کد خبر: 880965
تاریخ انتشار: ۲۲ آبان ۱۳۹۶ - ۲۱:۰۲
«تفسير، فلسفه، تاريخ وتجربيات شخصي» درگفت‌وشنود منتشر نشده با زنده‌ياد علامه سيدمحمدحسين طباطبايي
گفت‌وشنودي كه پيش‌روي داريد درسال 1360 و به گاهِ مسافرت حكيم متاله حضرت علامه سيدمحمدحسين طباطبايي(قده)به اصفهان انجام گرفته است و سؤال‌كنندگان نيز جناب حجت‌الاسلام والمسلمين حاج شيخ محمدتقي رهبر و استاد سيدعلي اكبر پرورش بوده‌اند.
  محمدرضا كائيني

گفت‌وشنودي كه پيش‌روي داريد درسال 1360 و به گاهِ مسافرت حكيم متاله حضرت علامه سيدمحمدحسين طباطبايي(قده)به اصفهان انجام گرفته است و سؤال‌كنندگان نيز جناب حجت‌الاسلام والمسلمين حاج شيخ محمدتقي رهبر و استاد سيدعلي اكبر پرورش بوده‌اند. گفت‌وشنود- همانگونه كه از مرورآن برمي‌آيد- موضوعات متنوعي از تفسير، فلسفه،تاريخ وتجربيات شخصي را در برمي‌گيرد كه در مجموع مي‌توان آن را تشكيل دهنده يك جنگ دانست. زحمت بازيابي و پياده‌سازي نوار اين گفت‌وگو را جناب محمدتقي انصاريان خوانساري  مديريت محترم انتشارات انصاريان قم  متحمل شده‌اند كه سعي‌شان مشكور باد. اميد آنكه مقبول افتد.
 
در دعاي ابوحمزه ثمالي آمده است:« بك عرفتك و انت دللتني عليك و دعوتني اليك و لولا انت لم ادرما انت» اينكه خدا را بايد به خود خدا شناخت چگونه است؟
يعني خداي متعال معلوم بالذات است و درك او نياز به واسطه ندارد و به خودي خود براي ما معلوم بالذات است، چراكه هر واقعيتي كه در خارج فرض كنيم، با واقعيت او، واقعيت‌دار شده است و اين همان برهان صديقين است. در روايتي هم كه از طريق شيعه از امام صادق (ع) نقل شده، حضرت مي‌فرمايند:« خدا را با چيز ديگر نمي‌شود شناخت، بلكه ما همه چيز را با خدا مي‌شناسيم و خدا را به ذات خود مي‌دانيم.» متن روايت اين است:
عن عبدالاعلي مولي آل سام عن ابي عبدالله (ع) قال: «انّما عرف الله من عرفه بالله فمن لم يعرفه به فليس يعرفه انما يعرف غيره.» لذا قرآن كريم براي وجود خداي متعال برهان اقامه نمي‌كند، چون اين درك براي انسان دركي است غريزي و فطري و هيچ وقت نمي‌تواند انسان از آن خالي شود. پس برحسب حقيقت نمي‌شود در خداي متعال شك كرد و اگر كسي شك كرد، در واقع خدا را آنگونه كه بايد و سزاوار است، تصور نكرده است، بلكه علتي از علل طبيعي را فرض كرده است كه امكان سلب و نيستي در آن راه دارد، اما آن واقعيتي كه هر واقعيتي با او واقعيت دارد و ابتدا او درك مي‌شود و سپس بقيه چيزها، آن خداست كه قابل انكار و شك نيست.
 
فرمايش حضرت‌علي(ع) كه مي‌فرمايند:« هو في الاشياء علي غير ممازجه خارج منها علي غير مباينه داخل في الاشياء لا كشيء في شيء داخل و خارج منها لا كشيء من شيء خارج» يعني چه؟
مي‌فرمايند من در خدا شك ندارم، چون خدا ماده نيست و نمي‌توان صورت ماده به او داد. نمي‌توان گفت خداوند به خانه داخل شد. اين دخول براي ماده است و جسميت مي‌خواهد و خداوند از جسميت بري است و نمي‌توان گفت خارج خانه است. خارج بودن معنا ندارد، نه داخل است و نه خارج. واقعاً همه چيز است و همه چيز، در هر جا هست و در هيچ جا نيست، هست به معناي اينكه احاطه وجودي دارد و نيست به معناي اينكه آن خاصيت ماده و دخول و خروج را ندارد.
 
رابطه موجودات طبيعي و مادي، از جمله انسان با موجود ماوراي طبيعي به صورت مطلق چگونه است و آيا در مورد انسان كه هم قابليت دارد و هم فاعليت صحيح است ؟
رابطه هر علتي است با معلول خودش كه همان رابطه ايجاد است و البته همه علت‌ها منتهي مي‌شود به خدا و وسطي‌ها مي‌شوند اسباب و علل متوسط؛ به‌عنوان مثال انسان قلم را برمي‌دارد و مي‌نويسد كه در اينجا هم مي‌توان گفت نويسنده قلم است و هم مي‌توان گفت نويسنده دست است و هيچ كدام خلاف و دروغ نيست، اما حقيقت مطلب آن است كه نويسنده واقعي خود انسان است و آنها علل و اسباب متوسطه هستند. در مسئله خدا و خلق هم همين طور، همه‌موجودات يکسري علل دارند، حالا كم يا زياد تا منتهي شود به علت‌العلل كه ديگر خود علتي ندارد و آنها هم محكوم و مسخر او هستند و از اراده او حوادث را ايجاد مي‌كنند. اما انسان قابليت دارد نسبت به چيزهايي و فاعليت دارد نسبت به چيزهاي ديگر و اين به واسطه وجود تركيب در اوست. قابليت همان فاقديت است و فاعليت همان واجديت، لذا انسان چون بعضي چيزها را واجد است بعضي چيزها را فاقد، مانعي ‌نداره كه هم بگيرد و هم بدهد، اما در واحد حقيقي كه همه چيز را دارد و نداري ندارد، نمي‌شود گفت هم‌كننده باشند، هم گيرنده، لذا تمام علل منتهي به او مي‌شود.
 
آيا مي‌توانيم عقل ، شعور و ادراكات انساني را همان تجليات ماده و يك درجه وجودي نازلي از آن بدانيم؟
ماده را چطور در نظر مي‌گيريد؟ فقط براي قبول صورت است، يعني اين استعداد را دارد كه به واسطه تركيب صورت‌هاي گوناگون را بپذيرد نه اين كه[ ايجاد] كند. [ايجاد] كننده غير از ماده است، لذا هر قسمتي كه مربوط به كنندگي است براي ماوراي ماده است و تجلي و تعقل و درك و نظاير اينها همه از كمالات فعلي هستند نه انفعالي؛ به عنوان مثال كار موم فقط قبول و پذيرش است كه صورت‌هايي را كه انسان به او مي‌دهد، مي‌پذيرد، اما حيثيت كنش و فعل در او نيست. حال حوادث خارجي كه ادراك حسي به آنها مي‌رسد، همه يك حيثيت پذيرشي نسبت به حوادث را دارند و يك حيثيت كنش در آنجا موجود است،يعني پذيرش بدون كنش معنا ندارد. پذيرش براي ماده و كنش براي ماوراي ماده است كه بايد اثبات كرد و از آنجا كه مجموع عالم يك واحد متشكل و مرتبط است، بايد يك واحد[ ايجاد] كننده اثبات كرد كه ماوراي ماده باشد كه آن خداست.
 
آياتي كه در سوره نور كيفيت خلقت را شرح مي‌دهد، آيا منظور همين وضع خلقت در امروز است؟
اين چيز ساده‌اي است. مي‌فرمايد: ما هر چيز زنده‌اي را از آب خلق كرديم و آب در سير وجودي اينها و در پديد آمدن اينها دخالت دارد و اينها مختلف هستند،بعضي روي دو پا راه مي‌روند و بعضي هم روي چهار پا راه مي‌روند و بعضي ديگر مثل مار هستند و راه نمي‌روند.
 
در آيه «هل اتّي علي الانسان حين مّن الدّهر» آيا الف و لام عهد ذكري است يا نه و معنايش چيست؟
اين الف و لام جنس است و خاصيت مادي بودن انسان را بيان مي‌كند كه بعد از آن كه يك نطفه و جنين بي‌اراده و شعور بود، حالا مي‌شود يك انسان با شعور و اراده، چون انسان موجودي مركب از ماده و صورت است و صورت انساني، صورتي است مجرد و خارج از ماده و به‌نحوي تعلق دارد به ماده‌اي به نام بدن و آن روح از راه اعضا و جوارح و ادواتي كه در بدن تجويز شده افعالي را انجام مي‌دهد و رو به كمال مي‌آورد، اگر بطال نشود، تا مي‌رسد به آخر حد كمال انساني و در اين مرحله، ديگر از هر جهت كه قبلاً بالقوه بود، جنبه فعليت پيدا مي‌كند و مي‌شود يك موجود بالفعل از هر جهت، يعني از مرحله‌اي شروع مي‌كند، به تكامل مي‌رسد تا به اوج تجرد.
 
مراد از قلب، نفس و فؤاد در قرآن چيست؟
« نفس» همان واقعيت انسان است و به شخص انسان و روحي كه بدن را راه مي‌اندازد گفته مي‌شود، اما قلب به حسب متعارف همان عنصر در حصار سينه است كه مخلوطي از گوشت و خون بوده و خون را از بالا به پايين رد مي‌كند و عضوي است از اعضاي رئيسه انساني،اما در قرآن كريم هر كجا« قلب» استعمال شده، به معناي روح و نفس است و شاهدش اينكه مي‌فرمايد: كسي كه وصيت يك مسلماني را تغيير بدهد، قلبش گنهكار است، يعني درك را نسبت به قلب مي‌دهد كه همان روح انساني است، نه آن پارچه عضو. در جاهايي هم كه «فؤاد» استعمال شده، همان قلب مراد است،يعني همان مبدأ ادراك، اما مغز آلت درك است نه اينكه مستقلاً درك كند، چون درك‌كننده واقعي خود انسان است.
 
آيا پيامبران علم غيب مي‌دانند يا خير؟
به موجب آيات قرآن در سه جا اين مسئله روشن شده است:
اول: در مورد حضرت عيسي (ع)كه مي‌فرمايد: «و  انبئكم بما تاكلون و ما تدخرون في بيوتكم» كه اين اخبار از غيب است، بدون ترديد. البته اين را مي‌دانيد كه مسئله غيب[ در] مقابل شهادت است. شهادت،شهود و معلوم بودن نسبي است و غيب هم در پس پرده بودن نسبي، يعني هر دو نسبي است و مي‌تواند چيزي نسبت به كسي حالت شهود داشته باشد و نسبت به شخصي غايب باشد، مثلاً ما كه در اينجا نشسته‌ايم فضاي داخل براي ما شهادت است و فضاي بيرون و داخل كوچه براي ما غيب است، اين يكي از آيات روشن در اين موضوع است.
دوم: در سوره آل‌عمران خطاب به منافقين در جنگ احد مي‌فرمايد: «... و ما كان الله ليطلعكم علي الغيب و لكن الله يجتبي من رسله من يشاء...»، مضمونش اين است كه خداي متعال به شما علم غيب نمي‌دهد، اما براي اين كار از پيامبران خودش كساني را انتخاب مي‌كند و اين صريح است در علم غيب پيامبران.
سوم: در سوره جن مي‌فرمايد: «عالم الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا الا من ارتضي من رسول» كه اگر چه در آيه قبل مي‌فرمايد«قل ان ادري اقريب ما توعدون ام يجعل له ربي امدا»، يعني بگو من نمي‌دانم كه چه پيش خواهد آمد از حوادث آينده، لكن با دقت در محتواي آيه بعدي معلوم مي‌شود كه مي‌خواهد بگويد كه من به استقلال و اختيار ذاتي از قدرت و قوه خودم چيزي نمي‌دانم، اما به تعليم و آگاهي خدا آگاهم و تابع وحي هستم، هر چه خدا به من برساند واجد آن هستم وگرنه، نه. پس آنچه عرض شد، اثبات مي‌كند، علم غيب را در مورد انبيا و رسل، اما ائمه معصومين(ع) كه از پيامبران نيستند هم به موجب اخبار تصريح شده، به همه چيز عالم هستند و فرموده‌اند: ما علم غيب را به وراثت از پيامبر اكرم(ص)گرفته‌ايم و رواياتي هم داريم كه فرموده‌اند:« اذا شاء وا علموا و اذا لم يشاؤوا لم يعلموا» از مجموع آيات و روايات به دست مي‌آيد كه خداي متعال به پيامبران علم غيب را ياد مي‌دهد و ائمه هدي از پيامبران ياد گرفته‌اند و كيفيت علم غيب آنان هم اين نيست كه زندگي خود را هميشه براساس علم غيب قرار داده و يك زندگي خارق عادت داشته باشد، بلكه در بعضي مواقع از قبيل لزوم خرق عادت، معجزه و كرامت مسئله علم غيب را اعمال كرده‌ و در بعضي جا‌ها براساس همان طبيعت انساني و عنصري زندگي را ادامه داده‌اند و البته هر وقت بخواهند علم غيب بر ايشان حاصل است.
 
با وجود علم غيب براي ائمه چرا امير‌المؤمنين(ع) در شب19 رمضان در مسجد حاضر و شهيد شد يا امام حسين(ع) چگونه حاضر شد به كربلا بيايد و شهيد شود؟ آيا القا در تهلكه حرام نيست؟
علم به حوادث آينده متعلقش دو گونه است؛ مطلق و مشروط. به اين بيان كه گاهي انسان علم به وقوع واقعه‌اي در آينده پيدا مي‌كند بدون لحاظ هيچ‌گونه شرط و قيدي در وقوع آن و گاهي تحقق آن واقعه، شرط و قيدي دارد؛ مثلاً يك وقت انسان علم پيدا مي‌كند كه اگر فلان ساعت در فلان نقطه از كوچه قرار بگيرد، يقيناً زير ماشين خواهد رفت و خواهد مرد. در اين فرض مي‌تواند با عدم ايجاد شرط، يعني نرفتن به كوچه در آن ساعت، نتيجه علم، يعني تحقق حادثه را منتفي سازد، اما يك وقت علم پيدا مي‌كند كه در فلان ساعت حادثه‌اي به او مي‌رسد، بدون هيچ قيد و شرطي، يعني هيچ راه نجاتي براي او نيست و به هيچ‌چاره و وسيله‌اي نمي‌تواند جلوي آن را بگيرد. در اين فرض روشن است كه اين حادثه براي او «وقوع در تهلكه» است نه« القا در تهلكه» به خلاف فرض اول كه« القا در تهلكه»  حرام است. حال، ما در كتب معتبر و روايات زيادي داريم كه اهل بيت(ع) فرموده‌اند: « ما به همه چيز آسمان‌ها و زمين اولاً و آخراً عالم هستيم» و در خلال آنها هم رواياتي داريم كه علومي كه خداوند به انبيا و رسل ياد مي‌دهد كه همان علم غيب است از«بدا» خالي است، يعني بدون قيد و شرط، قطعاً واقع خواهد شد. مي‌فرمايد اين براي اين است كه اخباري كه آنها به مردم مي‌گويند، اگر واقع نشود، در آن صورت ديگر حجت بر مردم تمام نمي‌شود و مردم اينها را دروغگو مي‌دانند، لذا معلوماتي كه رسل و ائمه دارند از قسم اول، يعني مطلق و بدون شرط است و با هيچ حيله و وسيله‌اي نمي‌توان جلوي آن را گرفت، بنابراين ديگر اشكالي برافعال آنها وارد نخواهد شد، چون دست به هر كاري بزنند، تأثيري نخواهد داشت و آن حادثه واقع خواهد شد، يعني فضاي حتمي بوده و قابل دفع نيست. نظير آن را قرآن‌كريم در ماجراي جنگ احد و گفتار منافقيني كه در برابر شهادت جماعتي از مسلمانان گفته بودند كه اگر آنها به جنگ نمي‌رفتند و مثل ما در خانه‌هايشان مي‌نشستند، كشته نمي‌شدند! بيان فرموده: آنجا كه مي‌فرمايد:«قل لو كنتم في بيوتكم لبرز الذين كتب عليهم القتل الي مضاجعهم»؛ اگر در خانه‌هايتان هم باقي مي‌مانديد در همان لحظه در همان جا كشته مي‌شديد، يعني اين قضاي خداست و شوخي و هجو نيست.
 
داستان‌هايي كه در باره حضرت ابراهيم ، مسيح و زنده‌شدن پرندگان نقل شده، آيا واقعيت است يا استعاره؟
اينها همه حقيقت است و واقعيت، چون مخصوصاً در قرآن مي‌فرمايد: « اين كتاب حق است و كتاب افسانه نيست»، يعني ديگر جاي سؤال و شبهه نيست. حضرت مسيح مرده را زنده مي‌كرد و امراض را شفا مي‌داد و ديگران( حضرت صالح) از دل كوه شتر بيرون مي‌آوردند. خود مسيح بدون پدر بود و مثل او مثل حضرت آدم است كه خداوند بدون پدر او را آفريد.
 
علت تكرار داستان حضرت موسي و قوم او در قرآن چيست و آيا از نقطه‌نظر جامعه‌شناسان تفسيري دارد؟
در روايت داريم كه شما مراحلي را طي خواهيد كرد كه بني‌اسرائيل طي كردند، بدون تفاوت، يعني همان اوضاع و احوال و بلاهايي كه به سر حضرت موسي در آوردند و انحرافاتي كه در مسير دين به وجود آوردند، عيناً مسلمانان در اين دين  ايجاد خواهند كرد و حوادث خارجي و تجربه هم همين را نشان مي‌دهد. البته مسئله تكرار در قرآن مسلم است. اسم حضرت موسي حدود130 مرتبه در قرآن ذكر شده است، لكن قرآن كتاب تاريخ نيست كه يك‌مرتبه قصه‌اي را شروع كند كه پدرش كه بود، مادرش كه بود، در كدام ساعت و در كجا و با چه خصوصياتي به وجود آمده، بلكه كتاب هدايت است، يعني هدايت و موعظه مي‌كند و در مواقع مناسب از قصه‌هاي مناسب تمثيل و تشبيه مي‌آورد كه مثلاً ياد بياوريد، نظير اين را در قصه موسي يا نوح يا قوم عاد و ثمود در فلان قسمت كه اينها در اثر مخالفت خدا چه بلاهايي بر سرشان آمده… خلاصه اگر در كتاب تاريخ مطلبي تكرار شود، عيب است، ولي در قرآن عيب نيست، چراكه كتاب هدايت است.
 
در مورد«تفسير الميزان» و اشكالاتي كه ممكن است در آن موجود باشد توضيح بفرماييد.
ما در اول تفسير ادعا نكرديم كه هيچ اشتباهي از ما سر نمي‌زند، ما هم مثل ديگران هستيم و انسان هم اشتباه مي‌كند. بنده خودم بيشتر از همه، از خودم اشتباه گرفتم. لذا راه درست آن است كه انسان در اين موارد همه جوانب و اطراف مسئله را به خوبي تعقل كند تا درست بفهمد، اين سبك تازه‌اي است كه آيه‌اي را با آيه ديگر مي‌سنجيم تا معناي آيه روشن شود، والّا واقعاً من كه ادعاي عصمت نكردم. كتابي است كه نوشتم، خوب يا بد، سبكش اين است، خيلي‌ها مي‌پسندند و خيلي‌ها هم نه؛ مثلاً در يك جا مي‌فرمايد به قوم لوط كه ما باران بارانديم و در يك جا مي‌فرمايد كه سنگ بارانديم، معلوم مي‌شود در آن آيه كه گفته بود باران،مراد باران سنگ بوده است كه اين همان تفسير آيه به آيه قرآن‌كريم است و زياد است در قرآن اين موارد كه ظاهر بعضي آيات با بعضی ديگر سازگار نيست، اما با دقت و تدبر و سنجيدن آيات مشابه با يكديگر، روشن مي‌شود كه مراد چيست.
 
شما در« تفسير الميزان» فرموده‌ايد كه ملاك و معيار سنجش روايات و حكم به صحت و بطلان آنها عقل است، حال سؤال من اين است كه مثلاً شما در تفسير سوره زلزال، آنجا كه مي‌فرمايد: «و قال الانسان ما لها»، در بحث روايت، اين روايت را نقل كرده‌ايد كه بعد از رحلت پيامبر(ص) زلزله‌اي در مدينه رخ داد و همه مردم به در خانه اميرالمؤمنين(ع) آمده و ايشان پاي مبارك را به زمين زدند و فرمودند: مالك! چه شده است تو را؟ ساكت شو و زمين آرام شد. حال چگونه عقل اين روايت را مي‌پذيرد كه مراد از انسان در آيه، علي‌(ع) باشد؟
اولاً ما نگفتيم همه‌جا معيار سنجش روايات عقل است، يعني اين حرف كليت ندارد و ثانياً روايت وارده در اين آيه هيچ اشكالي ندارد، چون نمي‌گويدكه مراد از لفظ«الانسان» در آيه، علي(ع) است، يعني نه اينكه اين لفظ در اين معنا استعمال شده، بلكه به‌عنوان جري و انطباق است كه ما در موارد ديگر هم گفته‌ايم، يعني علي‌(ع) از آن انسان‌هايي است كه زمين از آنها اطلاعات كسب مي‌كند و اين هيچ اشكالي ندارد. توضيح آن كه ما يك منطوق براي لفظ داريم كه خود لفظ بر آن دلالت مي‌كند مثلاً «اهدنا الصراط المستقيم» كه منطوق صراط مستقيم همان راه صاف و درست است، اما اينكه در روايت آمده «صراط مستقيم» علي (ع) است نه اينكه منطوق لفظ اين است، بلكه يعني ايشان يكي از راه‌هاي خداست، يعني مصداق بارز آن است كه به آن جري مي‌گوييم. حال در آيه مورد سؤال هم آن روايت،انسان در آيه را تطبيق با علي (ع) داده و اين هيچ اشكال و محذور عقلي ندارد.
 
موت اختياري در قرآن چه معنايي دارد؟
موت اختياري در قرآن يادم نمي‌آيد، مگر آنجا كه موسي درخواست رؤيت خدا را كرد و تجلي در كوه شد و موسي از هوش رفت، اگر اين مرگ باشد، همان موت اختياري است.
 
مسئله خواب ديدن چگونه است كه ما گاهي خواب مي‌بينيم و آن وقت در بيداري مشكلاتمان حل مي‌شود؟
اين نوع خيال است؛ چون ما خواب‌هايي داريم حق و خواب‌هايي داريم باطل. قسم اول يك نحو اتصال انسان است به وسايط و علل حوادث، يعني وقتي حواس راكد مي‌شود و از كار مي‌افتد، نفس انساني اتصال برزخي و مثالي پيدا مي‌كند به علل حادثه و از اين طريق، خود حادثه را درك مي‌كند كه قضيه چيست. غالب خواب‌هاي درست از اين راه است و آن را« خواب ملكوتي» مي‌گويند و از همين راه هم بيشتر تعبير مي‌كنند مسئله خواب را اما گاهي خوابي است كه فقط تخيل است و از روي مزاج و تغيير مزاج است؛ مثلاً زياد خورده يا مريض است يا هوا خيلي گرم يا خيلي سرد است و در خواب مي‌بينيد كه در حمام است يا در يخچال! يعني خيال مي‌كند. اين تأثيراتي است كه وجود خارجي اين اشيا در بدن انسان مي‌كند، آن وقت انسان به درك سرما نائل مي‌شود و از آنجا منتقل مي‌شود به درك يخچال، آن وقت خيال مي‌كند در يخچال نشسته است. اين رقم جواب‌ها زياد داريم كه به آنها« اضغاث احلام» مي‌گويند.
 
با توجه به اينكه اسلام حقوق زن و مرد را يكسان مي‌شمارد و مي‌گويد زن و مرد را از يك[ نفس] واحد آفريديم، چرا مي‌گويد مردان را بر زنان مسلط قرار داديم و اگر مخالفتي در روابط خانوادگي از سوي زن پيش آمده، او را آگاه كرده و سپس اگر آگاه نشد تنبيه كنيد و چرا اسلام اين اجازه متقابل را به زن نداده است؟
زن و مرد هر دو از آدم خلق شده‌اند و از يك نفس به وجود آمده‌اند، [ هر دو] انسان هستند، اما اين تفاوت و جدايي در آنها به اين خاطر است كه هر كدام بر حسب كيفيت وجودي‌اش وضعي در اجتماع دارد و يكسري حقوقي دارد. مرد يك وضعي دارد و زن وضع ديگري. وضع زن برحسب طبيعت، عواطف و احساسات است و طبق اينها اگر كاري كه مجاز است بكند، انجام دهد، عيبي ندارد، اما در ‌جايي كه مناسبتي با عواطف و احساسات نداشته باشد و بايد از راه تعقل پيش رفت، آنجا مخصوص مرد است و او مقدم است. زن نبايد جنگ كند، به معناي جنگ تن به تن، زن نبايد قضاوت كند، زن نبايد حكومت كند، اين سه قسمت چون قسمت‌هاي تعقلي بوده ، احساسي نيستند و بايد با نهايت صبر و حوصله كار پيش برود را خداوند متعال در[ اختيار] مرد قرار داده و براي زن حقي قرار نداده است، اما از سوي ديگر تسهيلاتي را در زندگي براي زن قرار داده از حيث مؤاخذه و مسئوليت و تكامل كه براي مرد قرار نداده است؛ مثلاً مرد تكليف دارد كه كسب و كار كند، نفقه بياورد، با زحمت پولي براي زن بياورد، اما زن راحت و آسوده در خانه بنشيند و فقط بچه بياورد و خانه‌داري كند و همين طور تسهيلاتي در امر دين براي او قرار داده است. پيغمبر اكرم (ص) در آخر عمر وصيت كرد كه مواظب زن‌ها باشيد و آنها را اذيت نكنيد.
 
استاد! آخرين سؤال اينكه اگر شما به سن ما بوديد زندگي‌تان را چگونه آغاز مي‌كرديد و در چه راهي ادامه مي‌داديد؟
جوابش واضح است، همان كارهايي كه در همان سن انجام داده‌ام... چون من هم يك انسانم ديگر. عوض كه نشده‌ام و البته با توجه به تجربيات كنوني هم كه باشد، تأثيراتي دارد. چاره آن يك كلمه است كه از اين اشتباهات كه بنده گرفتار شده و انجام داده‌ام، شما انجام ندهيد!
(همراه خنده)

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر