حسن فرامرزي
ارزيابي خسارتهايي كه ما در زندگي متحمل ميشويم كار سادهاي نيست. تبديل و مرئي كردن خسارتها در قالب عدد و رقم مسلماً كار پيچيدهاي است و گاه ممكن است كه اتفاق نظري در اين باره به دست نيايد. فرض كنيد شما پياله ذهنتان را مدام با افكار منفي پر ميكنيد و دائم در حال ناله و خيالپردازيهاي منفي هستيد. شايد كمتر كسي باشد كه در اين باره ترديد به خود راه دهد كه چنين آدمي هم براي خود و هم براي ديگران خسارتبار است، اما اينكه خسارت اين نوع زندگي چيست و چقدر است كار سادهاي نيست. نكته عجيب و شگفت ماجرا اين است كه اگر بتوانيم اين خسارتها را مرئي كنيم، خواهيد ديد كه ممكن است چند دقيقه فكر منفي يا خيالبافيهاي تنگنظرانه در يك موقعيتي بسيار براي آدم گران و سنگين تمام شود، يعني يك عامل بيروني مساعد با آن فكر منفي و خيالبافي تنگنظرانه جمع شود و در نهايت يك فاجعه را رقم بزند. تمام حرف من در اين مطلب اين است كه نشان دهم استعدادها و توانمندي آدمها چطور هرز ميرود و حرام ميشود، وقتي آنها نميتوانند مهارتهايي را در خود به وجود بياورند.
چرا زود افول ميكنيم؟
احتمالاً من و شما آدمهايي را ديدهايم يا خود مصداق همان آدم هستيم كه در زندگي خودشان هرز رفتهاند. آنها استعداد عجيبي در فني يا هنري يا علمي دارند و شما آن هوش و توانايي را به خوبي در آن فرد حس ميكنيد اما او آشكارا هدر رفته و هرز شده است. چرا؟ به خاطر اينكه او مثلاً نتوانسته مديريت مطلوبي بر احساسات و تكانشهاي عصبي و رواني خود داشته باشد. فوتباليستي را فرض كنيد كه ميتوانست 20 سال فوتبال حرفهاي داشته باشد اما فوتبال او در چهار پنج سال تمام ميشود و ستاره بخت او بسيار زود افول ميكند. اما اين افول از كجا ميآيد؟ احتمالاً من و شما در اين باره اتفاقنظر داشته باشيم كه فلان فوتباليست با اينكه تكنيكپذيري بالايي نسبت به فوتباليست ديگر نداشته اما مثلا 20 سال در اوج بوده و توانسته كارآيي خود را در زمين بازي نشان دهد، اما فوتباليستي ديگر با اينكه هوش بالايي داشته و ارتباط ميان ذهن و عضلهها و عصبهاي او بهتر بوده، اما بسيار زود از گردونه ورزش حرفهاي خارج شده است. چرا؟ به خاطر اينكه او نتوانسته هيجانها، تكانشها و وسوسههاي خود را مديريت كند.
امروز در فوتبال حرفهاي ميبينيد كساني موفقند كه زندگي خانوادگي سالمتري دارند و كمتر وارد حاشيههاي رسانهاي و اخلاقي ميشوند. نميشود تصور كرد فوتباليستي شبزندهداريهاي حاشيهدار انجام دهد و صبح با ذهن و تني هشيار وارد زمين تمرين شود. در واقع اينجا صرفاً استعداد گرهگشا نيست، بلكه آنچه گرهگشاست مهارتهايي است كه فرد آنها را ياد گرفته است. مثلاً ياد گرفته كه چطور اصيلتر رفتار كند و از چشماندازهاي جذاب اما موقتي عبور كند.
شما يك اركستر حرفه اي هستيد اگر رهبر دروني داشته باشيد
به اين مثال دقت كنيد: يك اركستر را در نظر بگيريد كه نوازندگان كاملا حرفه اي دارد اما نت هايي كه آن ها مي نوازند هر كدام متعلق به قطعه اي جداگانه است. مثلاً 50 نوازنده در آن اركستر حضور دارند و هر كدام قطعهاي را اجرا ميكنند كه با قطعه نوازنده ديگر متفاوت است. ميتوانيد وضعيت آشفته اين اجراي نبوغآميز اما ناهماهنگ را حدس بزنيد؟ حدس زدن اين ناهماهنگيها و آشفتگيها به گمانم چندان دشوار نيست. حالا اركستري را تصور كنيد كه در آن نوازندگان نيمهحرفهاي هستند اما آنها يك قطعه را در كنار هم و در هارموني و هماهنگي با هم و با يك رهبر اجرا ميكنند، در اين صورت آيا اين نوازندگان نيمهحرفهاي اجراي بهتر و هنريتري نسبت به نوازندگان حرفهاي كه هر كدام قطعهاي را براي دل خودشان اجرا ميكنند، نخواهند داشت؟
ما در واقع وقتي صرفاً به توانمنديها و استعدادهايمان ميباليم، حكم نوازندگان حرفهاي اركستري را داريم كه هر كدام قطعه خودشان را مينوازند، بنابراين نتيجه يك آشفتگي محض است اما وقتي ما زير نظر يك رهبر دروني - منطق هشيار - در هماهنگي با خودمان جلو ميرويم، در واقع آن هماهنگي حتي ضعف ما در اجرا – نيمهحرفهاي بودن - را هم ميپوشاند و به يك معنا حتي اجازه ميدهد كه به رشد بيشتري در اصلاح رويه دست پيدا كنيم.
اين مثال به وضوح نشان ميدهد كه استعداد و هوش براي موفقيت به هيچ وجه كافي نيست، بلكه آنچه موفقيت را ميسازد، هماهنگي و داشتن يك رهبر دروني است كه بتواند ظرفيتها و استعدادهاي انسان را بالانس كند وگرنه نتيجه كار ممكن است كاملاً ويرانگر باشد، يعني آن نيروهاي دروني به جاي اينكه همديگر را تقويت كنند، عليه هم به پا خيزند و مثل گردبادي آشوب ايجاد كنند.
گذشته درخت را فقط بذر تعيين نميكند
تعيين خسارتهايي كه نامرئي به نظر ميرسند اما در واقع علت خسارتهاي مرئي و مادي هستند كار بسيار دشواري است اما ميتوان با تمركز روي آنها دقيقاً نشان داد كه ما از چه نقاطي آسيبپذير هستيم. روشن است كه ناكاميها در اين زمينه اندك نيست. شايد يك مثال از طبيعت بتواند منظور اين مطلب را روشنتر كند. اگر به يك درخت غول نگاه كنيد و بپرسيد اين درخت از كجا آغاز شده است؟ همه خواهند گفت از يك بذر. اين پاسخ اما گمراهكننده است چون هم درست است و هم درست نيست. درست است به خاطر اينكه همه ظواهر امر نشان ميدهد كه سفر اين درخت غولآسا از يك بذر شروع شده است اما درست نيست به خاطر اينكه بذرهاي بسياري هم ميخواستند اين سفر را آغاز كنند اما سفر آنها در همان آغاز يا در ادامه ناكام مانده است. اگر بذر را همان استعداد يا تكنيك و نبوغ در نظر بگيريم باز به اين نتيجه خواهيم رسيد كه نبوغ يا استعداد به تنهايي كافي نيست چون بذر در عين حالي كه آغاز يك درخت است اما همه ماجرا نيست.
براي اينكه دهها و صدها مؤلفه مرئي و نامرئي ديگر در اين باره نقش بازي ميكنند. مثلاً بهينهترين و قويترين بذرها را به جاي اينكه زير خاك بكاريد روي خاك قرار دهيد، آيا به ثمر خواهند نشست؟ قويترين بذرها را به جاي اينكه مثلاً در عمق 10 يا 20 سانتيمتري خاك بكاريد ببريد در عمق 500 متري بكاريد آيا به نتيجهاي خواهد رسيد؟ عمق كاشت را رعايت كنيد اما آب ندهيد يا اينكه به جاي آب، آمونياك بدهيد، آيا به نتيجه خواهد رسيد؟ اگر بافت خاك مناسب نباشد چه؟ اگر آب و هوا ياري نكند چه؟ اگر حشرهها يا آفتها بذر را از بين ببرند چه؟ ميبينيد كه اگر بخواهيد بشماريد همينطور بايد جلو برويد، بنابراين وقتي به يك درخت نگاه ميكنيد و ميخواهيد به گذشتهاش برگرديد خطاست كه فقط آن بذر را ببينيد و آشكار است كه اگر بخواهيد راه درست را در پيش بگيريد، فهرست شما بسيار زياد خواهد شد و همه آن مؤلفههايي كه در آن فهرست جا خوش ميكنند به نوعي در گذشته آن درخت غولپيكر سهيم بودهاند.
سايهاندازيهايي كه مهارتها در زندگي ما دارند
پس ميتوان اينجا به اين مسئله دقيقتر نگاه كرد كه چرا بذري به بار مينشيند و بالنده ميشود اما بذر مشابه ديگر سرنوشتي ديگر مييابد و از گردونه حيات بسيار زودتر خارج ميشود. من اينجا ميخواهم نقش آموزش و مهارت را در زندگي يادآوري كنم و بگويم كه اين نقش با وجود اينكه ما بسيار ناديدهاش ميگيريم چقدر حياتي و اثرگذار است. منظورم از آموزش فراتر از شبهآموزشهاي رسمي مبتني بر مدرك است چه بسا آدمهايي كه شبهآموزشهاي رسمي و مبتني بر مدرك را دريافت كنند اما آن مهارت و جهتيابي درست در آنها بيدار نشود و برعكس آدمهايي كه بتوانند بدون آموزشهاي رسمي به اين مهارتها دست يايند.
فرض كنيد اگر ما به كودكان خود تكنيكهاي مديريت زمان را آموزش و به آنها نشان ميداديم كه با اين شيوهها بتوانند پسانداز زماني داشته باشند آيا آنها در آينده پژوهشگران يا كارآفرينها يا رانندگان يا مديران مياني و كلان موفقتري نميشدند؟ آيا شما صاحب حرفهاي را سراغ داريد كه بگويد من با بعد زمان هيچ سر و كاري ندارم. همه ما در هر لباس و تخصص و حرفهاي زير چتر زمان زندگي ميكنيم و اين چتر بدون استثنا بر سر همه ما گشوده شده و جالب است كه زمان را نه ميشود تهديد و نه ميشود تطميع كرد. نميشود زمان را از طريق تهديد يا تطميع خريد. مثلاً كسي برود و به زمان رشوه بدهد كه آن روزِ او به خاطر يك رخداد خوب ديرتر بگذرد يا به خاطر رنج يا انتظاري كه دارد زودتر برود. حتي اگر كسي در مناصب بالاي مديريتي باشد و دستور او براي همه مطاع باشد، دستورات او براي زمان مطاع نخواهد بود و او هم مثل بقيه سهم و قاچ برابر خود را از زمان خواهد برد. اما اين همه داستان نيست چون در همين چتري كه يكسان بر سر همه باز شده عدهاي ميتوانند بهره بيشتري ببرند. مثل اين ميماند كه زمين بازي شما مساحت محدودي دارد، اما برخي در همان مساحت محدود ميتوانند بهتر بازي كنند و كنشهاي مطلوبتري داشته باشند.
آيا تا به حال با خود فكر كردهايد كه مجهز نبودن به مديريت زمان چقدر ميتواند براي ما خسارت بار باشد؟ چقدر آدمها در روز پروازهاي خود را از دست ميدهند و سر قرارهاي مهم كاري خود نميرسند يا آدمهايي را ميرنجانند و مهمانيهايي را به هم ميزنند و منشأ اختلافها ميشوند، به خاطر اينكه نتوانستهاند زمانهاي خود را به خوبي مديريت كنند. پزشك يا مهندسي را تصور كنيد كه بر سر كار خود حاضر ميشوند اما به خاطر اينكه در جريان روزمره زندگي مهارت مديريت بر زمانهاي خود را ياد نگرفتهاند از تمركز بالايي برخوردار نيستند، بنابراين اين نداشتن تمركز كافي سايه خود را بر اشتباهات بعدي مياندازد. مثلاً بيمار با تشخيص نادرست پزشك، دارو يا راهكار درماني اشتباهي دريافت ميكند يا آن مهندس نظارت استانداردي بر سازه انجام نميدهد و سازه با يك خطاي محاسباتي در اجرا پيش ميرود.
نگاه كنيد كه همه اينها از يك مهارت برميخيزد و نه استعداد و توانمندي و البته مديريت زمان تنها يكي از صدها و هزاران مهارتي است كه گاه ما در زندگي با جاي خالي آنها مواجهيم.
آن زنداني مي توانست يك كارآفرين بزرگ باشد
ما متاسفانه نقش آموزش را در زندگي مان بسيار كمرنگ ديده ايم و كسي نيست كه به كودكان ما مهارت مديريت بر هيجان ها را بياموزد. مثلا به كودك ما بگويد كه بسيار خب! آدم گاهي در زندگي خشمگين مي شود اما چطور بايد خشم خود را نشان دهد كه به خود و ديگران آسيب كمتري بزند. كجا بفهمد كه مثلاً اين عصبانيت بيمورد بوده است. از كجا بفهمد كه مجراي بروز خشم او درست و بجا بوده است. حال فرض كنيد اين نوجوان ما كه نبوغ صنعتي و هوش فني دارد و ميتواند در آينده يكي از كارآفرينهاي بزرگ كشور باشد در يك نزاع و دعوا باعث ميشود دوستش جراحت سنگيني بردارد يا حتي كشته شود و به اين ترتيب كسي كه ميتوانست در آينده براي خود و كشورش ثروتآفريني كند و موقعيتهايي براي چندين هزار انسان ايجاد كند در يك نزاع و درگيري كارش به قانون و مجازات سپرده ميشود. ممكن است او سالها در زندان بماند يا حتي قصاص شود و به اين ترتيب خسارتي كه ديده نمي شود به وجود بيايد، در حالي كه مثلاً اگر نهادهاي آموزشي كشور يا رسانهها يا هر دست اندركار ديگري مهارت بروز خشم را به او ميآموختند اينكه او چطور تصميم بگيرد خود را درگير يك نزاع بيحاصل نكند و چگونه خشم خود را به گونهاي ديگر بيرون بريزد مثلاً خشم خود را در قالب يك شعر يا مقاله يا يك نقاشي يا فيلم بيرون بريزد و اعتراض خود را با رنگ يا با كلمه يا با فريم يا با هر چيزي كه اجازه نرمش بيشتري را ميدهد بيان كند در آن صورت آن فرد كه مثلاً هوش بالاي فني داشته به راحتي قرباني يك نزاع نمي شد.
چرا وقتي از آموزش حرف ميزنيم خميازهها شروع ميشود؟
ما وقتي صحبت از آموزش ميكنيم انگار كه از ملالآورترين و تكراريترين امور حرف ميزنيم. در حالي كه شما امروز در آموزش و پرورشهاي به روز دنيا اين را سراغ داريد كه بيشتر هزينهها و سرمايهگذاريها روي مهارتهاي زندگي است چون اين كودكان و نوجوانها بسيار سريعتر از آن چيزي كه در تصور ما ميگنجد وارد جامعه ميشوند و بايد بيمارستانها و راهآهنها، فرودگاهها و شركتها، كافيشاپها و دانشگاهها، كارخانهها و دهها و صدها مركز ديگر را بچرخانند و در متن مواجهههاي جدي اجتماعي قرار گيرند. مواجهههايي كه در آنها بيشتر از آنكه استعداد آدمها دخيل باشد، آن هماهنگي دروني با خود مهم مينمايد و اگر نهادها بتوانند اين مهارت هماهنگ شدن با خود را در افراد پديد آورند به واقع از بروز بسياري از فاجعهها جلوگيري خواهد شد. كافي است نگاهي بيندازيم به اينكه درست غذا نخوردن آدمها چقدر در سال تخت بيمارستاني در كشور ما و كشورهاي ديگر به وجود ميآورد. چرا آدمها دچار اضافه وزن ميشوند و متعاقب چاقي، دچار فشار خون يا كبد چرب يا ديابت و بيماري قلبي؟ درست غذا نخوردن ميتواند بيماريهاي گوارشي بسياري ايجاد كند و همه اينها نياز به تختهاي بيمارستاني را افزون ميكند و اخلال بزرگي را در سلامت جامعه ايجاد ميكند، چون ما مجبوريم مدام از مساحت شهرهايمان كم كنيم و به مساحت بيمارستانها و كلينيكها و داروخانهها اضافه كنيم در حالي كه ميتوانستيم اين مساحتها را در اختيار فعاليتهاي خلاقانه، ثروتآفرين و شاديبخش قرار دهيم.