فريده موسوي
خانواده آفتابي همگي رزمنده بودند. از پدر گرفته تا شش پسرش كه از ميان آنها چهار جانباز و يك شهيد در طول دفاع مقدس تقديم شد. پدر اين خانواده مرحوم عوض آفتابي خودش هم به جبهه رفت و جراحتهايي به يادگار داشت. اين امر در حالي بود كه فرزند چهارم خانواده در سال 1362 در بوكان به شهادت رسيده بود. در نبود پدر و مادر شهيد كه چند سالي ميشود به فرزند شهيدشان پيوستهاند، با اصغر آفتابي برادر بزرگتر شهيد عادل آفتابي همكلام شديم تا تنها شهيد اين خانواده تماماً رزمنده را بهتر بشناسيم.
نفرات ذكور خانواده شما همگي رزمنده بودند، كمي از اين خانواده بگوييد. ما اصالتي سرابي داريم ولي مدتهاست كه ساكن تهران هستيم. پدرمان مرحوم عوض آفتابي مردي زحمتكش و مذهبي بود. تربيتهاي او و مادرمان باعث شد كه از ميان شش فرزند پسر اين خانواده چهار نفرمان در دفاع مقدس جانباز شوند و يك نفر هم به شهادت برسد. بار اصلي جنگ روي دوش خانوادههاي عموماً جنوب شهري و اقشار محروم جامعه بود. ما هم يك خانواده پر جمعيت با شش پسر و يك دختر بوديم كه هر كدام از برادرها سنش به جنگ قد ميداد رهسپار جبهه ميشد.
عادل از شما كوچكتر بود و لابد كودكيهايش را به ياد داريد؛ چطور بچهاي بود؟يادم است شهيد وقتي خيلي كوچك بود همراه بچههاي محلهمان هيئت كودكان راهاندازي ميكرد. از همان بچگي اهل نماز و مسجد و هيئت بود. عادل متولد سال 45 بود و وقتي انقلاب پيروز شد 12 سال داشت. اما در فعاليتهاي انقلابي شركت ميكرد. وقتي بسيج تشكيل شد عضو پايگاه بسيج القارعه شد و كلاسهاي قرآن داير ميكرد. در محله ما كه جنوب شهر است خلافكار و گردنكلفت و اين چيزها گاهي ديده ميشود. عادل بچه نترسي بود و هر كسي ميخواست بهاصطلاح لاتبازي دربياورد مقابلش ميايستاد. خودش سني نداشت ولي مقابل زورگوها جانانه ميايستاد. همين نترسياش هم باعث شد كه به جبهه برود.
چه سالي به جبهه رفت؟از همان زماني كه جنگ شروع شد عادل قصد جبهه كرد، اما سنش قد نميداد. به همين خاطر شناسنامه من را برداشت كه با آن اقدام كند. من متوجه اين كارش شدم. اول ميخواستم جلويش را نگيرم. منتها دوستانم گفتند اگر براي او اتفاقي بيفتد شناسنامه تو باطل ميشود! خود عادل هم به خاطر من از خير اعزام گذشت. آن زمان به جبهه نرفت، ولي كمي كه بزرگتر شد دوباره اقدام كرد و اينبار به جبهه كردستان اعزام شد.
آنجا مسئوليتش چه بود؟برادرم در كردستان محافظ امام جمعه بوكان شده بود. به نظرم يك سال و نيم در مناطق عملياتي حضور داشت. مجروح هم شد ولي به رغم اينكه مادرم ميگفت نرو، باز هم رفت. ميگفت ما اگر نرويم ضد انقلاب خانهها را سر مردم خراب ميكنند. احساس مسئوليت ميكرد و تا لحظه شهادتش چند بار به جبهه اعزام شد.
آخرين ديدارتان يادتان هست؟بله خوب يادم است. آن روز من در پايگاه بسيج بودم كه عادل پيشم آمد و گفت: داداش من را تا راهآهن برسان. سرتاپايش را ورانداز كردم و ديدم كفشهاي قهوهايرنگ من را پوشيده است. گفتم عادل تو كه داري ميروي چرا كفش من را پوشيدهاي؟ خنديد و گفت: داداش خداي تو بزرگ است. خنديدم و او را تا راهآهن رساندم. رفت و ديگر روي پاهاي خودش بازنگشت.
نحوه شهادتش چطور بود؟ما نحوه شهادت عادل را از زبان امام جمعه بوكان شنيديم. ايشان ميگفت همراه برادرم كه محافظ و راننده ايشان بود در حوالي بوكان ميرفتند كه ضد انقلاب به سمتشان شليك ميكنند و عادل مجروح ميشود. ماشينشان به دره سقوط ميكند. همه سرنشينان به بيرون خودرو پرت ميشوند. امام جمعه كه حال مساعدتري داشت مخفي ميشود و ميبيند كه چطور ضد انقلاب به تك تك بچهها و از جمله برادر من تير خلاص ميزنند و شهيدشان ميكنند.
شما برادر بزرگتر عادل بوديد و حتماً خاطرات زيادي از او داريد. ما را مهمان يكي از همين خاطرات كنيد. يادش بخير وقتي كه عادل در ميان ما بود، خانواده آنقدر پر جمعيت بود كه مادرمان هرچيزي سر سفره ميگذاشت همه را ميخورديم. حتي وقتي ميخواست خردهنانها را دور بريزد، همه ما و خصوصاً عادل اعتراض ميكرد كه اسراف است و همان نانخردهها را بده تا آنها را بخوريم. بعد از شهادت عادل چون مادرمان از قبل دو فرزند ديگرش را از دست داده بود خيلي افسرده شد. ميتوانم بگويم ديگر همان آدم سابق نبود. كمتر حرف ميزد و بيشتر سكوت. مادر و پدرم هر دو چند سال بعد از شهادت عادل فوت كردند و به فرزند شهيدشان پيوستند.