کد خبر: 880008
تاریخ انتشار: ۱۴ آبان ۱۳۹۶ - ۲۱:۵۰
يادها و يادمان‌هايي از حماسه ماندگار «طيب حاج رضایی» در سالروز شهادتش
54 سال از صبحگاه خونيني كه در آن طيب حاج‌رضايي و حاج اسماعيل رضايي به جوخه اعدام سپرده شدند، مي‌گذرد.
احمدرضا صدري

54 سال از صبحگاه خونيني كه در آن طيب حاج‌رضايي و حاج اسماعيل رضايي به جوخه اعدام سپرده شدند، مي‌گذرد. بيش از پنج دهه است كه آنان در هاله‌اي افسانه‌گون و در زمره اسطوره‌هاي معاصر قرار گرفته‌اند. در طول اين نيم قرن بسياري از اقران و دوستان «طيب خان» رفته‌اند، عياران تهران سر به خاك گذارده‌اند، حتي مي‌توانيم بگوييم كه رسم عياري نيز اندك اندك دارد از ديار ما رخت برمي‌بندد، اما هنوز آوازه جاودان«طيب»شنيده مي‌شود، نه از زبان دوستانش كه از زبان پيرمرداني كه در زمان حيات او جوان و حتي كودك بوده و هنوز به «نوچگي» او مباهي‌اند. امروز براي ما بازخواني طيب، تنها مرور يك نوستالژي شيرين نيست، كه مرور حماسه‌اي است كه حضرت پير سال‌ها قبل ما را به شناختن آن فراخواند؛ حماسه‌اي كه امروزه ابناي روزگار، سوداي تحريف آن را بر سر دارند:«15 خرداد چرا به وجود آمد؟ مبدأ وجود آن چه بود؟ دنباله آن در سابق چه بود؟ و الان چيست؟ و بعدها چه خواهد بود؟ 15 خرداد را چه كسي به وجود آورد و دنباله آن را چه كسي تعقيب كرد؟ الان چه كسي همان دنباله را تعقيب مي‌كند؟ پس از اين اميد به كيست؟ 15 خرداد براي چه مقصدي بود؟ تا كنون چه مقصدي داشته است؟ و بعدها چه مقصدي خواهد داشت؟ 15 خرداد را بشناسيد، مقصد 15 خرداد را بشناسيد، كساني را كه 15 خرداد را به وجود آوردند بشناسيد، كساني را كه 15 خرداد را دنبال كردند بشناسيد، كساني را كه از اين به بعد اميد تعقيب آنها هست بشناسيد و مخالفين 15 خرداد و مقصد 15 خرداد را بشناسيد.» روايت‌هايي كه پيش روي شماست، در مقام بازخواني حالات و مقامات «عيارِ تمام» گردآوري شده‌اند و اينك به شما تقديم مي‌شوند. باشد كه فتيان خويش را به بوته فراموشي نسپريم و ريشه‌هاي عزت و اقتدار امروزين خود را هماره بپوييم و چنين باد. 
  
قدري به من فحش بده برو!
زنده‌ياد علي كياعلي كيا از روزنامه‌نگاران پيشكسوت معاصر و در زمره ياران مرحوم آيت‌الله حاج شيخ حسين لنكراني بود. او در ساليان پاياني حيات طيب حاج رضايي و در مكاني عمومي با وي به گفت‌وگو نشست و نكاتي مهم و البته متفاوت از او شنيد. او نزديك به دو دهه بعد و پس از پيروزي انقلاب اسلامي، شمه‌اي از حالات و سخنان طيب را در آن ديدار بر كاغذ آورد. آنچه پيش روي داريد شمه‌اي نوشته علي كياست:
«مي‌گفت تنها هستم با من حرف بزن. دلم گرفته. اين كساني كه اطراف من جمع شده‌اند، مرا نمي‌خواهند، عاشق شهرت و پول من هستند. از صبح مي‌آمد و گاهي تا غروب در كافه رستوران «بارون» در چهار راه سيد علي اول خيابان خانقاه به سر مي‌برد. هر وقت از آن طرف عبور مي‌كردم، او را مي‌ديدم كه مات جلوي در كافه بارون ايستاده، خيابان را نظاره مي‌كند. آن روز هم يكي از روزها بود كه از آن طرف عبور مي‌كردم. هنوز به چهار راه سيد علي نرسيده بودم كه حس كردم دست چپم در يك گازانبر گير كرده است. با تعجب و حيرت نگاه كردم و ديدم اوست كه دست مرا سخت گرفته است و فشار مي‌دهد. او كه بي‌نهايت ملتهب بود، گفت: امروز تو را ول نمي‌كنم و بعد اضافه كرد: من دارم دق مي‌كنم. آخر انصاف داشته باش. بيا يك قدري با هم حرف بزنيم. وقتي موج اشك را در چشم‌هاي مردانه او ديدم، دلم سوخت و گفتم: تو كه دم و دود داري، ساز و سوز داري، دوست و رفيق داري، پول هم كه فراوان داري، ديگر چه مي‌خواهي؟ تو به آنچه مي‌خواستي رسيدي. بعضي از مردم آرزو دارند شاه‌‌شناس باشند، تو كسي هستي كه شاه تو را مي‌شناسد! پس از اين گفت‌وگوي كوتاه، حال او بد بود، بدتر شد و گفت: اگر چيزي نمي‌خوري، بيا غذا بخور و بعد يك قدري به من فحش بده برو! 

آن روز مايل بودم او درد خود را بگويد. عاقبت گفتم: تا بيمار درد خود را نگويد، طبيب چگونه مي‌تواند نسخه بدهد و مريض را معالجه كند؟ باز اشك در چشم‌هاي او جمع شد و با تضرع گفت: تمام مردم تهران از حال و روز من آگاهند. تو كه از همه بهتر مرا مي‌شناسي. من بد كردم و حالا نمي‌دانم چگونه بايد جبران كنم؟ راست مي‌گفت. شرح‌حال او را مي‌دانستم و از گذشته‌ او آگاه بودم، ولي فكر نمي‌كردم كه او پشيمان شده باشد، ناگزير با احتياط داستاني از انقلابيون فرانسه را كه اكنون خاطرم نيست كه كجا خوانده يا شنيده‌ بودم، به اقتضاي مجلس براي او تعريف كردم و گفتم: دنيا را چه ديدي؟ شايد روزي تو هم يكي از قهرمانان انقلاب اسلامي ايران بشوي! بعد به اقتضاي گفت‌وگو و براي اينكه حال و هوايي پيدا كرده باشيم، آهسته اين دو بيت را خواندم: غرّه مشو كه مركب مردان مرد را / در سنگلاخ باديه پي‌ها بريده‌اند/ نوميد هم نباش كه رندان باده‌نوش/ ناگه به يك ترانه به منزل رسيده‌اند. چشم‌هاي او برقي زدند و گفت: آيا فكر مي‌كني چنين روزي را ببينم و بعد بميرم؟ سخن كه به اينجا ‌رسيد، ناگهان وجودم داغ مي‌شد. مي‌خواستم گريه كنم، خيلي‌ هم گريه كنم؛ آخر آن روز، يك روز استثنايي و عجيب بود. حال و هواي او باعث شد كه من هم حال و هواي عجيبي پيدا كنم. عاقبت تقاضاي او را قبول كردم و به اتفاق پشت يك ميز و در پناه يك ديوار قرار گرفتيم. خوشبختانه آن روز صبح در كافه بارون مشتري كم بود و ما توانستيم با يكديگر درددل كنيم. پرسيدم: آيا مي‌داني معناي كلمه حُر چيست؟ گفت: من كه سواد ندارم. گفتم: حر يعني آزاد و بعد با هيجان اضافه كردم: اسم تو هم طيب است. مي‌داني معناي كلمه طيب چيست؟ گفت: بله. طيب يعني آدم خوب. گفتم: درست گفتي، اما يك معناي ديگر هم دارد. پرسيد: چي؟ گفتم: طيب يعني پاك. گفت‌وگو كه به اينجا رسيد، ناگهان بغضش تركيد و بي‌اختيار اشك ‌ريخت و پرسيد: يعني پاكم؟ بعد سر خود را به طرف آسمان گرفت و گفت:‌ اي خدا! صدايم را مي‌شنوي؟ ‌اي خدا! پاكم كن، خاكم كن!» 
  
عكس امام را برنمي‌دارم!
زنده‌ياد حاج رضا حدادعادل پدر دكترغلامعلي حدادعادل، ازجمله چهره‌هايي است كه از نزديك شاهد پاره‌اي از خلقيات و رفتارهاي طيب حاج‌رضايي بوده است. او در خاطره‌اي كه در پي مي‌آيد، داستان چالش طيب با «رسول پرويزي» معاون اسدالله علم را درباره نصب تصوير امام خميني بر علامت هيئت عزاداري وي، باز گفته است:
«منزل ما كنار تكيه طيب بود. دسته طيب، شب عاشورا -12 خرداد- طبق معمول همه ساله از تكيه بيرون آمد. طيب در جلوي علامت تكيه در حركت بود و سينه‌زن‌ها پشت سرش آرام آرام حركت مي‌كردند. آن شب برخلاف سال‌هاي قبل، عكس‌هاي حضرت امام به سينه علامت نصب شده بود و مردم از يكديگر مي‌پرسيدند كه با توجه به جو خفقان و خوفي كه دستگاه در دل مردم ايجاد كرده، بالاخره عاقبت كار به كجا مي‌كشد؟ من تقريباً در سه چهار قدمي طيب ايستاده بودم كه اتومبيل دربار، كنار خيابان ايستاد. رسول پرويزي، معاون علم پياده شد و سريعاً جلوي طيب آمد و پس از سلام گفت: طيب خان! اين كاري كه كرده‌اي [نصب عكس‌هاي امام جلوي علامت] كار درستي نيست. آن عكس‌ها را بردار. طيب گفت: من عكس‌ها را برنمي‌دارم! پرويزي گفت: طيب خان! بدجوري مي‌شود! طيب با متانت و با وقاري كه مخصوص خودش بود، خيلي صريح گفت: بشود! حالا ديگر من نزديك ايستاده بودم و اين منظره را مي‌ديدم. با طيب هم سلام و تعارفي داشتيم. پرويزي به اتومبيلي كه علم داخل آن بود، برگشت. علم مجدداً توسط پرويزي پيغام ديگري براي طيب فرستاد. همه اينها‌ درحالي اتفاق افتاد كه سينه‌زن‌ها پشت سر علامت جلو مي‌آمدند و جمع مي‌شدند. طيب مقاومت مي‌كرد و مي‌گفت: من عكس‌ها را برنمي‌دارم! پرويزي گفت: طيب‌خان! دارم به تو مي‌گويم، بد مي‌شود ها! طيب گفت: ‌مي‌خواهم بد شود. عكس‌ها را برنمي‌دارم. پرويزي با عصبانيت رفت و سوار اتومبيل شد. اتومبيل با يك چرخش سريع از راهي كه آمده بود، برگشت. دسته با علامتي كه عكس‌هاي حضرت امام به آن نصب بود، حركت كرد. دسته طيب با تشريفاتي بيشتر از سال‌هاي قبل، چه از لحاظ كيفيت و چه كميت، مسير خود را ادامه داد. آن شب حادثه‌اي پيش نيامد و مردم عكس‌هاي امام را از نزديك ‌ديدند و همگي مشتاق بودند ببينند چه خواهد شد.»
  
حاضر نمي‌شوم به آبروي اين «سيد» لطمه بزنم 
حجت‌الاسلام والمسلمين حاج شيخ حسين انصاريان خطيب نامدار معاصر، در دوران طلبگي در جوار برادر طيب حاج‌رضايي، يعني مرحوم مسيح حاج‌رضايي منزل داشته است. او در دوره پس از دستگيري طيب از طريق برادرش، به اطلاعاتي درباره او دست يافت كه بعدها شمه‌اي از آن را بدين شرح در كتاب خاطرات خود نقل كرد:
«منشأ اصلي نقش طيب در قيام 15 خرداد همان مجالس روضه و سينه‌زني بود. خطيبي هم كه در آن جا منبر مي‌رفت، خيلي شجاعانه و تند بر ضد دستگاه حرف مي‌زد. مي‌توان گفت جمعيت شايان توجهي از مردم جنوب شهر تهران، تحت تأثير آن مجالس در نهضت 15 خرداد شركت كردند. حكومت نيز براي زهر چشم گرفتن از طيب‌خان، آن چهره سرشناس را دستگير و زنداني كرد. حاج مسيح، هفته‌اي يك بار براي ديدن برادرش به زندان مي‌رفت و هر بار براي ما تعريف مي‌كرد كه او را خيلي اذيت كرده و شكنجه داده‌اند. حاج مسيح مي‌گفت: من خيلي به برادرم دلگرمي داده و او را به صبر و استقامت سفارش نموده‌‌ام و براي آرامش بيشترش، كيفيت نماز شب را به او آموخته‌ام. هفته‌هاي آخر، حاج مسيح خبرآورد: برادرم گفت به من پيشنهاد كرده‌اند تا در راديو اعلام كنم آقاي خميني به من پول داده تا مردم را تحريك كنم كه شلوغي به راه بيندازند و اتوبوس‌ها را بسوزانند و شيشه‌هاي مغازه‌ها را بشكنند، اما او جواب داده: اگر مرا زير شكنجه بكشند، به هيچ قيمتي حاضر نخواهم شد به آبروي اين پسر فاطمه زهرا(س) لطمه بزنم، حتي اگر به قيمت جانم تمام بشود! او به‌راستي به قول خود عمل و عاقبت جان خود را در راه انقلاب ايثار كرد.» 
  
حاجي بگذار زودتر خلاص بشويم و برويم!
بيژن حاج‌رضايي تنها فرزندِ پسر طيب حاج‌رضايي است كه هم اينك در قيد حيات است. او معمولاً در روزهاي دادگاه در جوار پدرش مي‌نشست كه مي‌توان در برخي تصاوير اين جلسات، او را در سنين 14-13 سالگي رؤيت كرد. او از واپسين روز حيات پدر و چند و چون تيرباران او خاطراتي شنيدني دارد كه شمه‌اي از آن به قرار ذيل ست:
«بعدازظهرآخرين روز از حيات پدرمان، ايشان درخواست كرده بود كه مادرم و آن يكي عيالشان به ديدنش بروند و ما هم بيرون پادگان منتظر مانديم. شب شد و گفتند اينها را ساعت 4 صبح به ميدان تير مي‌برند. صبح شد و ما هرچه منتظر مانديم كسي را نياوردند. ما خوشحال بوديم كه وقتي هوا روشن مي‌شود، ديگر كسي را براي تيرباران نمي‌برند، چون هميشه محكومين را در گرگ و ميش هوا اعدام مي‌كردند. صبح مي‌آيند و سوارشان مي‌كنند و مي‌برند. ظاهراً مرحوم حاج اسماعيل خيلي ناراحتي مي‌كرده. 

پدرم مي‌گويد: حاجي بگذار كارشان را بكنند و زودتر خلاص بشويم و برويم! حاج اسماعيل داد مي‌زند: دارند ما را مي‌كشند. تو عجب دل سختي داري. فكر مي‌كني ما برگشتي هم داريم؟ پدرم مي‌گويد: چه داد بزني، چه نزني، راه برگشتي نيست! آنها را كه به چوب مي‌بندند، حاج اسماعيل رضايي فرياد مي‌زند: چشم‌هاي مرا ببنديد، من نمي‌توانم بدون چشم‌بند تحمل كنم! يك دستمال ابريشمي در جيب پدر من بود. آن را بيرون مي‌آورند و از وسط پاره مي‌كنند. يك قسمت را روي چشم پدرم و قسمت ديگر را روي چشم حاج اسماعيل مي‌بندند و مراسم اعدام انجام مي‌شود و تير خلاص را مي‌زنند.
 ما با زورِ مردمي كه آنجا حاضر بودند، همان روز جنازه را گرفتيم و برديم مسگرآباد. چون غسالخانه تهران و قبرستان مركزي در مسگرآباد بود كه الان تبديل به پارك شده است. ساعت 8 و 9 صبح بعد از چند شب كه نخوابيده بودم، در هال منزل خوابيده بودم كه ديدم صداي گريه مي‌آيد. ساعت 6-5:30 از پادگان آمده بودم، به اين اميد كه امروز پدرم را نمي‌كشند و با خيال راحت خوابيده بودم. با صداي گريه‌اي بيدار شدم و ديدم مرحوم مادربزرگم روي پله نشسته است و دارد گريه مي‌كند. پرسيدم: چرا گريه مي‌كنيد؟ گفت: بلند شو مادر! بابات را كشتند. من سراسيمه بلند شدم و از خيابان پاك خودم را رساندم به ميدان خراسان و ديدم كربلاست. اولاً يك ماشين هم رد نمي‌شد و مردم پياده و با دوچرخه داشتند به طرف ميدان خراسان مي‌رفتند تا به طرف مسگرآباد سرازير شوند.» 
 
حدود 17، 18 تا گلوله خورده بود!
امير حاج‌رضايي كارشناس نامدار ورزش فوتبال ايران، برادرزاده طيب حاج‌رضايي است. او به رغم آنكه معمولاً از مصاحبه كردن درباره «عمو» گريزان است، تنها در يك مورد در اين باره به گفت‌وگو نشست. او در بخشي از اين مصاحبه، خاطره روز اعدام و تشييع طيب را اينگونه باز گفت: 
«شنبه 11 آبان، ساعت 5 صبح، عموي من اعدام شد. صحنه خيلي بدي بود. ما كه در مراسم نبوديم، اما جسد را كه تحويل دادند و ديدم، ديگر متوجه نشدم چطور شد و فقط متوجه شدم كه مرا بلند كردند. چيزي حدود 17، 18 تا گلوله خورده و تمام رگ و پي‌اش بيرون زده بود. تمام بدنش شكافته شده بود و چشم‌هايش را بسته بودند.

 بنده خدا اسماعيل رضايي افتاده بود و تير خلاص را توي دهانش زده بودند، اما عموي من با صورت به زمين خورده بود و صورتش هم خون آلود بود و تير خلاص را به شقيقه‌اش زدند. تا جايي هم كه يادم مي‌آيد، غسال مدام پنبه توي سوراخ تيرها مي‌كرد. همه جاي بدن او سوراخ سوراخ شده بود و شمايل شهيدگونه‌اي داشت. به هر حال نفهميدم چه كسي مرا از غسالخانه بيرون برد. نشسته بودم و مي‌ديدم كه دارند طبق وصيتش در شاه عبدالعظيم، كنار مادرش، خاكش مي‌كنند. شايد اگر پدرم زنده بود، در‌باره همه چيز اطلاعات كامل داشتم و حرف مي‌زدم. پدر اينها چند تا زن داشت، ولي فقط پدر و عموي من تني و از يك مادر بودند. نامشان طيب و طاهر بود. حسين رمضان يخي در اوايل انقلاب يك گوشه مرد. اينها يكي يكي در انزوا و بي‌خبري و تنگدستي كارشان تمام شد، چون دوره‌شان تمام شده بود. دوره‌اي شده بود كه وقتي يكي از اينها حرف مي‌زد، به او مي‌گفتند: گنده شما كه طيب بود، آن بلا سرش آمد، شما حرف حسابتان چيست؟! با كشتن طيب، عصر اينها به پايان رسيد.» 
  
علي(ع) و فرزندانش را به شهادت مي‌طلبم... 
درباره وصاياي طيب در يادمان‌هاي او سخناني متفاوت و حتي متناقضي بيان شده است. آنچه به عنوان وصيتنامه او در برخي آثار درج شده، همان است كه در واپسين لحظات حيات به قاضي عسگر املا كرده است. (تصوير آن لحظه را در بالاي اين صفحه ببينيد) او در آن وصيت آورده است:
«در حال سلامت و عقل سالم، بدون فشار از طرف كسي مبادرت به نوشتن اين وصيتنامه مي‌نمايم. اول محمد بن عبدالله‌(ص) رسول خدا را، بعداً فاطمه زهرا و حضرت علي‌بن ابيطالب و 11 فرزندش را به شهادت مي‌طلبم و از آنها ياري مي‌خواهم در قيامت. ثلث دارايي اينجانب را اول 30 هزار تومان سهم امام (ع) و سهم سادات بدهيد. 10 سال نماز و روزه بخريد. مرا در مكان شريف حضرت شاهزاده عبدالعظيم الحسني دفن نماييد كه فرمودند: «من زار عبدالعظيم به ري كم زار حسين به كربلا» هركجا مقدور شد خريداري و دفن كنيد. شب‌هاي جمعه براي من دعاي كميل بخوانيد. من خيلي مايل به دعاي كميل مي‌باشم. از تمام اقوام و دوستان و بازماندگانم خداحافظي مي‌نمايم و همگي را به خدا مي‌سپارم تا روز قيامت. 20 هزار تومان جهت احداث يك مدرسه با نظارت آقاي... ساخته شود رضيت بالله.» 
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر