کد خبر: 880518
تاریخ انتشار: ۱۹ آبان ۱۳۹۶ - ۲۱:۵۰
«نظري و گذري بر فراز و فرودهاي يك زندگي انقلابي» در گفت‌وشنود منتشرنشده با زنده‌ياد حجت‌الاسلام والمسلمين جعفر شجوني
گفتم نوکر امام حسین، نوکری هیچ کس دیگری را نمی‌کند

محمدرضا كائيني

يك سال از رحلت روحاني مجاهد و انقلابي مخلص مرحوم حجتالاسلام والمسلمين حاج شيخ جعفر شجوني(قده) سپري شد. در اين مدت خاطره خلق نيك، بيان شيرين و شجاعت كممانند وي، نوازشگر ذهن و ضمير تمامي آنان بود كه با وي معاشر و از لطف و محبتش بهرهمند بودند. اينك در تكريم اين سالروز، گفتوشنود منتشر نشدهاي كه چندي قبل از رحلت آن زندهياد با وي داشتم را به تاريخپژوهان و علاقهمندان تقديم ميكنم. روانش شاد باد.

با تشكر از جنابعالي به لحاظ شركت در اين گفت و شنود، در ابتدا به زمينههاي خانوادگي گرايشات مبارزاتي خود اشارهاي داشته باشيد.

بسم الله الرحمن الرحيم. من متولد سال 1311 در فومن هستم. دو سال پس از فرار رضاخان، يعني در سال 1322، پدرم را از دست دادم. در سال 1325 به قم رفتم و درس طلبگي را شروع كردم. در آنجا با آقاي هاشمي رفسنجاني و آقاي قرباني - كه امام جمعه لاهيجان است- هممباحثه بودم.

آيا در خانواده شما هم سابقه مبارزاتي وجود داشت؟

بله، پدر من عليه رضاخان و عمامهبرداري مبارزه ميكرد و به همين دليل نتوانستند عمامه او را بردارند. من ابتدا تحت تأثير مبارزات ابوي و بعد هم متأثر از عشق و علاقه عجيبي كه به شهيد نواب صفوي پيدا كردم، به مبارزه كشيده شدم. بعد هم كه نهضت امام شروع شد، به ايشان پيوستم.

اولين بار كي و چگونه، به شكل جدي مبارزات خود را شروع كرديد؟

در سال 1331 در قم در ميتينگي كه عليه حزب توده به راه انداخته بوديم، سخنراني كردم. هنوز دكتر مصدق سر كار بود و يك سال بعد سقوط كرد. من قبل از اينكه آيتالله بروجردي از دنيا بروند، جلوي مسجد شاه منبر ميرفتم كه گزارشهاي آن در پرونده من در ساواك موجود است. از سال 37 تا سال 40 تمام ماه رمضانها را جلوي مسجد منبر رفتم. جمعيت زيادي هم ميآمدند. اما شهرت بنده به عنوان منبري، از مدرسه صدر شروع شد. بعد از اينكه آيتالله بروجردي از دنيا رفتند و امام نهضت خود را شروع كردند، تكليف ما هم معلوم شد و ديگر به اصطلاح بيعلم سينه نميزديم!

اشاره كرديد كه مهمترين عامل سوق يافتن شما به مبارزه، علاقهتان به شهيد نواب صفوي بود. در عين حال آيتالله بروجردي، چندان با رفتارهاي فدائيان اسلام موافق نبودند. اين دو را چگونه با هم جمع ميكرديد؟

همين طور است. در زمان حيات آيتالله بروجردي خيليها به من ميگفتند حالا همه دنبال آيتالله بروجردي هستند، آن وقت تو دنبال نواب صفوي هستي؟ اما اين حرفها در ما تأثير نداشت، چون در آن دوره علما و مراجع بزرگي هم بودند كه از فدائيان اسلام حمايت ميكردند، مثل مرحوم آيتالله سيدمحمدتقي خوانساري و مرحوم آيتالله سيدصدرالدين صدر. نظر آنها را ملاك ميگرفتيم.

شما در بين زندانيان سياسي، يكي از ركورددارهاي تعداد زندان رفتن هستيد. كلاً چند بار به زندان رفتيد؟

قانوني 19 بار و غيرقانوني 6 بار كه ميشود 25 بار.

براي اينكه اعتراض نكنيد، به شما پيشنهاد خاصي هم ميشد؟

فراوان! آنها ميخواستند به هر نحوي كه شده مرا بخرند، اما من ميگفتم من نوكر اباعبدالله (ع) هستم و نميتوانم نوكري كس ديگري را بكنم! خاطرم هست يك بار اعلاميهاي داديم كه اگر هيئت حاكمه نخواهد به احكام اسلام عمل كند، ما شاه و كارگزاران آن را ترور خواهيم كرد! هنوز هم بعد از نيم قرن وقتي آن اعلاميه دستي را ميخوانم، برايم جالب است. يكي از چهار نفري كه قسم خورده بوديم همديگر را لو ندهيم، مرا لو داد! البته نگفته بود شجوني و فقط گفته بود اول اسمش «ش» است! رئيس آگاهي شهرباني، كامكار، خيلي آدم زرنگي بود. به مدرسه فيضيه ميآيد و ميبيند شلوغترين صاحب حرف اول «ش»، من هستم! به من گفت ما 20 دقيقه در شهرباني با شما كار داريم، نشان به آن نشاني كه 20 دقيقه شد 75 روز و يك «ش» ساده، ما را گرفتار ساواك كرد! خلاصه به ما دستبند زدند و ما را تحويل راهآهن قم دادند. از آنجا هم ما را فرستادند فرمانداري نظامي تهران در حضيره‌‌القدس. موقعي كه مرا تحويل راهآهن دادند، حكومت نظامي بود.

اين اتفاق در همان دورهاي بود كه عضو رسمي فدائيان اسلام بوديد؟

اتفاقاً آن شبي كه مرا گرفتند، قبلش در مسجد قم بودم و ديدم شهيد سيدعبدالحسين واحدي آنجاست و دارد دعا ميخواند. دست مرا به پهلویش زد و ديدم اسلحه دارد. گفت: «قرار بوده مظفر ذوالقدر، حسين علاء را كه قصد داشته براي پيمان سنتو به بغداد برود بزند، اما گلولهتو اسلحهاش گير كرده، نتوانسته و حالا قرار است من به اهواز بروم و موقعي كه علاء از قطار پياده شد، او را بزنم». ولي متأسفانه در اهواز، واحدي را دستگير كردند و او را هم به همان فرمانداري نظامي در حضيرهالقدس فرستادند. او را پيش تيمور بختيار ميبرند و او به مادر سيد بياحترامي ميكند. سيد هم عصباني ميشود و مركبدان روي ميز را به طرف بختيار پرت ميكند. بختيار هم معطل نميكند و همان جا با تير سيد را ميزند! بعدها روزنامهها نوشتند سيدعبدالحسين واحدي ميخواست از راه اهواز به عراق فرار كند كه او را از پشت سر با تير زدهاند! خلاصه ما را به زيرزمين حضيرهالقدس بردند و زنداني و شكنجه كردند. آن قدر مرا شكنجه داده بودند كه همه بدنم كبود و لباسهايم پاره پاره شده بود! دي ماه و هوا بسيار سرد بود. پنجرههاي آنجا را هم كنده بودند و براي بخاري اتاقي كه در آن زنداني بوديم، زغال سنگ نميدادند. 30، 40 نفر در دو تا اتاق زنداني بوديم. همسلوليهاي ما، چند نفر تودهاي بودند كه حرفها و حركات آنها از هر شكنجهاي بدتر بود! شهيد نواب صفوي را هم در آنجا بازجويي كردند و بعد به زندان لشكر 2 زرهي بردند. بازجو و شكنجهگر من فردي به اسم سرگرد عميد بود كه موقع انقلاب كشته شد. يك استوار هم آنجا بود كه آدم خيلي خوبي بود و آخرهاي شب پتو ميآورد و روي من ميانداخت. يك كاسهآش گرم هم برايم ميآورد. آنجا به ما غذاي مرتبي هم نميدادند. يك بار كه ديگر طاقتم از گرسنگي طاق شده بود، مقداري پول به يك سرباز دادم و گفتم برايم كمي نان و پنير بخرد! او هم اين كار را كرد و آنها را لاي روزنامه گذاشت و آورد و به من داد. بعد فهميدند كه او اين كار را كرده و به شدت كتكش زدند كه چرا براي زنداني روزنامه بردهاي؟ در آنجا چيزي براي اينكه خونهاي بدنمان را پاك كنيم وجود نداشت، براي همين همه دستهايشان را به ديوار ميماليدند و همه ديوارها پر از جاي پنجههاي خوني زندانيان بود! يك روز هم براي ما يك روزنامه آوردند كه سرنوشت رهبران خودتان را ببينيد! خبر اعدام شهيد نواب صفوي و يارانش را چاپ كرده بودند. بعد از 75 روز ما را بردند پيش تيمسار آزموده و تيمسار كيهان خديو و سرهنگ وزيري در دادستاني نظامي. سرهنگ وزيري عادتي داشت و آن هم اينكه يكريز فحش ناموسي ميداد! من يك طلبه جوان بودم و 21 سال بيشتر نداشتم. همه حرف وزيري اين بود كه چرا همه دنبال آيتالله بروجردي ميروند و تو دنبال نواب صفوي افتادهاي؟... ما آن زمان تنها و انگشتنما بوديم.

چرا شما را براي بازجويي به حضيرهالقدس كه عبادتگاه بهاييها بود بردند؟

حضيرهالقدس بعد از سخنرانيهاي آقاي فلسفي، توسط مردم تسخير شد و بالاخره به دست دولت و فرمانداري نظامي افتاد. بعد از انقلاب هم تبديل به حوزه هنري شد. همان موقعي كه آقاي فلسفي در مسجد شاه عليه بهاييها حرف ميزد، من هم در مسجد وكيل شيراز، 30 شب ماه رمضان، هر شب چند آيه از چرتوپرتهاي بهاييها را ميخواندم و مردم ميخنديدند!

در آن دوره انجمن حجتيه هم عليه بهاييها مبارزه ميكرد. اينطور نيست؟

سبك مبارزاتي ما با آقاي حلبي در انجمن حجتيه فرق ميكرد. يك بار رئيس سابق فرمانداري نظامي، بعد از يكي از زندانهايم به من گفت: «زن و بچهات بيمارند، الان هم كه داري تعهد ميدهي كه پيش آنها برگردي، سعي كن دست از اين كارهايت برداري و مثل آقاي حلبي مبارزه كني!» گفتم: «آقاي حلبي به جان يك مشت بهايي دهاتي افتاده ولي من دوست دارم با گردن‌‌كلفتهايي مثل هويدا، ايازي دكتر شاه و تيمسار سميعي دربيفتم!» سرهنگ گفت: «تو كه داري تعهد ميدهي و ميروي، ولي ميدانم كه باز ميروي و كار خودت را ميكني».

اشاره كرديد كه بعد از رحلت آيتالله بروجردي به نهضت امام پيوستيد. از آن روزها برايمان بگوييد؟

آيتالله بروجردي در فروردين سال 1340 از دنيا رفتند و امام نهضت خود را در سال 41 با صدور اعلاميههاي روشنگرانه شروع كردند. اولين اعلاميه امام عليه رفراندوم شاه بود و ما هم در قم راهپيمايي كرديم. در خيابان 15 خرداد فعلي در جايي به اسم سرپولك و در برابر خانه آيتالله بهبهاني جمع شديم و شعار داديم. قبل از آن هم به منزل آيتالله خوانساري رفته و اعتراض خود را عليه رفراندوم اعلام كردهبوديم. آن روز من روي دوش مردم فرياد ميزدم: «رفراندوم خلاف قانون و خلاف اسلام است». خلاصه ما را جايي شناسايي كردند و شب ريختند و مرا گرفتند و به زندان قزلقلعه فرستادند. در آنجا ديدم كه آيتالله طالقاني و شيخ نهاوندي را هم- كه محرمها در تكيه طيب منبر ميرفت - دستگير كرده و آوردهاند. 60، 70 روحاني ديگر را هم گرفته بودند. افرادي مثل آشيخ جعفر خندقآبادي، شيخ محمود صالحي، آقاي هستهاي و آقاي شاهعبدالعظيمي. اينها را در منزل آيتالله شيخ محمد غروي كاشاني دستگير كرده و آورده بودند تا برايشان توضيح بدهند كه اطلاعات شاه چه جور چيزي است! ما را شب سوم بهمن گرفتند و روز ششم بهمن رفراندوم را برگزار كردند. اسدالله علم نخستوزير وقت گفته بود: «همه مخالفان ما آزادند حرفشان را بزنند». ما در زندان كاملاً معني اين حرف را فهميده بوديم و مسخره ميكرديم!

خاطراتتان را از زندان قزلقلعه بيان كنيد.

در قزلقلعه افرادي مثل آقاي رباني شيرازي، آقاي شيخ جعفر سبحاني و شهيد سعيدي بودند. آقاي سبحاني در قم مدرس بود و براي اينكه به ما بفهماند كه او هم آنجاست، ميگفت:
«لا تري». همه ما مي
دانستيم كه اين اصطلاح ايشان است و در زندان انفرادي كه بود، براي اينكه به ما بفهماند كه او هم در زندان است، ميگفت: «لاتري، كوري؟» و ما متوجه ميشديم كه ايشان را هم گرفتهاند. روزگاري بود..

اولين بار پس از آغاز نهضت، كي با امام ملاقات كرديد؟

در سال 42 موقعي كه امام نهضت را آغاز كرده بودند، آقاي خلخالي به من گفت آقا خيلي دلشان ميخواهد تو را ببينند. من رفتم و امام را زيارت كردم. آقاي صانعي پاكتي را به من داد كه كمي پول در آن بود. من برگشتم و پاكت را خدمت امام دادم، ولي ايشان گفتند: «چيزي نيست، پول بنزين است!» در آن ديدار خدمت امام عرض كردم: «من اولين بار در سال 31 عليه حزب توده سخنراني كردم». بعد هم شوخي كردم و گفتم: «ما از شما انقلابيتريم، چون شما يك سال است كه شروع كردهايد و ما 10 سال پيش شروع كرديم!» امام خنديدند و با ملاطفت فرمودند: «ميدانم، ميدانم». يك بار در شهرستاني اين خاطره را روي منبر گفتم و روزنامه سلام شيطنت كرد و نوشت: «شجوني گفته من از امام انقلابيترم». من هم فرداشب رفتم منبر و روزنامه سلامي باقي نگذاشتم!»

شما در مقاطع مختلف، زندانهاي گوناگوني را تجربه كردهايد. اينها چه فرقي با هم داشتند؟

موقعي كه در دست شهربانيچيها بوديم، آزادي بيشتري داشتيم. در كنار آيتالله طالقاني و مرحوم بازرگان و ديگران، نه شكنجهاي بود و نه آزار و اذيتي و براي خودمان پادشاهي ميكرديم و گاهي منبر سياسي هم ميرفتيم! ولي بعدها كه ساواك شدت عمل به خرج ميداد، شكنجههاي وحشتناك و زندانهاي انفرادي طولاني و ملاقات ندادنها، واقعاً زجرآور بود. زندانها كوچك بودند و زنداني هيچ آزادي عملي نداشت و محدوديتهاي زيادي را ايجاد ميكردند، در حالي كه قبلاً ميتوانستيم در حياط فوتبالبازي كنيم يا ورزش كنيم. هر چه ساواك قويتر شد، زندانها و شكنجهها هم سنگينتر شدند. از همه دورهها بدتر، سالهاي 42، 44 در زندان قصر بود. رئيس زندان فردي به نام سرهنگ زماني بود و چون اهل سنت بود، ما تصور ميكرديم بايد نسبت به نماز، مخصوصاً نماز سروقت از ما مقيدتر باشد، اما او نماز براي افراد زير 40 سال را ممنوع كرده بود. افراد زير 40 سال مجبور بودند بروند و پرسشنامه پر كنند كه تحقيقات دربارهشان صورت بگيرد و ببينند اگر سابقه نماز خواندن داشته، به او اجازه بدهند نماز بخواند وگرنه اجازه نميدادند. از اين نوع سختگيريهاي عجيب و غريب زياد داشتند! با كمترين بهانهاي هم زنداني را ميبردند و سخت شكنجه ميكردند و حسابي با كابل و باتون ميزدند.

خاطرتان هست در آن دوره چه كساني با شما بودند؟

آقاي رباني شيرازي، آقاي كلانتر، آقاي قدس مشهدي كه ايشان را بردند و آويزان كردند كه چرا نماز خواندي؟ آقاي موسوي گرمارودي را هم به همين دليل بردند و حسابي كتك زدند. دائماً هم سعي ميكردند ما را تطميع كنند. مثلاً ميگفتند اگر براي ما جاسوسي كني، به تو اتاق بهتري ميدهيم! من هم ميگفتم: «اگر اين هنر را داشتم، همان بيرون زندان اين كار را ميكردم، چرا بايد داخل زندان ميآمدم و اينجا برايتان جاسوسي ميكردم؟ نوكر امام حسين (ع) جاسوس نميشود». آنها هم چند فحش اساسي نثار ما ميكردند. اما راستش را بخواهيد حبس و زندان فقط ظاهرش بد است. در واقع خيلي هم جاي خوبي است. انسان در آنجا با آدمهاي بينظير و شجاعي دمخور و مأنوس ميشود. بهترين دوستان من كساني هستند كه از دوره فدائيان اسلام و بعد هم در دوره كار كردن با مؤتلفه، با هم در حبس و مبارزه بوديم. آدمهاي شجاعي كه از هيچ چيز نميترسيدند و براي رسيدن به آرمانشان همه جور رنجي را تحمل ميكردند.

در آن مقطع كه شما و دوستانتان سعي داشتيد مبارزه علني و جدي داشته باشيد، چهرههايي مانند شهيد آيتالله مطهري، بيشتر تلاش ميكردند به شبهات پاسخ بدهند و روشنگري علمي و نظري كنند. ارتباط روحانيون مبارز با ايشان چگونه بود؟

كساني كه در سطح پايين بودند، ايشان و افكارشان را اصلاً نميشناختند، ولي افراد سطح بالاتري مثل آقاي طالقاني، آقاي بهشتي، آقاي مفتح، آقا رضي شيرازي و امثالهم با ايشان مراوده داشتند. روضهخوانهاي معمولي و مداحان عادي، كار خودشان را ميكردند و بيشتر دنبال كاسبي خودشان بودند. كساني كه به دنبال اصلاحات اساسي در سطح دين و جامعه بودند، با شهيد مطهري ارتباط داشتند. مرحوم شهيد بهشتي هم همينطور بود. خاطرم هست اوايل كه ما در روزهاي شنبه در جلسات مؤتلفه شركت ميكرديم، ايشان كم ميآمد، اما بعدها كه قرار شد اعلاميهها منتشر و امضاها جمع شود، ايشان حضور نافذي داشتند. در سالهای 55، 56 جلسه بسيار مهمي در خانه ما تشكيل شد. شهيد بهشتي به من زنگ زدند و گفتند اعلاميهاي هست كه 160 تن از روحانيون امضا كردهاند، حدود 80، 90 نفر به خانه شما خواهند آمد. اگر هم مبل نداريد، چند تا تهيه و اين سه نفر، مهندس بازرگان، دكتر سحابي و
آقاي صدر حاج
سيدجوادي را هم دعوت كنيد. ما هم رفتيم و از يكي از همسايهها مبل گرفتيم. آن سه نفر نشستند روي مبل و بقيه از جمله شهيد مطهري، شهيد بهشتي، آقايان انواري، مرواريد، مهدوي كني، موسوي اردبيلي، شهيد شاهآبادي، شهيد محلاتي و خلاصه كل جامعه روحانيت مبارز روي زمين نشستند و جلسه برگزار شد.

داخل پرانتز بفرماييد كه جامعه روحانيت مبارز با آن سابقه و قوام و قدرت، چرا دچار انشعاب شد؟

من خودم اولين كسي بودم كه در جامعه روحانيت مبارز به اين مسئله اعتراض كردم و گفتم وقتي خود ما حرف همديگر را نفهميم، چطور توقع داريم مردم حرف ما را قبول كنند و به ما بدبين نشوند؟ خلاصه خيلي تلاش كرديم كه اين وضع پيش نيايد. شهيد محلاتي رفت و با آقاي خوئينيها و آقاي كروبي حرف زد كه: «اين كار به صلاح نيست». آنها گفته بودند: «ما با شما اختلاف مبنايي داريم» و من هيچ وقت سر درنياوردم كه كجاي مبناي ما عيب داشت.

شما در سال 57 هم به زندان رفتيد. علت چه بود؟

بله، من در تابستان سال 57 در زندان ساواك بودم. علتش هم همان جلسهاي بود كه با شركت اغلب مبارزين از جمله شهيد مطهري، شهيد بهشتي، آقايان موسوي اردبيلي، موحدي كرماني، مهدوي كني، شهيد شاهآبادي و عدهاي ديگر كه حدود 120 نفر ميشدند در منزل ما تشكيل شد و شرحش را گفتم. مهندس بازرگان در آن جلسه ميگفت: «آقاي خميني كه اصرار ميكنند شاه بايد برود، مگر اين آدم ميرود؟ تازه اگر او برود، مگر امريكا دست بردار است؟ خوب است كه يك نفر برود و از ايشان بپرسد تا كجا ميخواهند پيش بروند؟». مهندس بازرگان معتقد بود شاه بماند و فقط سلطنت كند. همان جا اعلاميه تندي نوشته و توسط همه امضا شد كه شاه بايد برود! به هر حال، بعد از ظهر بود كه آمدند و مرا دستگير كردند و حدود يك ماه در زندان ساواك بودم. البته آن زندان خيلي به من خوش گذشت، چون ميديدم كه اوضاع بههم ريخته و آنها حسابي ترسيده‌‌اند و به فكر فرارند، از ديدن ترس و ذلت و بدبختي آنها واقعاً شاد ميشدم. ديگر ابهتشان ريخته بود و نميتوانستند ما را اذيت كنند. آن يك ماه واقعاً به من خوش گذشت.

و كلام آخر؟

مبادا فراموش كنيم چه زجرهايي براي رسيدن انقلاب و نظام به اين منزل كشيده شده است. همين!


نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر