نويسنده: نساء غلاميان
علي نگاهي به برادر چهارسالهاش پيمان انداخت و بغضش تركيد. قطرات اشك از روي گونههايش لغزيد و روي صورت او افتاد. دوباره دو ماه قبل را كه روز تولد برادرش بود به خاطر آورد، درست زماني كه قرار بود پيمان آرزويش را نيت و شمع تولدش را فوت كند، بيهوش شد و پدر و مادرش او را به بيمارستان رساندند. روز سختي بر علي و پدر و مادرش گذشت. دكتر خبر خوبي برايشان نداشت. توموري در مغز پيمان در حال رشد بود و به تشخيص دكترها ديگر خيلي دير شده بود و اين براي آنها خيلي سخت بود كه باور كنند پيمان دچار چنين بيماري شده و اميد كمي براي زنده ماندن دارد. از روزي كه اين خبر را شنيده بودند شب و روز نداشتند. پيمان هم ديگر آن پسر شاد هميشگي نبود و هر روز حالش وخيمتر ميشد. علي در همين افكار بود كه با شنيدن صداي طبل و سنج به خود آمد.
از پنجره نگاهي به دسته عزاداري امام حسين (ع ) انداختكهازآنجا عبورميكرد. بياختيار گريهاش گرفت و شفاي برادرشرا از امام حسين (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) خواست. در حال دعا كردن بود كه با صداي پدرش به خود آمد كه خطاب به مادرش ميگفت:« خانم كاري با من نداري دارم ميرم حسينيه.» علي به طرف پدرش برگشت و گفت:« پدر من هم ميخوام براي سلامتي داداشم نذر كنم.» پدر لبخندي زد و گفت:« خيلي خوبه پسرم. تازه شما بچهها قلب پاكي دارين و انشاءالله از دعا و نذر تو هم كه شده حال برادرت خوب بشه. حالا ميخواي چه نذري كني؟» علي گفت:« ميخوام با شما بيام حسينيه و هر كاري باشه انجام بدم. اگه يه دقيقه صبر كنيد من هم لباسام رو ميپوشم و سريع ميام.»
به حسينيه كه رسيدند جاي خالي پيدا نميشد و پر بود از جمعيت. علي به همراه پدرش به طرف آشپزخانه رفتند و پدرش دستش را روي شانه پيرمردي كه سيني بزرگي در دست داشت و در حال ريختن چاي بود گذاشت و گفت:« آقا سيد اين پسرمه اومده اينجا براي كمك.» پيرمرد لبخندي زد و گفت:«آفرين چه پسر آقايي خوش اومدي پسرم. حالا اسم اين گلپسرمون چيه؟ چند سالشه؟» علي بدون درنگ گفت:« 12 سالمه و اسمم علي.ميتونم كمكتون اون استكانها را پر كنم.» سيد همانطور كه استكانها را در سيني جابهجا ميكرد، گفت:« اين سيني خيلي سنگينه آب هم خيلي جوش و خطرناكه، تو برو قندانها رو پر كن. بعدشم سفرههاي يكبار مصرف رو كه تو كمده براي شام دربيار و....»
عليازشبيكهبهحسينيهرفتهبودازهيچكاري برای خدمتبهعزادارانامامحسين(ع)دريغ
نميكرد؛ ازچايي دادن و پخش غذا گرفته تا شستن ظرفها. ظهر عاشورا بود و او بعد از كمك به سيد در آبدارخانه به ميان عزاداران رفت و شروع كرد به سينهزني. وقتي نوحه تمام شد چون از شب قبل نخوابيده بود و تا صبح كمك سيد كرده و خسته شده بود، روي صندلي كنار آبدارخانه نشست و همانطور كه سينه ميزد، خوابش برد . با صداي سيد از خواب بيدار شد و فهميد صورتش از اشك خيس شده و سيد با حال نگران او را نگاه ميكند. سريع سيد را در بغل گرفت و همانطور كه اشك ميريخت، گفت:« نگران نباش آقاسيد حالم خوبه. فكر كنم نذرم قبول شده. داشتم يه خواب خوبي ميديدم. آقايي نوراني رو ديدم كه اومد پيشم و گفت علي چرا نشستي برو خونه كه برادرت حالشخوب شدهو منتظر توئه ،برو با برادرت بيا حسينيه.»سيد همانطور كه همراه علي اشك ميريخت، گفت: «جانم به فداي صاحب اين خونه كه حواسش به همه نوكراشون هست. برو پسرم، برو خونه كه حتماً حال برادرت خوب شده.»