کد خبر: 880515
تاریخ انتشار: ۱۹ آبان ۱۳۹۶ - ۲۱:۵۰
علي نگاهي به برادر چهارساله‌اش پيمان انداخت و بغضش تركيد. قطرات اشك از روي گونه‌هايش لغزيد و روي صورت او افتاد.
نويسنده: نساء غلاميان

علي نگاهي به برادر چهارساله‌اش پيمان انداخت و بغضش تركيد. قطرات اشك از روي گونه‌هايش لغزيد و روي صورت او افتاد. دوباره دو ماه قبل را كه روز تولد برادرش بود به خاطر آورد، درست زماني كه  قرار بود   پيمان آرزويش را نيت و شمع تولدش را فوت كند، بيهوش شد و پدر و مادرش او را به بيمارستان رساندند. روز سختي بر علي و پدر و مادرش گذشت. دكتر خبر خوبي برايشان نداشت. توموري در مغز  پيمان  در حال رشد بود و به تشخيص دكترها ديگر خيلي دير شده بود و اين براي آنها خيلي سخت بود كه باور كنند  پيمان دچار چنين بيماري شده و اميد كمي براي زنده ماندن دارد. از روزي كه اين خبر را شنيده بودند شب و روز نداشتند. پيمان هم ديگر آن پسر شاد هميشگي نبود و هر روز حالش وخيم‌تر مي‌شد. علي در همين افكار بود كه با شنيدن صداي طبل و سنج به خود آمد.

از پنجره نگاهي به دسته عزاداري امام حسين (ع ) انداخت‌كه‌از‌آنجا عبور‌مي‌كرد. بي‌اختيار گريه‌اش گرفت و شفاي برادرش‌را از امام حسين (ع) و حضرت ابوالفضل (ع) خواست. در حال دعا كردن بود كه با صداي پدرش به خود آمد كه خطاب به مادرش مي‌گفت:« خانم كاري با من  نداري دارم ميرم حسينيه.» علي به طرف پدرش برگشت و گفت:« پدر من هم ميخوام  براي سلامتي داداشم  نذر كنم.» پدر لبخندي زد و گفت:« خيلي خوبه پسرم. تازه شما بچه‌ها قلب پاكي دارين و  ان‌شاءالله از دعا و نذر تو هم كه شده حال برادرت خوب بشه. حالا ميخواي چه نذري كني؟» علي گفت:« ميخوام با شما بيام حسينيه و هر كاري باشه انجام بدم. اگه يه دقيقه صبر كنيد من هم لباسام رو مي‌پوشم و سريع ميام.» 
   
به حسينيه كه رسيدند جاي خالي پيدا نمي‌شد و پر بود از جمعيت. علي به همراه  پدرش  به طرف آشپزخانه رفتند و پدرش  دستش را  روي شانه پيرمردي كه سيني بزرگي در دست داشت و در حال ريختن چاي  بود گذاشت و گفت:« آقا سيد اين پسرمه اومده اينجا براي كمك.» پيرمرد  لبخندي زد و گفت:«آفرين چه پسر آقايي خوش اومدي پسرم. حالا اسم اين گل‌پسرمون چيه؟ چند سالشه؟» علي بدون درنگ گفت:« 12 سالمه و اسمم علي.ميتونم كمكتون اون استكان‌ها را پر كنم.» سيد همانطور كه استكان‌ها را در سيني جابه‌جا مي‌كرد، گفت:« اين سيني خيلي سنگينه آب هم خيلي جوش و خطرناكه، تو برو قندان‌ها رو پر كن. بعدشم سفره‌هاي يكبار  مصرف رو كه تو كمده براي شام دربيار و....»
 
علي‌از‌شبي‌كه‌به‌حسينيه‌رفته‌بود‌از‌هيچ‌كاري برای ‌خدمت‌به‌عزاداران‌امام‌حسين‌(ع)‌دريغ
‌نمي‌كرد؛ از‌چايي دادن و پخش غذا گرفته تا شستن ظرف‌ها. ظهر عاشورا بود و او بعد از كمك به سيد در آبدارخانه به ميان عزاداران رفت و شروع كرد به سينه‌زني. وقتي نوحه تمام شد چون از شب قبل نخوابيده بود و تا صبح كمك سيد كرده و خسته شده بود،  روي صندلي كنار آبدارخانه نشست و همانطور كه سينه مي‌زد، خوابش برد . با صداي سيد از خواب بيدار شد و فهميد صورتش از اشك خيس شده و سيد با حال نگران او را نگاه مي‌كند. سريع سيد را در بغل گرفت و همانطور كه اشك مي‌ريخت، گفت:« نگران نباش آقاسيد حالم خوبه. فكر كنم نذرم قبول شده. داشتم يه خواب خوبي مي‌ديدم. آقايي نوراني رو ديدم كه اومد  پيشم و گفت علي چرا نشستي برو خونه كه برادرت حالش‌خوب شده‌و منتظر توئه ،برو با برادرت بيا حسينيه.»سيد همانطور كه همراه علي اشك مي‌ريخت، گفت: «جانم به فداي صاحب  اين خونه كه حواسش به همه نوكراشون هست. برو پسرم، برو خونه كه حتماً حال برادرت خوب شده.»   
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر