرادي كه در اين خوابگاه هستند زندگي كنم.
عصر يكي از روزهاي پاييزي وارد اين خوابگاه مي‌شوم. بعضي از بچه‌ها تازه از سر كار برگشته‌اند، يكي دو نفر هم شيفت شب هستند كه در حال آماده شدن براي رفتن به سر كار خود مي‌باشند.
اينجا وضعيت متفاوتي دارد، وسايل بچه‌ها هر كدام يك گوشه است، هر كسي براي خودش يك تخت دارد. اين خوابگاه سه طبقه دارد و در هر طبقه 20 الي 25 نفر ساكن هستند. هر طبقه يك حمام و سرويس بهداشتي دارد، دو يا سه اتاق و يك پذيرايي بزرگ.
مسعود يكي از جواناني است كه در اين پانسيون اقامت دارد. او در يك آرايشگاه كار مي‌كند. خودش مي‌گويد درآمدش بد نيست و روي هم رفته تا ماهي يك ميليون و 800هزار تومان هم مي‌رسد چون درصدي كار مي‌كند. از اين مبلغ 300 هزار تومان را اجاره پانسيون مي‌دهد، 500 هزار تومان خرج خورد و خوراكش مي‌شود و يك ميليون تومان ديگر برايش مي‌ماند.
وقتي از او سؤال مي‌كنم اگر در شهر خودت آرايشگري كني همين يك ميليون تومان را هم مي‌تواني درآمد داشته باشي چرا به شهر خودت نمي‌روي؟ كمي مكث مي‌كند و سپس در حالي كه سرش را پايين مي‌اندازد مي‌گويد: «از پدر و مادرم خجالت مي‌كشم. بعد هم من دوست دارم در تهران باشم و براي خودم آرايشگاه بزنم. وقتي پولدار شدم برمي‌گردم شهر خودمان.»
از اين حرفش چند نفر مي‌خندند. علي در حالي كه هنوز لبخند به لب دارد به شرح وضعيتش مي‌پردازد. او كه در يك انتشاراتي كار مي‌كند، مي‌گويد: حقوق پايه من يك ميليون و 200 هزار تومان است اما چون درصدي هم از فروش كتاب‌ها به دست مي‌آورم گاهي تا ماهي 2ميليون تومان هم مي‌رسد.
علي هم با اجاره محل اقامت و پول خورد و خوراكي كه مي‌پردازد چيز زيادي برايش باقي نمي‌ماند با اين حال راضي نيست به شهر خودش بازگردد.
او مي‌گويد: زندگي اينجاست، بروم شهر خودم چه كار كنم. من تازه دارم چم و خم كار را ياد مي‌گيرم.
نادر هم مرد 55 ساله‌اي است كه از يكي از شهرهاي شمالي به تهران آمده است. او دور ميدان آزادي دستفروشي مي‌كند. وقتي با او صحبت مي‌كنم مي‌گويد: در شهر خودم راننده تاكسي بودم اما با تاكسي قراضه كه چيزي درنمي‌آيد. هر هفته شنبه مي‌آيم تهران تا چهارشنبه هستم و دور ميدان آزادي دستفروشي مي‌كنم. پنج‌شنبه و جمعه هم مي‌روم شمال پيش زن و بچه‌ام.
او كه نوه هم دارد در ادامه مي‌گويد: بيكاري فقط براي جوان‌ها نيست، من هم كه به اين سن رسيده‌ام از اين مشكل رنج مي‌برم. من عروس دارم، داماد دارم حتي نوه دارم، به آنها نگفته‌ام در تهران دستفروشي مي‌كنم. گفته‌ام در يك شركت كار مي‌كنم و چون پنج‌شنبه و جمعه تعطيل است مي‌آيم شمال و شنبه دوباره برمي‌گردم تهران.
نادر دستي به ريش‌هاي تقريباً سفيدش مي‌كشد و مي‌افزايد: همه امكانات در تهران جمع شده است. دستفروشي هم بخواهي بكني بايد بيايي تهران، من اگر همين حالا برگردم شهر خودم كاري ندارم كه انجام بدهم و چون حقوق بازنشستگي و مستمري ندارم شرمنده زن و بچه‌ام مي‌شوم براي همين در تهران دستفروشي مي‌كنم. خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نكند.
ساعت از 9شب گذشته است. وقت شام رسيده و حالا هر كس روي گاز براي خودش غذايي درست مي‌كند، بيشتر اما نيمرو و املت در اين پانسيون طرفدار دارد كه غذاي نسبتاً ارزاني است. هر چند نفر با هم يك سفره پهن مي‌كنند. اينجا بچه‌ها بيشترشان با هم هم‌خرج هستند. اصرار زيادي مي‌كنند كه شام را مهمان آنها باشم. دلم نمي‌آيد دعوت‌شان را رد كنم. پاي يكي از سفره‌ها مي‌نشينم و يك املت خوشمزه با بچه‌ها مي‌خورم.
كم‌كم وقت رفتن است، با بچه‌ها خداحافظي مي‌كنم. از در خوابگاه مي‌روم بيرون. موقع خروج يك بار ديگر نگاهم به نگاه نادر مي‌افتد كه دارد لواشك‌هاي بساط فردايش را آماده مي‌كند. ياد حرفش مي‌افتم كه مي‌گويد خدا هيچ مردي را شرمنده زن و بچه‌اش نكند...
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر