کد خبر: 881584
تاریخ انتشار: ۲۸ آبان ۱۳۹۶ - ۲۱:۵۲
همان‌طور كه دستم در دست مامانم بود، بابا گفت: «خانم الان وقت خريد نيست. اول بريم زيارت، موقع برگشتن هر چي خواستي بخر.» مامان گفت: «عزيزم الان يه نگاه بنداز، ساعت 11 است تا بريم حرم و برگرديم اينا ديگه بساطشونو جمع كردن رفتن. از يكي‌شون سؤال كردم گفتند فقط شبا ميان اينجا.» بابا گفت: «خانمم خب امشب نشد فرداشب مي‌خريم.
حسين كشتكار

همان‌طور كه دستم در دست مامانم بود، بابا گفت: «خانم الان وقت خريد نيست. اول بريم زيارت، موقع برگشتن هر چي خواستي بخر.» مامان گفت: «عزيزم الان يه نگاه بنداز، ساعت 11 است تا بريم حرم و برگرديم اينا ديگه بساطشونو جمع كردن رفتن. از يكي‌شون سؤال كردم گفتند فقط شبا ميان اينجا.» بابا گفت: «خانمم خب امشب نشد فرداشب مي‌خريم. الان تو بخواي سوغاتي بخري، نمي‌توني اين وسايلو تو حرم ببري.» مامان گفت: «خب ميديم به امانتي حرم، بعد....» نگاهي به دور و برم كردم، اطراف حرم بيشتر از هر چيز رفت و آمد آدم‌ها بود. عده‌اي دستفروش در پياده‌رو بساط پهن كرده بودند و هر كدام چيزهايي مي‌فروختند، جوراب، لباس، اسباب‌بازي و خيلي چيزهاي ديگر. چند متر آن‌طرف‌تر چشمم به عروسكي افتاد، خيلي قشنگ بود. بابا و مامان سرگرم چانه زدن بر سر خريدن يا نخريدن سوغاتي بودند. دستم را از دست مامان جدا كردم و به طرف عروسك رفتم. نزديك عروسك شدم، ‌دلم مي‌خواست مال من باشد. آقايي روي صندلي نشسته بود و با دستمال مشغول تميز كردن وسايل و اسباب‌بازي‌ها بود. يكي يكي اسباب‌بازي‌ها و عروسك‌ها را نگاه مي‌كردم و جلوتر مي‌رفتم و از ديدن اسباب‌بازي‌هاي رنگارنگ سير نمي‌شدم. همين‌طور مي‌رفتم تا به آخرين دستفروش رسيدم. بعد از آن محوطه ورودي حرم بود. يك لحظه نگاه كردم، ديدم تنها هستم. نگاهي به پشت سرم انداختم. خبري از مامان و بابا نبود. ترسيدم، به سمت حرم نگاه كردم شايد جلوتر از من رفته‌‌اند. اما باز خبري از آنها نبود. احساس تنهايي و ترس كردم. در حياط حرم شروع به دويدن كردم، هر چه پدر و مادرم را صدا زدم، جوابي‌نشنيدم.‌وقتي فهميدم گم شده‌ام، ترس‌وجودم را‌فراگرفت و شروع به‌گريه كردم.
 چشمم به گنبد امام رضا عليه‌السلام افتاد، ياد حرف مادربزرگم افتادم كه هميشه مي‌گفت: «قربونش برم امام هشتم خيلي مهربونه و خيلي زود حاجت آدمو ميده.» روبه‌روي گنبد ايستادم و گفتم: «يا امام رضا بابا و مامانم را به من برسون.» چند بار اطراف حوض صحن دور زدم اما والدينم را نديدم. خسته كه شدم كنار حوض نشستم. همان‌طور كه سرم پايين بود و گريه مي‌كردم صدايي شنيدم كه گفت: «سلام دختر قشنگم، چي شده؟» ديدم مردي با لباس سورمه‌اي و كلاهي   شبيه كلاه پليس‌ها، كنارم ايستاده. گفتم: «شما آقاپليسه هستي؟» خنديد و گفت: «نه ما خادم حضرت رضا عليه‌السلام هستيم.» بعد روبه‌رويم نشست و گفت: «چرا اينجا نشسته‌اي و گريه مي‌كني؟ چيزي شده؟» گفتم: «با ‌پدر و مادرم داشتيم ميومديم حرم، من حواسم رفت به دستفروش‌ها كه يك‌دفعه ديدم آنها نيستند.» خادم با مهرباني و لبخند گفت: «خب! اينكه غصه و گريه نداره، توي حرم يك‌جايي هست كه گمشده‌ها رو مي‌برن اونجا. مياي با هم بريم اونجا تا بابا و مامان هم پيداشون بشه؟» گفتم: «آخه بابام گفته با غريبه‌ها جايي نرو.» با مهرباني گفت: «بابات درست گفته ولي كار ما خدمت به زائراي امام عليه‌السلام است، حالا صورتت رو هم بشور، اشكاتو پاك كن تا بريم دفتر گمشدگان. شايد بابا و مامانت الان اونجا باشن.» صورتم را شستم و همراهش راه افتادم. در راه با من حرف مي‌زد و سعي مي‌كرد من ساكت نمانم تا غصه بخورم. اسم و فاميلم را پرسيد و سؤال كرد كلاس چندم هستم، نمره‌هايم خوب است يا ضعيف و دفعه چندم است كه به مشهد مي‌آيم و از اين جور سؤال‌ها. من همين‌طور كه جواب مي‌دادم، مدام چشمانم را به اين طرف و آن طرف مي‌چرخاندم تا شايد پدر و مادرم را ببينم. بعد گفت: «تو صلوات بلدي؟» سرم را به نشانه آري تكان دادم. دوباره گفت: «من هر موقع يه چيزي رو گم مي‌كنم 14تا صلوات مي‌فرستم، زودي پيدا ميشه. تازه اگه اينجا به امام رضا هم صلوات هديه كني، اينقده مهربونن كه خيلي زود جوابتو ميدن». با اين حرفش دلگرم شدم و شروع كردم به صلوات فرستادن. همين كه به قسمت مخصوص گمشدگان رسيديم، پرسيد: «ببينم صلوات‌هات تموم شد؟» بدون كلامي، سرم را به نشانه آري تكان دادم. گفت: «خوبه، كم‌كم والدينت پيدا مي‌شن.» در قسمت گمشدگان آقايي با همان لباس خادمي پشت ميز نشسته بود و با خنده به خادمي كه من را آورده بود گفت: «به‌به اين فرشته كوچولو را از كجا پيدا كردي؟» خادم من را روي صندلي كنار ميز نشاند. بعد روبه‌رويم نشست و سؤال‌هايي مي‌كرد و همكار ديگرش مي‌نوشت. يك‌دفعه در باز شد و صداي مادرم را شنيدم كه گفت: «نجمه مامان اينجايي؟!» با ديدن مامان و پدرم دويدم توي بغل مامان و زدم زير گريه. مامان با گريه گفت: «نجمه كجا بودي مامان؟ هزار بار مُردم و زنده شدم.» پدرم كه معلوم بود هم عصباني است و هم خوشحال، ساكت ايستاده بود و نگاهم مي‌كرد. موقع خارج شدن همان خادمي كه من را آورده بود، يك جعبه كادو شده به من داد و گفت: «نگفتم اگه صلوات بفرستي به امام و دعا بكني آقا دعاتو ميشنوه و زود اجابت مي‌كنه؟ بيا اين هديه يادگاري امام است. تو هم قول بده هروقت يادت افتاد صلواتي به آقا هديه كن.» خداحافظي كردم و در راه برگشت جلوي پنجره فولاد ايستاديم تا كادو را باز كنم . مامان گفت: «نجمه اول به آقا سلام بده.» گفتم: «چطوري سلام كنم؟» گفت: «بگو السلام عليك يا امام رئوف.» همان‌طور كه مامان گفته بود به آقا سلام دادم و پرسيدم: «مامان رئوف يعني چي؟» و همان‌طور كه منتظر جواب مامان بودم كادو را باز كردم. چشمم كه به داخل جعبه افتاد از تعجب دهانم باز شد. داخل جعبه كادو، يك عروسك بود. عروسكي درست شبيه همان عروسك كه در وسايل مرد دستفروش ديده بودم. مامان جواب داد: «امام رئوف يعني امام خيلي مهربون.»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر