کد خبر: 879570
تاریخ انتشار: ۱۲ آبان ۱۳۹۶ - ۲۱:۵۸
ديشب‌ دوباره دلتنگ بابا شدم. در خانه به دنبالش گشتم. اتاق به اتاق، اما باز نديدمش. چشمم به قاب عكسش افتاد.
ديشب‌ دوباره دلتنگ بابا شدم. در خانه به دنبالش گشتم. اتاق به اتاق، اما باز نديدمش. چشمم به قاب عكسش افتاد. اين قاب عكس قبلاً نبود. يك ماهي مي‌شود كه آن را اينجا آورده‌اند. خيلي قشنگ است؛ عكس بابا و من. هر وقت دلتنگ مي‌شوم به آن نگاه مي‌كنم. در كنار قاب عكس تاج گلي گذاشته‌اند كه روي آن چيزي نوشته‌اند. من كه نمي‌توانم بخوانم، اما فكر كنم درباره بابا نوشته شده باشد چون هر موقع كه مادربزرگ در كنار عكس مي‌ايستد و اين نوشته‌ها را مي‌خواند گريه مي‌كند.
 نگاه به در كردم شايد مثل شب‌هاي قبل بي‌خبر بيايد اما هرچه نگاه كردم خبري نشد. بي‌قرارش شدم. دلم غصه‌دار شد. حس كردم دل كوچكم را فشار مي‌دهند. گريه‌ام گرفت. مامان تا صداي گريه‌ام را شنيد فوراً به سراغم آمد. شيشه شيرم را به دستم داد. فكر مي‌كرد بهانه شير دارم اما خبر نداشت كه دلتنگ بابايم. مامان كه ديد آرام نمي‌گيرم بغلم كرد و برايم لالايي خواند:
لالالالا
 گلم بخواب
 گلم بخواب
لالا لالا  لالا لالا
چشماتو ببند روي درد و غم
خواب خوش ببين مرد كوچكم
ديگه تو مرد خونه‌اي! تو سايه سرم...
مادر همانطور كه مرا به دوش گرفته بود راه مي‌رفت روبه‌روي قاب عكس ايستاد و خواند:
لالا لالا گلم بخواب
لالا لالا گلم بخواب
لالا لالا لالا لالا
بايد مثل بابا بشي مدافع حرم
تو هم يه روز بزرگ ميشي، يه پهلوون ميشي
قد ميكشي و باعث غرورمون ميشي
تو هم يه روز مثل بابا شهيد راه عشق و خون ميشي
لالا لالا گلم بخواب
لالا لالا لالا لالا...
همانطور كه به لالايي مامان گوش مي‌كردم، ديدم مثل آن شب‌هايي كه از مأموريت مي‌آمد، دوباره در خانه باز شد و بابا خندان وارد شد. با همان لباس نظامي پيشم آمد. گفت: «علي، بابا... » من نگاهش كردم، خنديدم، دست‌هايم را به‌سويش دراز كردم. من را از دوش مامان گرفت، بغلم كرد و اشك‌هايم را با چفيه‌اش پاك كرد. بوي خاصي مي‌داد، آن بو خيلي برايم آشنا بود. يك بوي بهشتي. مرا مثل هميشه چند بار بوسيد، با مهرباني گفت: «علي پسرم چرا گريه مي‌كني؟ گريه نكن من كه از تو و مامان دور نيستم. من هميشه شما‌ها را مي‌بينم.»
 من كه هنوز دو ساله‌ هستم و نمي‌توانم كامل حرف بزنم دست و پا شكسته گفتم: «بابايي، تو توجا لَفتي؟» از سر ذوق شيرين‌زباني‌ام لبخند زد و دوباره بوسيدم و مثل هميشه گفت: «‌اي جان، دلبندم من به مأموريت رفته‌ام. براي جنگ با آدم بدا. براي محافظت از گل‌هاي معطر باغ بهشتي. ببين، من پروانه شده‌ام. بال‌هايم را ببين.» نگاه كردم ديدم راست مي‌گويد؛ بال‌هاي ظريفش چقدر او را شبيه پروانه كرده بود. ياد حرف مامان افتادم كه مي‌گفت: «بابا به آسمون رفته و مهمون خدا شده.» گفتم: «منم مي‌خوام باهات بيام به آسمون.» گفت: «دلبندم تو نمي‌توني با من بيايي ولي من از آسمون برات ستاره مي‌چينم. بعد پنجره را باز كرد و چهل ستاره از آسمون چيد و جلويم گذاشت. دوباره من را بوسيد و گفت: «عزيزم حالا با اين ستاره‌ها بازي كن.»
 يكي يكي ستاره‌ها را گرفتم. درخشش ستاره‌ها چشمانم را گرفت. مشغول بازي شدم ولي نفهميدم كي رفتي؟ صدايش كردم «بابا، بابا » اما رفته بود. دلتنگش شدم. دلم باز بهانه‌اش را گرفت. گريه كردم، گريه كردم تا بيدار شدم. باز بابا نبود. چشمم به پنجره افتاد؛ پروانه‌اي پشت شيشه نشسته بود. به طرفش رفتم اما پروانه پرواز كرد و در آسمان آبي محو شد.
 فهميدم كه پروانه‌ها هرگز يكجا نمي‌مانند.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر