کد خبر: 880181
تاریخ انتشار: ۱۵ آبان ۱۳۹۶ - ۲۱:۵۰
مهران با تعجب به صفحه شطرنج خيره شد. 
«نخونده بودي؟ نه!» 
مهران شاه را يك خانه عقب‌تر برد. دست دكتر اسبش را برداشت و محكم به وزير مهران كوبيد و آن را از روي صفحه شطرنج پرت كرد. 
مهتاب كه ايستاده داشت شطرنج بازي پدرش و شوهر احتمالي آينده‌اش را نگاه مي‌كرد با ناراحتي رو به پدر گفت:«بابا، پرتاب كردن كار خوبي نيست.»
دكتر بلند خنديد و با اعتراض مهتاب دستش را بالا برد؛ گويي تسليم شده باشد،گفت:«هرچي يكي يه دونه دكتر سخايي بگه.» 
مهتاب اخم‌هايش را در هم كشيد و گفت:«توي خونه نه كسي دكتره نه كسي مهندس .»
دكتر سخايي به ازدواج تنها دخترش با پسركي كه تازه داشت نيمچه مهندسي از آب در مي‌آمد، روي خوشي نشان نمي‌داد. مي‌گفت مهتاب را بي‌مادر بزرگ كرده و مي‌خواهد او را به مردي بدهد كه مرد باشد. روزها و ماه‌ها را صرف شناختن به قول خودش اين جوجه مهندس كرده بود تا شايد موردي در او بيابد و به «نه» روز اولش دليلي بيفزايد. 
مهتاب هم از همان اول مثل پدر بود. نه روي خوشي نشان مي‌داد و نه اصلاً با ازدواج كردن، آن هم وسط درس و كلاس دانشگاه ميانه‌اي داشت. 
«نه» هايش را گفته بود اما اصرار مهران او را به دست رد پدر ناچار كرده بود. آمد و شدهاي چندين ماهه با مهران و دعوت او توسط پدر به خانه، نظرش را عوض كرده بود. 
آلبوم را بست و خواست سرش را به كتاب و امتحان فردا گرم كند، اما ياد مهران از دلش رفتني نبود. مهران، مهتاب را عاشق كرده بود و حتي با وجود پسركي چهار ساله، تشويقش كرده بود درسش را ادامه دهد. حتي اگر اين درس خواندن مجبورش كند در شهري دورتر از شهر كوچك شان باشد. 
شب‌ها با ياد و هواي مهران و محسن مي‌خوابيد و روزها با وجود كلاس و درس حواسش به آنها بود. 
ترم آخري اما انگار دلتنگي حال و روزش را خراب كرده بود. همان صفحه شطرنج را همراهش آورده بود به خوابگاه و با آلبوم عكس‌هاي عقد و عروسي‌شان آرام مي‌گرفت. 
اگر مهران نمي‌خواست، مهتاب يك لحظه هم براي ماندن در آن شهر غريب تحمل نداشت. مهران مي‌گفت حيف است آدمي به استعداد تو درسش را ادامه ندهد. 
بايد بروي و تخصصت را بگيري و به درد مردم بخوري. البته اساتيد هم با او كنار مي‌آمدند اما به هرحال دلتنگي امانش را مي‌بريد. 
«مهتاب... مهتاب... مهتاااااب... مه... تاب...»
سمانه وقتي ديد صدايش به گوش مهتاب نمي‌رسد، آمد جلوتر و دست‌هايش را مثل برف پاكن ماشين، جلوي چشم‌هاي مهتاب چپ و راست كرد. 
پلك‌هاي مهتاب، تند و تند به هم خوردند و سمانه را ديدند. 
«كجايي دختر؟» 
«تو فكر» 
«محسن؟»
«اول مهران، بعد محسن»
اين را گفت و بعد از سمانه خواست بگذارد كمي به حال خودش باشد. 
صبح فردا بعد از امتحان، همانجا سرپا، بي‌صدا از سمانه كه هنوز سرگرم نوشتن برگه امتحاني بود با چشم و ابرو و اشاره خداحافظي كرد و رفت. 
سمانه مي‌دانست مهتاب ديگر قرار ندارد. مي‌رود تا به اولين قطار برسد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار